گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...
صدای خندهی بچهها بلند شده بود. بچهها که خندیدند، جمیل گفته بود: لیش تضکحون؟ (چرا میخندید؟) به جمیل گفته بودند: سیدی! به ریش نمیگن گوش! جمیل گفته بود: لحیه شینو بل فارسی؟ (ریش چی میشه به فارسی) کریم به جمیل گفته بود: به فارسی یعنی ریش. او فهمید اعضاء و جوارح بدن را اشتباهی یادش دادهام، جمیل عصبانی شد و سراغم آمد. من که به عاقبت این شوخی فکر نکرده بودم، حرفی برای گفتن نداشتم. جایی برای دفاع نبود. جمیل در قبال هر کلمهی اشتباهی که به او یاد داده بودم، یک سیلی محکم به صورتم زدم! وقتی سیلیها را نوش جان کردم، توی این فکر بودم این چه کاری بود من کردم. سیلیها حقم بود. با هر سیلی به آن اعضاء اشاره میکرد، فارسی اشتباهی آن را تکرار میکرد و از من میپرسید: به این چی میگن! من هم همان کلمات اشتباهی را که به او یاد داده بودم با هر سیلیای که میخوردم تکرار میکردم. کتکها که تمام شد، محمدکاظم بابایی که شاهد کتک خوردنم بود، سراغم آمد و گفت: قضیهی تو شد مثل ملانصرالدین؛ از او سؤال کردند چند سال داری؟ گفت: چهل سال. سی سال بعد ازش پرسیدند: ملا چند سال داری؟ گفت: چهل سال. گفتند: ملا سی سال پیش هم گفتی چهل سال. ملا گفت: حرف مرد یکییه. محمد کاظم ادامه داد: وقتی یه چیزی رو اشتباهی یادش دادی هی دوباره اونا رو تکرار میکنی! گفتم: محمدکاظم حرف مرد یکییه، لحیه بل فارسی مو ریش!
امروز اولین روز سال ۱۳۶۹ بود. عید را مثل سال قبل سفرهی هفتسین نداشتیم. برای سال جدید تقسیم کار کردیم. قرار شد در بازداشتگاه وظایف و کارهای روزانه در قالب چهار وزارتخانه انجام شوند. وزارت بهداشت و درمان، وزارت آموزش و پرورش، وزارت اطلاعات و دفاع و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی! اصل مطلب پیشنهاد جلال رحیمیان بود. جلال که مسئول بازداشتگاه بود، گفت: این اردوگاه کشور کوچکی است در گوشهای از کشور عراق؛ همهی ایران در یکجا جمع شدهاند، باید برای کارها وزیر داشته باشیم. چهار نفر برای تصدی مسئولیت چهار وزارتخانه به بچههای بازداشتگاه پیشنهاد شدند. قرار شد افراد معرفی شده، از اسرای بازداشتگاه رأی اعتماد بگیرند. من برای وزارت دفاع و اطلاعات معرفی شدم و توانستم از اسرا رأی اعتماد بگیرم. کسب اطلاعات لازم از عراقیها و دادن اطلاعات سوخته به آنان، بحث اسرای سیگاری که آدم فروشی میکردند، ... به عهدهی من بود. وزیر بهداشت و درمان مسئول پیگیری درمان، تهیهی داروهای لازم از طرق گوناگون، معاوضهی آثار دستی با دارو و ارتباط با پزشکان عراقی بود. وزیر آموزش و پرورش مسئولیت ساماندهی کلاسها در سطوح مختلف، تهیهی کاغذهای سیمان و زرورق سیگار برای استفادهی بچهها و ترجمهی روزنامههای عراقی را بر عهده داشت. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز برگزاری مراسم مختلف شامل جشنها، میلادها و رحلت ائمه اطهار را با توجه به شرایط خاص زمانی بر عهده داشت. بحث امنیت اجرای برنامههای فرهنگی بازداشتگاه و مسئولیت آیینهدار پنجره هم برعهدهی وزارت اطلاعات و دفاع بود.
امروز دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۶۹ رفتار عراقیها با روزهای قبل تفاوت داشت. عراقیها با ملایمت با بچهها رفتار میکردند. نامهی روز قبل صدام به رئیس جمهور کشورمان در روزنامههای عراق منتشر شده بود، صدام در این نامه از آقای هاشمی رفسنجانی خواسته بود، برای برقراری صلح، در مکهی معظمه با او دیداری داشته باشند. نامهی صدام را یاسر عرفات به مقامات ایرانی تحویل داده بود. روزنامههای امروز عراق در تمجید از صدام به عنوان مردِ صلحِ خاورمیانه افراط کردند. روزهای بعد که مقامات ایرانی پیشنهاد ملاقات با صدام در مکهی معظمه را نپذیرفتند، طبق معمول به بدگویی و فحش و ناسزا به آقای هاشمی رفسنجانی پرداختند.
شنبه ۸ اردیبهشت، به مناسبت جشن تولد صدام اجازه دادند بچهها والیبال بازی کنند. قبلاً بچهها فقط اجازه داشتند تنیس روی میز بازی کنند. بچهها با نگهبانها کمتر تنیس بازی میکردند. به جز سلوان که در بازی تنیس روی میز مهارت خاصی داشت، دیگر نگهبانها در مقابل بچهها کم میآوردند. بچهها برای اینکه از ضرب و شتم بعد از پیروزی در امان بمانند، سعی میکردند با اختلاف کم بازی را ببازند. در مسابقهی تنیس هر کس برنده میشد کتک میخورد. وقتی عراقیها کم جنبه بودنشان را با زدن بچهها نشان میدادند، بچهها حاضر نمیشدند با آنها بازی کنند. در مسابقهی امروز، ترکیب اصلی تیم والیبال را بچههای شمال تشکیل میدادند. بهترین بازیکنان تیم، بچههای بندر ترکمن از جمله نورتاغن غراوی بود. اوایل مسابقه، بازی چندان مطلوب نگهبانها نبود. آنها نورتاغن یکی از بهترین بازیکنان تیم را اخراج کردند. نتیجه بازی با پیروزی تیم اسرای ایرانی به پایان رسید. نگهبانها عصبانی شدند. یکی، دو نفرشان که آدمهای با جنبهای بودند، باختشان را قبول داشتند، اما ولید و رافع عصبانی شدند و دنبال تلافی بودند. نورتاغن به عراقیها گفت: ما چون اسیریم حتماً باید شکست بخوریم؟ باید ببازیم تا شما خوشتون بیاد؟ جام مسابقه را یکی از بچههای تبریز با گچ درست کرده بود. این مسابقهی تلخ، جام زیبایی داشت که نگهبانها جام را بردند.
از چند شب قبل گفته بودند قرار است به خاطر جشن تولد صدام با اسرای ایرانی مسابقه بدهند. بچهها شرط کرده بودند اگر تیم اسرا برد، آنها کتک نزنند. نگهبانها هم قول داده بودند به نتیجهی مسابقه احترام بگذارند. جام قهرمانی دو رو داشت. یک طرف نقشهی ایران بود و روی دیگرش نقشهی عراق. جام قهرمانی امروز نصیب تیم شکست خورده شد. در دنیای اسارت این کار یک امر عادی بود، اما در دنیای ورزش نه!
ادامه دارد...