به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «محمدقربان» و «امیر محمودی» پدر و پسری بودند که در دفاع مقدس به شهادت رسیدند. ابتدا پسر قدم در مسیر شهادت گذاشت و راه را برای پدر هموار کرد و بعد از آن پدر با دل کندن از خانه و خانواده برای دیدار فرزندش شتافت.
امیر محمودی پسر خانواده محمودی متولد سال 1344 در تهران بود که در سال 1363 در منطقه اسلام آباد غرب به شهادت رسید. محمدقربان محمودی پدر خانواده که متولد سال 1319 در ملایر بود نیز در جریان عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید. پیکر هر دوی این شهیدان در صحن امامزاده پنج تن لویزان به خاک سپرده شده است. در ادامه روایت هایی از این پدر و پسر شهید را می خوانیم:
امیر متولد 1344 در تهران و شهید شده در سال 1363 در اسلام آباد غرب است که پیکرش در امام زاده پنج تن لویزان به خاک سپرده شد.
امیر هنوز هجده سالش کامل نشده بود. محصل دبیرستان بود و قد بلند و چهارشانه با چشمهای میشی و صورت سرخ و سفید داشت. خیلی بزرگتر از سنش به نظر میرسید. کمربند مشکی تکواندو داشت و زور بازویی عجیب. بهراحتی ماشینی که راه مردم را بند آورده بود و دسترسی به سوئیچ نبود، دست تنها بلند و جابهجا کرد. یکبار از پشت ماشین و یکبار جلوی ماشین... تا بالاخره مشکل حل شد. بسیار آرام و خوش اخلاق بود. تنها پسر خانواده که عضو بسیج مسجد شده بود و به قول دوستانش انقلاب متحولش کرده و خطش را از بقیه بچهها جدا کرده بود.
فوق العاده با خواهرهایش مهربان بود و واقعا محبوب دل همه اطرافیان. مدتی بود همسایه کوچه بالا شهید شده بود، وقتی دید مادر لباس نو برای عید به تن بچهها کرده میگفت: مگر شما از دل آنها خبر ندارید؟ همدرد آنها باشید.
سعی میکرد لباسهای خیلی نو نپوشد و ساده اما نظیف بگردد. چندین بار با منافقین درگیری داشتند ولی جراحات را از مادر و بقیه پنهان کرد تا مبادا نگران شده یا مانع رفتنش به جبهه شوند.
یکروز که مادر وارد اتاقش شد، دیده بود که به پهنای صورت در قنوت نمازش اشک میریزد.
از مادر اجازه رفتن به جبهه میخواست. مادر جلوی در را گرفته بود که نه نمیگذارم بروی. نمیتوانم تحمل کنم. امیر گفته بود نمیروم ولی گِله شما را به حضرت زهرا (س) میکنم. همان لحظه، مادر پاهایش سست شده و به یاد عزیزان حضرت دستش را برداشته و به پسر اجازه رفتن میدهد.
بعد از شنیدن سه بار خبر کذب شهادت ایشان، بالاخره از بیمارستانی در همدان تماس میگیرند که پدر برای شناسایی جوانی که از اسلام آباد غرب آورده بودند، برود. این بار صحت داشت و فرق شکافته امیر او را به مولایش ابالفضل علمدار علیهالسلام شبیه کرده بود.
دختر شهید محمدقربان محمودی از پدر اینگونه یاد می کند: پدر میگفت میدانم شما به من نیاز دارید ولی امروز جبههها بیش از شما به من نیاز دارد. اقوام میگفتند شما خانمت باردار است و بچه کوچک داری نرو جبهه و در جواب میگفت خون من و خانواده من، بالاتر از بچههای پیغمبر در کربلا نیست. فرزند کوچک من از علی اصغر و امیر من از علی اکبر بالاتر نیست. با رضایت همسر به نوبت با امیر که هنوز دانشآموز بود قرعه کشی میکردند و به جبهه میرفتند.
ولی بعد از شهادت امیر، دیگر تنها شده بود، به مادرم که بیتاب بود سفارش صبر میکرد و میگفت مبادا ما با جزع و فزع خود دشمن را شاد کنیم. ما هیچوقت گریه ایشان را برای امیر ندیدیم. هرچه بود در خلوت زیرزمین خانه یا هر جای خلوت دیگر روضه علی اکبر(ع) در فراق امیر میخواند که یکبار شنیدم.
همیشه راس ساعت و دست پر به خانه برمیگشت. همه روز منتظر بودم تا عصر بیاید و برایم میوه پوست بکند و با پوستش گل و شکلهای دیگر درست کند. با وجود خستگیاش وقتی از او بازی میخواستیم بداخلاقی نمیکرد. همینطور که دراز کشیده بود روی پایش میرفتیم. ما را بالا میبرد تا هواپیما بازی کنیم یا کف دستش میایستادیم. به نوبت بالابر ما میشد. وقتی سرحالتر بود اسب ما میشد که سوارش شویم. خیلی محبت میکرد و هر کاری از دستش بر میآمد دریغ نمیکرد.
به کارهای فنی و برق و... وارد بود و میتوانست خیلی مفید واقع شود. یکی یکی بعدها میگفتند برای ما چنین و چنان کرد و به قول معروف خیرش به همه میرسید.
هیچ وقت ندیدم با مادرم رفتار خشن و نامربوط داشته باشد. هر روز صبح زود بیدار میشد. بعد از نماز و تلاوت با صوت قرآن، توی حیاط ورزش باستانی میکرد، میل میزد. بعد از صبحانه و پیادهروی طولانی به اداره میرفت. همرزمان بابا میگفتند وقتی پیاده رویها زیاد میشد و بچهها خسته میشدند و گرما و گرسنگی فشار میآورد مینشستیم؛ ولی وقتی حاج محمودی که جای پدرمان بود را میدیدیم خجالت میکشیدیم که از ما جلوتر بدون هیچ شکایتی محکم راه میرفت، ما نیز بلند میشدیم و به دنبالش میرفتیم. در آخر ایشان که در خط مقدم آرپیجیزن بود در اثر اصابت ترکش در شکم و تیری در سر به شهادت رسید و وقتی روی صورتش را کنار زدند برای آخرین دیدار دندانهای ردیف و زیبایش توی لبخندش پدیدار بود.
همسر شهید محمدقربان محمودی و مادر شهید امیر محمودی میگوید: بار آخر که همسرم از جبهه برگشت، قبل از عملیات کربلای پنج بود. به خاطر شرایط سخت و حساس جبهه چند روز پوتین را از پا در نیاورده بودند. داخل پوتین دانه علف ریزی جوانه زده بود و پاهای همسرم حالت ترکیدگی پیدا کرده بود. شُستم و حنا زدم تا بهتر شود. میدانست بار آخر است که آمده، وصیت کرد و به دیدن اقوام رفت و از همه حلالیت گرفت و خداحافظی کرد و خیلی زود به جبهه برگشت و در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.