کد خبر 73402
تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۰ - ۰۸:۱۵

بچه ها را داد به من، دستی به سرشان کشید، بعد دست برد روی سر مادرش، بعد خیلی نامرئی دستش را از روی سرم رد کرد،‌ من حس کردم که سرم را دارد دست می کشد. گفت: خدا نگهدارت باشد شهربانو...

 به گزارش مشرق به نقل از فارس ، روزهای آخر پائیز، محمد علی برای چندمین بار راهی جبهه می شد. کارمند نصضت سواد آموزی، هر بار که به مرخصی می آمد، چند روزی را می رفت محل کارش، در نهضت هم فعالیت فرهنگی داشت.
فاصله روستای ما تا شهر 20 کیلومتر، جاده پر پیچ و خطر را با موتور می رفت و می آمد.
یکی دوماه که می ماند، بیتاب رفتن می شد. اصلا نمی دانم از کجا خبردار می شد که عملیات است.
محمد علی آرپیچی زن بود و بچه ها خیلی کوچک بودند. خانه ما هم در حاشیه آبادی قرار داشت. این سفر آخر، قدری ناراحت بودم و از رفتن محمد دلگیر، به همین خاطر رفتن به جبهه را یک ماه عقب انداخت.
یک روز صبح که داشت می رفت محل کارش، وقتی سوار موتور شد، یک مرتبه دلشوره و اضطراب گرفتم که نکند با موتور تصادف بکند و کشته بشود. اهل تقوا و ایمان، در حین بازی در زمین فوتبال، صدای اذان را که می شنید، از وسط بازی بیرون می رفت. دوستای محمد همه تعجب! که چه اتفاقی افتاده!؟
محمد می رفت کنار رودخانه، وضو می گرفت، در سایه درختی به نماز می ایستاد، همه بچه ها با دیدن این صحنه، بازی را تعطیل می کردند و می رفتند کنار محمد علی برای نماز.
با خودم فکر کردم اگر با موتور کشته بشود، من این آدم را نابود کرده ام، من او را کشته ام و به درگاه خداوند روسیاه می شوم، و محمد علی هم من را هرگز نخواهد بخشید، موتور را که روشن کرد، تند از سکو پریدم پائین، فرمان موتور را چسبیدم. محمد تعحب کرد! گفت: «چی شده باز شهربانو!؟»
 

گفتم: «امروز نمی خواد بری نهضت». موتور را خاموش کرد و پیاده شد.

گفت: «که چی؟ آخر راه جبهه را که بستی برای من، نهضت هم نروم، چکار بکنم، می خواهی بشینم کنج خانه.»

گفتم: «نه، این طور نیست. می خوام که بروی جبهه.»

خندید و گفت: «مجنون شدی ها...»

گفتم:« آره من دیوانه شدم. مجنون شدم»، نگفتم ته دلم چه آشوبی دارم.
آمد داخل خانه؛ احمد و محمود را گرفت توی بغلش، شروع کرد به خواندن؛ «کربلا کربلا من دارم می آیم.»
همین طور می خواند. احمد هم با زبان بچه گانه اش تکرار می کرد. محمود لبخند می زد.
من پر شدم از دلتنگی. تو دلم فکر کردم و با خودم گفتم: شهربانو ما چقدر خوشبختیم، بعد توی دلم شروع کردم به خواندن: هی گم می شه خوشبختی ام، خوش بختی دائمی ام. دیدم گلویم دارد سنگین می شود. انگار باز می خواد بغض ام بترکد.
 

عصر روز آخر پائیز بود که محمد علی می خواست اعزام بشود؛ هر دو بچه را گرفتم، محمود شش ماهه را دادم تو بغل مادر شوهرم، احمد دو ساله را روی کولم بستم.
محمد علی کوله پشتی اش را انداخت روی شانه اش. چفیه اش را بست به گردنش، هوا سرد شده بود، یک پتو کوچک برداشتم، انداختم روی احمد که یخ نکند.
 
رفتیم شهر، مردم جلوی سپاه جمع شده بودند. بوی عود و دود اسپند، فضا را پر کرده بود. اتوبوس ها پشت سر هم، لابلای مردم صف کشیده بودند.
رزمنده ها همه گوشه و کنار با خانواده شان حرف می زدند.

نیم ساعتی گذشت، محمد علی رفت داخل سپاه گرگان، یک ساعت که گذشت رزمنده ها به یک ستون از درب سپاه بیرون آمدند، با تکبیر و صلوات وارد جمعیت شدند، مردم راه باز می کردند که رزمنده ها بروند سوار اتوبوس بشوند، ما دیگر وسط جمعیت محمد علی را گم کرده بودیم.
هر چه سرک کشیدم. پا بلندی کردم نتونستم ببینم اش. دلم بغض کرد، زدم به پهلوی مادر محمدعلی -مادر شوهرم- گفتم: زن عمو، من محمد علی را گم کردم. هر چه تو رزمنده ها نگاه می کنم نیست.
مادر شوهرم گفت: این ها همه شان شکل هم دیگر هستند، لباس بسیجی و چفیه و سربند سرخ یا حسین شهید. بعضی ها هم پرچم یا مهدی دست شان.

