گروه جهاد و مقاومت مشرق - کمتر از سه هفته از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. اولین اسلحهای را که از بسیج مستقر در دبیرستان دکتر شریعتی تحویل گرفته بودم در صحنه عملیات گم کردم. این اسلحه یک قبضه کلاشینکف کارکرده بود؛ از همان کلاشهایی که میگفتند حافظ اسد، رئیس جمهور سوریه فرستاده. شنیده بودم که در ارتش میگویند اسلحه مثل ناموس سرباز است و اگر گم شود، مجازات و خسارت دارد. [...] به اسلحهخانه رفتم و به مسئول آنجا گفتم [...] گفت: «گزارش گم کردن اسلحه را با جزئیات در این برگ بنویس.» روی راهپلهای در آن نزدیکی نشستم و مشغول نوشتن شدم. شاید یکی از علتهایی که این ماجرا خوب به یادم مانده است، نوشتن همین گزارش باشد. گزارشم حدود یک صفحه و نیم شد. [...] همانجا مشغول خواندن شد. به وسطهای صفحه اول که رسید، کمی روی کاغذ خم شد. با دقت بیشتری خواند. هر یکی دو جملهای که میخواند، یک نگاه همراه با تعجب، شاید هم ناباوری به من میکرد. مثل یک داستان تعجبآور جذب و غرق در خواندن شده بود. به آخر گزارش که رسید، کمرش را راست کرد و پس از لحظهای فکر کردن گفت: «باید گزارش را به فرماندهی بدهم.» عباس صمدی فرمانده بود، اما بیشتر اوقات حسین علمالهدی و جواد داغری هم آنجا کنارش رفت و آمد میکردند. [...]
پنج نفر [بودیم] متوجه شدیم از گروه جدا شدهایم و کسی پشت سر و جلوی ما نیست [...] ما در حال صحبت بودیم که صدای سرفه و مکالمه عربی چند نفر توجه ما را جلب کرد. همه ساکت شدیم و با دقت گوش دادیم. صدای عراقیها بود. با دقت که نگاه کردیم، سیاهی چند برجک، تانک و توالت صحرایی را دیدم. ما تا وسط نیروهای عراقی رفته و متوجه نشده بودیم. وقت نماز صبح شده بود و سپیده صبحگاهی در افق شرق دیده میشد. یکی از بچهها گفت: «بهتر است برگردیم. قطعا عملیات لغو شده که تا به حال خبری از بچهها نشده است.»
محمد شمخانی گفت: «حالا که تا وسط تانکهای عراقی آمدهایم، خوب است چند گلولهای را که داریم شلیک کنیم و برگردیم.» بچه ها قبول کردند. قرار شد سریع نماز صبح خود را با تیمم بخوانیم و کاری را که قرار شد را انجام دهیم.
همه نماز صبح را خواندیم و دو آرپیجیزن گروه، برجک دو تا تانک را نشانه رفتند و با اشاره محمد شلیک کردند. سه نفرمان هم که کلاشینکفهای خود را روی رگبار گذاشته بودیم شلیک کردیم. محمود عصاره، آرپیجی دوم را که شلیک کرد، متوجه نشد من که کمکش بودم درست پشت سر او قرار گرفتهام و با شلیک او آتش عقب آرپیجی به من اصابت کرد و بر زمین افتادم. چهار نفر به سمت عقب دویدند و رفتند و من همانجا در کانال آب خشکیده و کم ارتفاعی تنها میان تانکها ماندم. همه چیز را قرمز میدیدم و صدای سوت مغزم را پر کرده بود. فکرکردم که شهید شدهام و روحم در حال رفتن به دنیای دیگر است. کم کم هوا روشنتر شد و قرمزی و صدای سوت کمتر شد. چهار عراقی را دیدم که بالای برجک تانک رفته و در حال نگاه کردناند تا ببینند کسی هست یا نه، اما جرئت نزدیک شدن نداشتند. یک تانک به موازات کانال شروع کرد به جلو آمدن. عراقی پشت تیربار تانک را به خوبی میدیدم. آفتاب کاملا بالا آمده بود. خواستم تنها نارنجکی را که همراه داشتم پرت کنم، اما بر اثر کمتجربگی آن را با نخ آن قدر محکم بسته بودم، که هرچه کردم نخش پاره نشد. به طرف رودخانه سینهخیز حرکت کردم تا به یک جاده خاکی رسیدم که به موازات رودخانه کشیده شده بود. عرض جاده هشت متری بود، اما آنقدر صاف بود که هر جنبندهای روی آن میرفت از دور دیده میشد. تصمیم گرفتم عرض جاده را بدوم و خود را به رودخانه برسانم. یا مرا می زدند یا از دید آنها خارج میشدم. همین که شروع به دویدن کردم، رگبار عراقیها به طرفم شلیک شد. گلولهای به اسلحهام که با دو دست آن را نگه داشته بودم اصابت کرد و دستم را تکان داد. عرض جاده را به سرعت طی کردم و خود را به رودخانه پرت کردم. دو طرف رودخانه درختان جنگلی انبوه قرار داشتند و شاخههای آنها در آب فرو رفته بود. عرض رودخانه پنج شش متری بیشتر نبود و فکر میکردم کم عمق باشد، اما وقتی وارد آب شدم پایم به کف آن نرسید و زیر آب رفتم. اسلحه را رها کردم و دست و پا زدم تا توانستم یکی از شاخههای درختان غوطهور در آب را بگیرم. خود را با همان شاخه بالا کشیدم و به آن طرف رودخانه رساندم. [...]
[به خانه که رفتم] مادرم که من را در آن وضعیت دید وحشت کرد و گفت: «خواب دیشبم تعبیر شد. دیشب خواب دیدم مادربزرگت با دو دستش تو را از آب رودخانهای گرفت و به من داد.»
کتاب دِین: خاطراتی از بچههای مسجد جزایری اهواز/ بهاهتمام علی مسرتی