به گزارش مشرق، از کجا و کدامین جانباز سخن بگویم؟! از آنان که چششمان را بر ظواهر دنیوی بستند، آنانکه دست از دنیای دنی شستند، آنانکه قلمهای پایشان را در راه حقیقت سفت کردند و اجازه ندادند در راه نادرست سست شود یا آنانکه مانند تکهای گوشت سالهاست بر روی تخت خوابهای سپید افتادهاند و به لطف کپسولهای اکسیژن نفس میکشند.
بهراستی جانبازان برای تمام ایران از جان گذشتگی کردند و امروز که نوبت ماست تا برایشان آرامش و آسایشی فراهم کنیم خیلیهامان بیخیال از تمام خیالها از کنارشان عبور میکنیم، بیتوجه به آنچه بر روزگار این عزیزان میگذرد.
اما امروز بهانهای شد تا قدم در آسایشگاه جانبازان مطهری بگذاریم و با یکی از همین شیرمردان به گفتوگو بنشینیم؛ محمدرضا شاه نظری، جانباز ۷۰ درصد و تک فرزند خانواده، پسر بچهای که از دوران انقلاب فعالیت خود را آغاز کرد و پس از آغاز جنگ تحمیلی نیز به جبهه اعزام شد و سرانجام توانست ۳۰ سال نشستن روی ویلچر را به رسم یادگار برای خود نگه دارد. با ما در این گفتوگوی صمیمانه همراه باشید.
آقای شاه نظری از ابتدای رفتن به جبهه شروع کنید؟
شاه نظری: من ۱۴ سال داشتم که جبهه رفتم و به مدت ۲ سال در ۶ عملیات حضور داشتم که در این مدت هم ۵ مرتبه مجروح شدم و بار آخری که تیر به پای من اصابت کرد به بیمارستان آمدم و بلافاصله پس از اتمام دوران نقاهت به خط بازگشتم و با عصا در آنجا به فعالیت خودم ادامه دادم.
از نحوه مجروحیت و جانبازیتان بگویید؟
شاه نظری: عملیات والفجر مقدماتی بود که به عنوان نیرو در آنجا حضور یافتم و زمانیکه با دشمن روبرو شدیم توسط نیروهای بعثی محاصره شدم و مرا وسط میدان مین پرتاب کردند که به روی یکی از مینها افتادم و هر دو پایم از مچ قطع شد و بعد به خاطر موج انفجار به آن طرفتر پرتاب شدم و صحنه مجروحیت و قطع شدن پا به علاوه آتش گرفتن کوله پشتیام را کاملا مشاهده کردم و در همین زمان بود که نیروهای عراقی به سرعت به سمت ما میآمدند.
در آن لحظه چیزی که ذهن من را درگیر کرد این مسأله بود که ما برای رسیدن به شهادت نیامده بودیم و هدفمان از جنگ تنها شهادت نبود بلکه بر اساس یک تکلیف به جبهه آمدیم، در همین افکار بودم که میدیدم عراقیها به هر مجروحی که میرسند تیر خلاص را به او شلیک میکنند و مطمئن بودم این بلا سر خودم هم میآید هرچند شهادت آرزویم بود نه هدف.
در وسط میدان مین و همین فکرها ناگهان روز عاشورا و لحظه اسارت یاران امام حسین(ع) برایم تداعی شد در آن لحظه به خدا گفتم «تو که علی اکبر حسین(ع) رو نجات دادی منم نجاتم بده»، ترسم از اسارت نبود بلکه به خاطر سن کمم میترسیدم به اسیری گرفته شوم و ناگهان حرفی بزنم که به ضرر اسلام و امام خمینی(ره) باشد.
در همین حالات راز و نیاز بودم که حس کردم یک نفر من را از جایم بلند کرد و کمی آن طرفتر جایی دور از دسترس عراقیان کنار خاکریز گذاشت.
۴۸ ساعت تمام از روزی که من روی مین افتادم و در وسط میدان قرار داشتم گذشت و خون زیادی را از دست دادم و درد بسیاری را متحمل شدم تا اینکه بچههای خودی عملیات کردند و منطقه را پس گرفتند و من را به بیمارستان منتقل کردند.