دلم بیتاب شد، همه ماشین هارا سرک کشیدم. لای جمعیت چسبیدم به تنه اتوبوس و رفتم تا ته اتوبوس ها، ناراحت و دلگیر و دلتنگ، بی قرار و پر از انتظار تکیه کردم به یک اتوبوس.
اشک هام نم نم می چکید. تازه هوا نم نم می بارید. پتو را کشیدم روی سر احمد، اتوبوس ها که بوق می کشیدند، محمود شیون می زد، دست مادر شوهرم را ول نمی کردم. از شیون محمود، احمد هم زد زیر گریه، بعد من گریه افتادم.
مادر محمد علی گفت: شهربانو بچه شدی ها، مگه بار اول که شوهرت می ره جبهه، آخر دیگر برایت عادی شده، بعد دیدم خودش چارقدش را کشید روی صورتش، داشت یواشکی که من نفهمم گریه می‌کرد. این را از شانه هایش که می لرزید متوجه شدم. یک مرتبه پشت سرم، شیشه اتوبوس« تق تق تق» صدا داد. نگاه کردم محمدعلی بود. شیشه را باز کرد.دلم باز شد. مادرش پرید سر محمد علی را که از شیشه بیرون کرده بود بغل زد، نزدیک بود بچه بیفتد زیر دست و پا، محمد علی بچه را گرفت. از شیشه برد داخل اتوبوس، بعد سر بچه را بوسید. بهم گفت: شهر بانو، احمد را هم بده داخل، محمود را داد به یک رزمنده که بغلش نشسته بود، من احمد را هل دادم داخل،  هر دو شان را  گرفت تو بغلش، گریه شون بند آمد. هی سر بچه ها را تند تند می بوسید، گاهی هم آن رزمنده بغل دستی اش، دستی به سر احمد و محمود می کشید.

لحظه سختی بود، برای هرپنج نفری مان.

اشک های محمد علی کم کم جاری شد. بیرون سرد بود، داخل اتوبوس گرم، شیشه بخار گرفته بود، من دلم بد جوری بغض کرد بود، انگار داشت این بغض لعنتی خفه ام می کرد، داشتم می افتادم، زانوهام سست شده بود، هیچ وقت موقع جبهه رفتنش این قدر بهم سخت نگذشته، دلم ناگهان گرفت.
به طرز وحشتناکی دلم برای محمد علی تنگ شد.
با اینکه کنارم بود، اما حس می کردم مثل یک پرنده شده، دارد پرواز می کند، دیگر دست دلم بهش نمی رسد. انگار محمد هم همین حس دل من را فهمیده بود که دارد گیر می کنه، باید کنده می شد، باید رها می شد. فصل جدائی بود. حس می کردم هر لحظه دارم به این فصل ابدی نزدیک و نزدیک تر می شوم.
بعد من دستم را باز کردم، گفت: چقدر چشمات سرخ شده.!
گفتم: چشمای خودت را توی آئینه ببین.
بچه ها را داد به من، دستی به سرشان کشید، بعد دست برد روی سر مادرش، بعد خیلی نامرئی دستش را از روی سرم رد کرد،‌ من حس کردم که سرم را دارد دست می کشد.
گفت: خدا نگهدارت باشد شهربانو....

یه عالمه بغض در حال منفجر شدن بود، تو گلوی هردوی مان، مادرش که داشت من را دلداری می داد، زار زار گریه می کرد، بچه ها از باباشون چشم بر نمی داشتند، اتوبوس حرکت که کرد قلبم را با خودش برد. .
تنها و آواره و بیقرار و بیتاب ... با دو بچه کوچک برگشتم وسط تنهائی ام...

شب 21 بهمن سال 1364 باران شدیدی می بارید، من یک زن جوان و تنها، محمدم در جبهه بود.

من خیلی تنها بودم.

دو پسرم احمد و محمود «دو ساله و شش ماهه» هر دو پسرم زار زار گریه می کردند. بیقرار و بیتاب...
باران لحظه به لحظه بیشتر می شد، خانه ما وسط بیابان بود، یک تک خانه با سقفی نا امن، از پنجره ائی که محمد شهیدم نصفه و نیمه زده بود از شدت باران، آب خانه را  پر کرده بود.

دلشوره، دلم را ...

نصفه های شب، بوران شد. از پنجره آب زد داخل اتاق.
مگر خانه ما چند تا اتاق داشت. یک اتاق کوچک کاهگلی....
سقف آب چک می کرد، از ترس اینکه بچه ها سرما نخورن، پیچیدم لای پتو، تنم، دلم، روح ام، همه را پیچیدم لای درد و تنهائی و اضطراب و بیتابی و غربت، من انگار هزار ریشتر زلزله شده بودم.
تا خود صبح خوابم نبرد. ساعت ده صبح یکی از همسایه ها آمد. من پشت پنجره ایستاده بودم. دلم مثل باران می بارید.

خدایا! من چرا امروز این طور شده ام.

همسایه مان را گفتم: عمو صادق؛ آمده بود خبرگیری.

رادیو مارش عملیات میزد.

من دلم تاب تاب میزد.

بد جوری بیتاب بودم.

گفتم: عمو صادق این محمد نگرفت پنجره را شیشه بگذارد، ما یخ زدیم.
عمو صادق گفت: غصه نخور خودم درست می کنم.

گفتم: نه محمد دیگر همین روزها خواهد آمد. سرش را پائین انداخت و رفت.
چند دقیقه بعد دختر عموهام آمدند. دو تا از دختر عموهام. شوهراشون شهید شده بودند.

گفتم: شماها چه بی موقع. هیچ وقت خدا؛ این وقت روز نمی آمدید.

گفتند: حالا که آمده ایم، دل مان برات تنگ شده، بیرون مان میکنی.
بعد مادر شوهرم آمد. بردار شوهرم...

همه آبادی ریختند توی اتاق کوچک من...

اشک از چشم هام مثل آسمان می بارید... باران بند نمی آمد.

دو تا بردار پاسدار که آمدند. بند دلم پاره شد.

خوشبختی ام رفت بهشت.
 
*نویسنده: غلامعلی نسائی

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس