به گزارش مشرق، نام حسن سالمی اگرچه با نامه بحثانگیز آیتالله کاشانی در ۲۷ مردادماه ۱۳۳۲ گره خورده، اما حجم و گستره خاطرات و دانستههای وی از رویدادهای نهضت ملی بسی فراتر از مقوله آن نامه و همپای تمامی وقایع این مقطع از تاریخ معاصر کشور ماست. سالمی گرچه مانند تمامی تحلیلگران این نهضت بیطرف نیست، لیک در بیان خاطرات و تحلیلهای خود دقتها و سنجشهائی دارد که میتواند تمامی تاریخپژوهان را به تامل وادارد. علاوه بر این، شیوه بیان او نیز که دارای ظرافتهای مخصوص به خود اوست، به انسجام و اتقان آنچه در پی اثبات آن است، مدد میرساند.
*در تحلیل و ریشهیابی قیام ۳۰ تیر، این سوال به طورجدی وجوددارد که آیا درخواست وزارت جنگ از شاه توسط دکتر مصدق، دلیل استعفای او بود یا بهانه او؟
دکتر مصدق با کمک تمام نیروهای ملت، در یک سال اول، حکومت بیغل و غشی داشت، ولی متاسفانه در عرض سال دوم به بنبست رسید و میخواست کنار برود و برای کنار رفتن هم آن شهامت را نداشت که مثل ژنرال دوگل بگوید: «هموطنان فرانسوی! به من رأی نمیدهید، من میروم.» دوگل خودش را در معرض رأی گذاشت و چون به او رای ندادند، رفت، اما مصدق نمیخواست به این شکل برود، میخواست با سلام و صلوات برود و به همین دلیل در معرفی کابینه، چیزی را که میدانست شاه با آن موافقت نمیکند، درخواست کرد؛ چون از زمان تشکیل سلسله پهلوی، وزیر جنگ را خود رضاشاه و محمدرضاشاه تعیین میکردند. او ادعا کرد که چون ارتش نمیگذارد من کار کنم، میخواهم وزارت جنگ را در اختیار داشته باشم و چون شاه قبول نکرد، این را بهانه کرد و استعفا داد.
یک نکته مهم هم این است که دکتر مصدق بهرغم اینکه بعد از سیتیر مهار ارتش را به دست گرفت، باز هم نتوانست در جهت پیشبرد اهداف نهضت ملی نفت از آن استفاده کند، چون اینها معتقد هستند که این همان ارتشی است که علیه ما کودتا کرد.
ملت نگذاشت دکتر مصدق در روز سیتیر برود و این اسباب ناراحتی او شده بود. اگر او در سیتیر موفق میشد، تنها کسی که در این میان ضرر میکرد آیتالله کاشانی بود که اعلامیه داده و مردم را به میدان آورده بود، ولی هنوز آب کفن شهدای سیتیر خشک نشده بود که مصدق نامهای برای آیتالله کاشانی میفرستد که شما چرا نمیخواهید سرلشکر وثوق کار کند؟ به اعتقاد من نهضت ملی نفت در همین جا شکست خورد و بین اعضای مختلف جبهه ملی اختلاف افتاد.
مصدق اول شاه را تحریک کرد که خواست وزارت جنگ را بگیرد، بعد هم آیتالله کاشانی را آزار داد و بعد از چند ماه هم به وسیله افشار طوس و اقوام خودش، ارتش را از طرفداران شاه تصفیه کرد که بدیهی بود آنها هم بدون عکسالعمل نمیماندند. تمام دوستان و رفقای خودش از جمله زیرکزاده، حسیبی و سنجابی نوشتند که مصدق بعد از سیتیر کاملا عوض شد و مبارز میطلبید. او تمام افراد مؤثر نهضت ملی را با مخالفتهای زیرکانه خودش کنار زد و ادعا کرد که اینها نمیگذارند کار کنم و بعد هم جلوی کودتا را نگرفت و باعث شد حکومت به زاهدی برسد.
*دکتر مصدق ارتش را در اختیار گرفت تا به قول خودش بتواند وظایف قانونیاش را انجام بدهد؛ اما در عمل مشاهده میکنیم که نخواست یا نتوانست از آن بهرهبرداری کند.
کاملاً درست است. این کار را نکرد و در روز آخر باز هم به حزب توده گفت که همه به من خیانت کردند و ارتش در اختیار من نبود. حتی میگفت رئیس ستاد ارتش که از طرف حزب ایران آمده بود، با طرفداران شاه ساخته است! او همان طور که آن نامه بسیار نامهربانانه را به آیتالله کاشانی نوشت و همان طور که دائما شاه را تحریک میکرد، ارتش را هم آسوده نمیگذاشت و یک عده زیادی را که واقعاً میشود گفت هسته ارتش بودند، به وسیله افشار طوس از ارتش اخراج کرد.
*آیا در جریان رویدادهای تیرماه ۱۳۳۱، همپیمانان دکترمصدق به تمایل وی به خروج ازصحنه سیاست پی نبرده بودند؟
سئوال بسیار جالبی را مطرح کردید. همه ما گول حرفها و حرکات مصدق را خوردیم و فکر کردیم واقعاً دارد راست میگوید، ولی وقتی او آیتالله کاشانی و اعضای مؤثر جبهه ملی را کنار گذاشت، متوجه شدیم که میخواهد با این ترفندها کنار برود و حقیقت هم بعدها آشکار شد که صدیقی گفته بود از شایگان شنیده که شبی که مصدق میخواست از روی پشت بامها فرار کند، شایگان گفته بود خیلی بد شد و مصدق گفته بود: «نخیر! خیلی هم خوب شد! ملت ما را نبرد، بلکه دو ابر قدرت ما را بردند!» یعنی همه این صغرا کبراها را چیده بود که این طور بشود و ساعت ۵ عصر ۲۷ مرداد که من نزد او رفتم که پیغام آقای کاشانی را به او برسانم که خطر را احساس و واقعه را قبل از وقوع، علاج کند، دست زد به پشت من و گفت: «آقا! این حرف تودهای هاست. گول تودهایها را نخورید.» یعنی همه ساکت باشند. آخر سر هم که به تودهایها گفت دیگر از دست من کاری ساخته نیست.
*ظاهراً تا اواسط روز ۳۰ تیر، همین حرف را به دیگران هم زده بود.
اول رفتند اصل ۴، بعد رفتند خانه همسایه معظمی، بعد از درخت پائین آمدند و از روی چند تا میز و کرسی رفتند بالا و رسیدند به خانه آقای هریسچیان که پسرش اینجا دیروز پیش من بود که میگفت در شمیرانات بودند. بعد گماشتهشان تلفن کرده و گفته بود که آقای دکتر مصدق و اینها اینجا هستند و آقای هریسچیان گفته بود که همه اموال من متعلق به دکتر مصدق است و آنجا بماند. بعد از آنجا به خانه برادر معظمی رفته بودند.
شایگان گفته بود بد شد که ما این جور بیمقاومت رفتیم و کودتا شد، دکتر مصدق گفته بود نخیر! خیلی هم خوب شد. دو تا ابرقدرت ما را بردند. بعد هم برای اینکه هسته مقاومتی مثل سیتیر تشکیل نشود، طبق آنچه آقای صدیقی مینویسد، دکتر مصدق گفت: «حالا که هوا تاریک شده، قبل از اینکه به دست رجالهها بیفتیم، بهتر است خودمان را به حکومت نظامی معرفی کنیم.» این را یک شخصی میگوید که تمام عمرش مدعی مبارزه بوده، یعنی که خودش میخواست کار تمام شود و کنار برود، با این همه تا امروز هم میگویند کودتا علیه دولت مصدق بود که این طور نیست و کودتا علیه نهضت ملی بود. دکتر مصدق، نهضت مردم را به تیررس دشمن رساند، ولی خودش جان سالم به در برد.
*دکتر مصدق به هنگام استعفا بدون اینکه به هیچ یک از همپیمانان سیاسی خود اطلاع بدهد، رفت و در را به روی خود بست و با هیچ کس هم تماس نگرفت و نهضت را در تعلیق گذاشت. آیا همه اینها کافی نبود تا آیتالله کاشانی و اعضای جبهه ملی به این نتیجه برسند که دکتر مصدق در بزنگاههای بحرانی، رفتارهای نامتعارفی را از خود نشان میدهد؟
در آن روزها حسین مکی آمد پیش آیتالله کاشانی و گفت: «مصدق میخواهد استعفا بدهد، ولی من به او گفتهام اقلاً در استعفایت، علت واقعی را بنویس.» باید اعتراف کنم که ما و همه مردم پرشور و باانگیزه آن روزها، دکتر مصدق را آن طور که باید نمیشناختیم و احساس میکردیم مظلوم واقع شده و علیه دربار و قوامالسلطنه، آن حرکت را کردیم.
در سیتیر، وجهه سیاسی دکتر مصدق فوقالعاده کاهش پیدا کرده بود و آیتالله کاشانی با زحمات فراوان، مردم را به خیابانها کشید. ایشان مجبور شد برای این کار عده زیادی را به شهرستانها بفرستد. خود بنده، همراه با مرحوم دکتر نخشب، مامور قزوین شدیم. میتوانم قسم بخورم که تا ساعت ۴ صبح با عدهای از ملیّون قزوین صحبت کردیم و هیچ کدامشان نمیتوانستند بگویند که آیا فردا میتوانند یک میتینگ تشکیل بدهند یا نه.
میگفتند مردم، زده شدهاند و یک سال است که هیچ کاری پیش نرفته. من و دکتر نخشب مجبور شدیم فردا صبح در خیابان اصلی قزوین فریاد بزنیم: «مرده باد قوام، زنده باد دکتر مصدق» تا عدهای آدمهای کنجکاو جمع شدند. بعد اتوبوس کفن پوشان کرمانشاه آمد که آنها را هم نگه داشتیم و به این ترتیب گروهی را تشکیل دادیم. این اصلا کار آسانی نبود، ولی از اینکه دکتر مصدق داشت ملت را گول میزد، اصلاً خبر نداشتیم و باور هم نمیکردیم.
*شما در چند روزی که قوام مشغول سر و سامان دادن به وضعیت سیاسی خود بود، در کنار آیتالله کاشانی بودید. از آن روزها چه خاطراتی دارید؟
آیتالله کاشانی نخواست با دکتر مصدق تماس بگیرد، ولی میگفت ما دچار قحطالرجال هستیم و کسی را نداریم و دکتر مصدق باید به خاطر جریان نفت بماند تا بزرگترین مبارزهای را که شروع کردهایم به سرانجام برسانیم. دکتر مصدق در سال اول، رل خود را خیلی خوب بازی کرد و آیتالله کاشانی از تنها نخستوزیری که با دل و جان دفاع کرد و همه شخصیت خود را برای دفاع از او گرو گذاشت، دکتر مصدق بود. آیتالله کاشانی دنبال این بود که قوام را بیندازد و دکتر مصدق را تثبیت کند.
هنگامی که علاء از طرف شاه آمد، مرحوم آیتالله کاشانی که داشتند از منزل بیرون میرفتند، به من فرمودند: «مواظب این باش تا من برگردم.» من هم با آنکه جمعیت زیادی در منزل آقای گرامی بود، در اتاق را قفل کردم و به اتاق بالا رفتم و هرچه مردم داد زدند که در را باز کنید، آقای علاء میخواهند تشریف بیاورند، من محل نگذاشتم تا مرحوم کاشانی برگشتند. آقا رفته بودند منزل مرحوم ناظرزاده کرمانی تا نظر موافق او را برای مصدق بگیرند.
کسانی که با آقا رفته بودند، میگفتند آیتالله کاشانی گوشه کت او را گرفته و گفته بود: «تو که شعر میگوئی و احساسات داری، چرا نمیبینی که ملت دارد خون میدهد؟» او گوشه کتش را از دست آقا گرفته و گفته بود: «خیلی خب! به جدتان قسم که به مصدق رای میدهم.» آقا فقط هم خانه او نرفته بودند.
ساعتها با دیگران هم صحبت کرده بودند و وقتی سیتیر شد، وکلای مجلس به اندازه کافی قول داده بودند که به قوام رای ندهند. وقتی که آقا برگشتند خانه، رفتند پیش علاء و اتمام حجت کردند و گفتند که ما اکثریت داریم و باید به شاه بگوئی که قوام باید برود، ولی باز خبری نشد که آقا آن نامه معروف را به علاء نوشتند که اگر مصدق برنگردد، حمله را مستقیماً متوجه دربار میکنم. بعد هم دو سه بار امینی آمد و یک بار هم ارسنجانی از طرف قوام آمد. مخصوصاً امینی که هم از طرف خودش آمد و هم برای اینکه قوام بماند. او خیلی به آقای کاشانی عقیده داشت و موقعی که آقا در بیمارستان بستری بودند، همیشه به عنوان نخستوزیر به دستبوسی ایشان میرفت که عکسهایش هست و چاپ شده.
*امینی برای دفاع از قوام چه انگیزهای داشت؟
مصدق به او گفته بود که من به آخر خط رسیدهام. امینی به او گفته بود مردان بزرگ وقتی به آخر خط میرسند، خودکشی میکنند. مصدق گفته بود من جرئت خودکشی ندارم. او در تردید برای استعفا بود و امینی لابد برای این اصرار داشت قوام بماند که مصدق نجات پیدا کند.
*شما در مذاکراتی که آیتالله کاشانی با امینی و علا داشتند، شرکت داشتید؟
ابداً، نه شرکت داشتم و نه عکس میگرفتم، چون خلاف ادب بود. چندین دفعه دکتر مصدق و آقای کاشانی تک و تنها بودند و جز من کسی نبود، ولی ابداً داخل نمیرفتم که ببینم چه میگویند. من تنها در موارد معدودی شاهد گفتوگوهای آیتالله کاشانی با مراجعین خود، بهویژه سیاسیونی بودم که ایشان دلشان نمیخواست با آنها خصوصی صحبت کنند. نکاتی را هم که ذکر کردم، بعداً از خود آقا شنیدم.
به نظر میرسد فعالیتهای آیتالله کاشانی در روزهای معدود صدارت قوام، بیش از آنچه که برای شخص مصدق باشد، برای حفظ نهضت ملی بود. دو باره سئوال خود را تکرار میکنم. بهرغم جد و جهد و قاطعیتی که آیتالله کاشانی در این روزها از خود نشان داد، آیا رفتارهای سئوالبرانگیز مصدق در استعفا دادن و سایر مسائل، برای ایشان انتقادبرانگیز نبود؟
وقتی انسان کسی را ندارد، مجبور است که خیلی چیزها را نادیده بگیرد و ما هم همین کار را کردیم. آن زمان کسی نمیتوانست جای دکتر مصدق را با آن همه گذشته افتخارآمیزی که داشت بگیرد، ولی امروز میبینیم شاید اگر قوام آمده بود، این قدر ضرر نمیدیدیم که با نخستوزیری دکتر مصدق دیدیم .
*در آن روزها غیر از حسینمکی،کس دیگری قادر به تماس با دکتر مصدق نشد؟
خیر، فقط مکی، چون خیلی با هم دوست بودند. آیتالله کاشانی بعدها برای ما میگفتند که مکی به مصدق گفته بود حالا که میخواهی استعفا بدهی، لااقل علت استعفایت را هم بنویس.
*در اعلامیه تهدیدآمیز قوام که قبل از سیتیر صادر شد، او بیآنکه نامی از کسی ببرد، لبه تیز حمله خود را متوجه آیتالله کاشانی میکند، با اینکه علیالظاهر، رقیب او دکتر مصدق است. به نظر شما چرا قوام از بین تمام کسانی که با نخستوزیری او مخالف بودند، بیشتر آیتالله کاشانی را مورد خطاب و عتاب قرار داد؟
در آن زمان کسی غیر از آیتالله کاشانی این قدرت را نداشت که مردم را به خیابانها بکشاند. مهندس حسیبی میتوانست؟ مهندس زیرکزاده میتوانست؟ چه کسی دنبال سنجابی میرفت؟ اینها پوشالهای روی آب بودند، همان طور که دیدیم در اول انقلاب که میخواستند علیه لایحه قصاص، میتینگ راه بیندازند، با یک تشر امام جا زدند. اینها شخصیتهائی نبودند که مردم به آنها تکیه کنند. تنها کسی که قوام خوب میشناخت و میدانست مردم به او اعتماد و اتکا ندارند و نمیتوانند داشته باشند، آیتالله کاشانی بود. او یک بار هم آقای کاشانی را به بهجت آباد قزوین تبعید کرده بود و خوب میدانست قدرت حقیقی در کجاست. او در کاغذی که درباره مجلس مؤسسان به شاه نوشته بود، هم خودش و هم شاه، شخصیت آیتالله کاشانی را تقدیس کرده بودند، بنابراین شخصیت دیگری نبود که بتواند نهضت عظیم سیتیر را راه بیندازد و مردم گوش به فرمان او باشند، این بود که قوامالسلطنه پیکان حملهاش را به طرف آیتالله کاشانی گرفت.
*اشاره کردید به بسیج نیروهای مردمی در شهرهای مختلف برای نشان دادن قدرت آیتالله کاشانی علیه حکومت قوام. از فرآیند آماده کردن مردم برای نهضت چه خاطراتی دارید؟
گفتم که قبل از سیتیر، همراه مرحوم نخشب به قزوین رفتیم، بعد از سیتیر هم در کرمانشاه بودیم. در قزوین با مرحوم محمد نخشب میتینگی را به راه انداخیتم که حتی رئیس شهربانی قزوین هم در آن شرکت کرده بود. وقتی که من گفتم: «شاها! دیگر از قوام، این کدوی گندیده کاری ساخته نیست.» متوجه شدم که رئیس شهربانی قزوین یواشکی از میان جمعیت فرار کرد. در کرمانشاه، فامیلهای ما، برادران کریمی، در اصفهان فامیلهای کریمی، در شیراز آقای حسین رازی از طرف نخشبیون اقداماتی کرد، در مشهد، دوستان ما که آن وقتها جزو نخشبیون بودند، اقداماتی کردند، از جمله آقای محمدتقیشریعتی، در شمال خانواده پیشوائی بودند؛ همگی در شهرستانها، مردم را تحریک و تهییج کردند که از خانهها بیرون بریزند و به صحنه بیایند و سیتیر به وجود بیاید.
*بهطور مشخص اولین هستههای مقاومت در کجا شکل گرفتند؟
از روزی که مصدق استعفا داد، تظاهرات بود، منتهی تظاهرات بزرگ در روز سیتیر انجام شد. ما در تظاهرات با جبهه ملی اختلاف داشتیم، چون جبهه ملی میگفت برویم روی پشت بامها و با قاشق به تشت بزنیم و سروصدا کنیم. آیتالله کاشانی میگفت: «خیر! ما باید به خیابانها بریزیم و ملت باید خون بدهد تا آزادی را به دست بیاورد.» در شب ۲۹ تیر از طرف شهربانی آمدند از آقای رضوی و سران مقاومت در مجلس، کاغذ گرفتند که مردم! در سیتیر در خانههایتان بمانید و آن را در ساعت ۱۲ شب در رادیو خواندند که مردم در روز سیتیر سکوت و آرامش خود را حفظ کنند، ولی مردم توجه نکردند.
وقتی که این اعلامیه را منتشر کردند و ما دیدیم که ممکن است مردم نیایند، خودمان به خیابانها ریختیم و مثلاً خود من همراه دائی بزرگم، سید محمد کاشانی و عدهای دیگر در بهارستان تظاهرات کردیم و سربازها به طرف خیابان اکباتان تیراندازی کردند. من داشتم به طرف خیابان اکباتان میرفتم که دیدم کسی با خون خودش روی دیوار نوشته یا مرگ یا مصدق و داشتم تماشا میکردم که راننده یک تاکسی نگه داشت و مرا گرفت و داخل ماشین کشید و گفت: «جوان! به مادرت رحم کن.» و مرا از آن معرکه، بیرون آورد. اصلاً نفهمیدم چه کسی بود و از کجا آمد، وگرنه ممکن بود در آنجا کشته بشوم. به هرحال اعلامیه جبهه به اصطلاح نهضت مقاومت ملی در مجلس، هیچ تأثیر نکرد و ما توانستیم سیتیر را خیلی جانانه راه بیندازیم.
*در سیتیر هنگامی که در شهر میگشتید و شاهد برخوردها بودید، چه صحنههائی شما را خیلی تحت تاثیر قرار داد؟
یکی در خیابان اکباتان، جلوی حزب زحمتکشان بود که طرفداران دکتر بقائی ریخته بودند و علیه قوامالسلطنه شعار میدادند و بعد موقعی بود که قوام استعفا داد و ما همراه مرحوم سید محمد کاشانی آمدیم که به مردم خبر بدهیم، ایشان روی ماشین رفتند و سخنرانی کردند. بهقدری جمعیت بود که میدان جا نداشت و تمام خیابانهای اطراف هم شلوغ بودند. سربازها همه به سربازخانهها رفته بودند و پلیسی هم نبود. طرفداران نهضت ملی و حزب زحمتکشان، ترافیک و نظم شهر را حفظ کردند و هیچ حادثه بدی در آن روز اتفاق نیفتاد.