پس از اینکه به بیمارستان منتقل و به عنوان جانباز شناخته شدید، زندگی شما چه تغییری کرد؟
شاه نظری: من ۵ ماه در بیمارستان بستری بودم و پس از مرخصی هم دوران نقاهت بسیاری را سپری کردم، در همان زمان تصمیم گرفتم ادامه تحصیل دهم چون در اوایل انقلاب و با آغاز جنگ اکثر مدارس و دبیرستانها تعطیل شد و تصمیم جدی بر درس خواندن گرفتم و در مجموعه شهید مطهری ادامه تحصیل خود را آغاز کردم.
همزمان ورزش بسکتبال با ویلچر را هم شروع کردم و برای مسابقات جهانی در تیم ملی انگلیس حضور داشتم و مدالهای بسیاری در این رشته کسب کردهام همچنین ۱۰ مدال طلای داخل کشور نیز از آن من است.
در کنار این امور به کارهای هنری و سینمایی هم وارد شدم و در تئاترها و چند فیلم نقش هایی را بازی کردم.
چند سال است که روی ویلچر مینشینید؟
شاه نظری: من از ۱۴ سالگی تاکنون که نزدیک به ۴۷ سال دارم با هدیه جانبازی همراه هستم و ۳۰ سال است روی ویلچر مینشینم.
همچنین از سال ۶۱ که مجروح شدم به مدت ۲۰ سال به خاطر وجود ترکش در ناحیه سرم سر دردهای شدیدی داشتم تا اینکه سال ۸۰ از روی ویلچر به زمین افتادم و سرم ضربه دید، به همین خاطر بیناییام را از دست دادم و یک طرف بدنم کاملا لخت و بیحس شده بود و یک سال در کما بودم و تاکنون ۱۵ سال است که با عارضههای این بیماری نیز دست و پنجه نرم میکنم و روی تخت بیمارستانها هستم.
از فعالیتهای انقلابی خودتان بگویید؟
شاه نظری: در اواخر رژیم طاغوت من با وجود سن کمی که داشتم بسیار فعال بودم و در راهپیماییها حضور پیدا میکردم و شعار نویسی و پخش اعلامیه نیز از جمله کارهای من بود، حتی یک بار مورد تهدید جدی ساواکیان قرار گرفتم.
تهدید به چه جرمی؟
شاه نظری: یک شب با چند نفر از دوستان قرار بود کار پارتیزانی انجام دهیم که ژاندارمری متوجه شد و قضیه لو رفت و ناگهان ماموران ساواک به دنبال ما افتادند و ما هم پا به فرار گذاشتیم اما در آخر به دستشان افتادیم و فقط به خاطر سن کمی که داشتیم مورد تهدید جدی قرارمان دادند.
در این اتفاق لحظه فرار یکی از بدترین لحظاتی بود که من در عمرم تجربه کردم چون انسان مجبور است پشت به دشمن بایستد و فرار کند.
چه چیزی باعث میشد که در آن شرایط مخوف و با وجود سن کم بازهم دست به فعالیت بزنید؟
شاه نظری: در آن موقع شرایط به نحوی بود که هیچکس نمیتوانست به عنوان یک انسان کامل رشد کند درحالیکه طبق آیات قرآن و روایات انسان به دنیا آمده تا مسیر رشد و رسیدن به کمال را طی کند نه اینکه فاسد شود.
عمده ترین دلیلی که شما را راهی جبهه کرد چه بود؟
شاه نظری: اتفاقاتی که در خوزستان رخ میداد و به گوش ما میرسید پای مرا به جبهه باز کرد و تصمیم به جهاد گرفتم.
یادم است اوایل که وارد جبهه شدم به شهری در خوزستان رفتیم که دست بعثیها بود زمانی که آنجا را آزاد کردیم متوجه شدیم عراقیها مردان را اسیر کردند و زنان را به درختهای نخل زیر آفتاب سنگین جنوب بسته بودند و آنها در همان حالت به شهادت رسیده بودند.
وقتی من به جبهه رفتم تمامی شنیدههایم را به صورت عینی مشاهده کردم، زمانی که شما از نزدیک شاهد این مسأله باشید که دشمن لحظه به لحظه به شما نزدیکتر میشود و قصد دست اندازی بر همه چیز تو را دارد عزمت برای جهاد جزم خواهد شد.
در آن لحظه انسان بر این واقعیت واقف است که دشمن میخواهد دین، مملکت، خاک و ناموس تو را از بین ببرد لیکن با توجه به عرق مذهبی و ناسیونالیستی و میهن پرستی خود به فکر بازگشت به عقب نبودیم بلکه مصممتر میشدیم تا با دشمن مقابله کنیم.
یکی از حرفهای معروف صدام در اوایل جنگ این بود که یک هفتهای ایران را فتح خواهد کرد و هیچکس جز آنانکه در جبههها حضور داشتند نمیدانند چه به روز رزمندگان آمد تا این خاک حفظ شود؛ یادم است یک شب حوالی ساعت ۱ بامداد عملیات داشتیم تا دزفول و دشت عباس را پس بگیریم در خاکریز که قرار گرفتیم مقابل ما دریاچه پرورش ماهی عراقیان قرار داشت زمانی که قصد داشتیم از دریاچه رد شویم بعثیها برق ۳ فاز را وارد آب کردند و تمام نیروهای خودی که وارد آب شده بودند جلوی چشم همه به شهادت رسیدند.
ما هم مجبور به عقب نشینی شدیم، در مسیر برگشت هیچ آبی نبود و وقت نماز صبح نیز فرا رسیده بود بچهها تک به تک روی خاک تیمم کردند و ایستادند به نماز، دیدن این صحنهها بود که ما را دلگرم ماندن میکرد.
فردای آن روز دوباره به منطقه عملیاتی بازگشتیم و با صحنه فوق العاده دلخراشی مواجه شدیم؛ بعثیها اجساد رزمندگان را از آب بیرون آورده بودند و تا گردن خاک کرده بودند و سپس با تانک از روی سرشان رد شده بودند و تمامی سرها له شده بود؛ حدود ۱۵ نفری بودند که اینگونه به شهادت رسیدند.
تحمل آن شرایط برایتان سخت نبود؟
شاه نظری: دیدن و وصف کردن این صحنهها بسیار ناخوشایند است اما عزیزانی که درحال حاضر به مطالعه و تحقیق پیرامون این مباحث میپردازید و دنبال جملهای از زبان جانبازان هستید؛ توجه داشته باشید مملکت ما به راحتی از دست دشمن آزاد نشد و بزرگترین افتخار ما این است که در جوانی با دشمن جنگیدیم و اجازه ندادیم حتی یک وجب از این خاک به دست آنها بیافتد اما متاسافنه امروزه کسانی روی کار میآیند که در مسیر عدم ثمربخشی اهداف امام(ره) و پاسداری از اسلام ناب محمدی تلاش میکنند.
اکنون جنگ قدرتهاست و عدهای سعی میکنند با دروغ در رأس قرار گیرند و قدرت را در دست خویش بگذارند، برخی افراد مردم را اسباب دست خود کرده و دین و قداست را زیر پا میگذارند تا به قدرت برسند.
به نظر شما دلیل اصلی تفاوت بین ایستادگی و مقاومت نشان دادن جوانان امروزی با نسل شما که در جبهههای جنگ با شرایط بسیار سختی روبرو شدید و باز هم از خود ایستادگی نشان دادید، چیست؟
شاه نظری: بالاخره شرایط زمانه متفاوت است؛ در زمان طاغوت علی رغم اینکه به لحاظ فرهنگی اوضاع بسیار بد و ناپسند بود و تفاوت زن و مرد در مسائل حاشیهای مشخص میشد همه منتظر جرقه بودند تا بتوانند جلوی این وضعیت را بگیرند، ما در درجه اول از وضع موجود خسته شده بودیم به همین علت زمانی که شرایط جهاد پیش آمد با علاقه و میل باطنی جلو رفتیم.
برای مثال خود من، پدر و مادرم سالخورده بودند و اتفاقا به وجود من در خانه هم بسیار نیازمند بودند اما با وجود اینکه سن زیادی هم نداشتم بر اساس احساس تکلیف به جبهه رفتم چون شرایط اجازه نمیداد من در خانه و پیش خانوادهام بمانم درحالیکه دشمن به قصد گرفتن و برهم زدن خانوادهها به خاک من تجاوز کرده بود.
اکنون برخی افراد تمام عوامل را دنیوی نگاه میکنند، آیین حق دارند اما قادر نیستند مانند زمان ما رفتار کنند و حق هم دارند چون کسانی را میبینند که دم از اسلام میزنند اما قداست آن را با اعمالشان از بین میبرند.
عشق و علاقهای که در وجود ما بود در وجود جوانان امروزی به وجود نیامده، حسی که در اول انقلاب در ما به وجود آمد در رگ و ریشه ماست و هیچ واهمهای از دشمن نداریم اما جوانان امروزی این حس قلبی را ندارند و وظیفه زمامداران است که فرهنگ شهادت طلبی و ایثار را در وجود آنها نهادینه کنند.
یک مسئله را همیشه باید به یاد داشت و من هم به عنوان شخصی که از دین و مملکت خود با تمام وجود دفاع کردم این حق را دارم که بگویم خداوند از خیانت کاران نمیگذرد.
زندگی شما به لحاظ معنوی قبل و بعد از جانبازی چقدر تحت تاثیر قرار گرفت و تغییر کرد؟
شاه نظری: پدر من از شاگردان حاج آقا ارباب بودند برای همین من از همان کودکی در خانواده و محلهای مذهبی رشد یافتم و تاکنون وظایف دینیام را انجام دادم اما پس از جانبازی زمینه معنوی در وجود من افزایش یافت و آگاهیهایم نیز بیشتر شد.
با فرهنگ اسلامی بیشتر آشنا شدم و با توجه به اینکه خداوند میفرمایند در آخر همه به سوی او باز خواهیم گشت، سعی میکنم بهتر و محکمتر در این مسیر گام بردارم.
زمانی که در جبهه حضور داشتید هیچوقت به جانباز شدن فکر کردید یا تنها شهادت را از خداوند طلب میکردید؟
شاه نظری: زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم هیچوقت فکر نکردم که زندگی من چگونه خواهد شد و اکثر شهدا و جانبازان هم از همان اواخر رژیم طاغوت قصد دفاع داشتند و از دوره شاهنشاهی سرخورده شده بودند لیکن همانطور که گفتم شهادت نه به عنوان هدف اصلی من بلکه به عنوان آرزو همراه من بود اما درحال حاضر که به درجه جانبازی رسیدهام.
امروز جانبازان در آسایشگاه زندگی نمیکنند بلکه تنها زندگی را میگذرانند!
با وجود تمامی تحریمهایی که در زمینه دارویی به خصوص داروهای شیمیایی و غیره میشود و تعداد بالای افراد نیازمند، وضع رسیدگی به جانبازان مطلوب هست؟
شاه نظری: متاسفانه امروز در تمامی عرصهها افرادی که درک کمتری نسبت به آن حوزه دارند متصدی امور شده و جانبازان نیز از این قاعده مستثنی نبودند امکانات هست ولی نیاز بیشتری است و نیازی به جا و به حق است؛ امیدواریم که در سالهای آینده وضعیت بهبود یابد.
البته مشکل در جای دیگری است، در کل جامعه افرادی که تخصص لازم را ندارند سر کار میآیند و با طرز مدیریت ناقص خود امور را اداره میکنند.
درست است تلخیها در اینجا بیشتر بوده اما از شیرینیهای آسایشگاه تعریف کنید، زمانی که با رفقا دور هم جمع میشوید چه حسی به شما دست میدهد؟
شاه نظری: درست است تلخی هست اما پایه خنده ما هم در اینجا به راه است، زمانی که دور هم جمع میشویم از خاطرات خیلی صحبت میکنیم که هرکدام برای دیگری آموزنده است.
هیچ کدام از ما ۳۰ نفری که در این آسایشگاه بستری هستیم و بقیه که در خانه هستند از کرده خود پشیمان نیستیم هرچند دیگر قادر نیستیم فعالیتهای گذشته را انجام دهیم اما ناراحت نیستیم چراکه ما به مملکت و ناموس خود خیانت نکردیم و به تعهداتی که داشتیم با جان و دل عمل کردیم.