گروه جهاد و مقاومت مشرق - صدیقه دختر بزرگ زائر همسایه ی دیوار به دیوار ما بود. شوهر صدیقه سعی و هدفی جز فداکاری برای زن و بچه اش نداشت. چند روز قبل از اینکه مهتاب با خوردن قرص مسموم شود، همسر صدیقه یک دوچرخه یک سال از مهتاب بزرگ تر بود خریده بود؛ که جلو آن شبیه خرگوش بود. چند بار دیده بودم که مهتاب با حسرت آن را نگاه می کند. فهمیدم خیلی دلش می خواهد سوارش بشود. حتی یکبار هم گفت: مامان از این چرخ ها برام میخری؟ گفتم باشه مهتاب جان پول دستم بیاید حتما برایت می خرم. مهتاب درحالی که با ناز سرش را به طرفی خم می کرد گفت باشه مامان جان. دو روز بعد از اینکه حال مهتاب بهبودی یافت، راضیه پیشم آمد و گفت لیلا اطلاعیه توی تابلو زده اند که به هر خانواده مهاجر دو تا تشک ابری یک نفره می دهند. همه رفتند تحویل گرفتند. تو هم برو بگیر، وقتی راضیه این خبر را به من داد خیلی خوشحال شدم.
صبح فردای آن روز سریع رفتم بنیاد مهاجرین که در خیابان حیدری بود. آنجا مهاجرین ساختمانی دیگر که در چهارراه خیام ساکن بودند آمده بودند و داشتند در مقابل رسید از انبار تشک های ابری را با ذوق تحویل می گرفتند. تشک های ابری یک نفره دراز و باریک با آستری از جنس پلاستیک با طرح گلدار قرمزرنگ، طوری بودند که آنجا نمی شد آن ها را تا کرد. با زحمت آن را جمع کردم و با نخی که آنجا افتاده بود بستم. سپس زیر چادرم آنها را به دست گرفتم. جوان بودم و خجالت می کشیدم از اینکه مردم این تشک را همراه من ببینند. ما هیچ وقت از تشک ابری استفاده نکرده بودیم. تا بازار پیاده آمدم. اگر با تاکسی می آمدم، راننده پول بار را هم می گرفت. دوست نداشتم آنها را به خانه ببرم و از طرفی به پول نیاز داشتم. همان چند پتویی که با ملحفه ای آنها را پوشانده بودم، برایمان کافی بود. همیشه اگر بنیاد وسیله ای می داد و قابل استفاده نبود همسایه ها می بردند بازار و آن را به بهایی که مغازه دار تعیین می کرد می فروختند و پول آن را خرج چیز دیگری که لازم داشتند می کردند. من هم از آنها یاد گرفته بودم. تشک های ابری را که زیر چادرم بادکرده بود با زحمت به طرف بازار بردم. وقتی وارد بازار شدم با خجالت از چند مغازه دار پرسیدم که این تشک ها را می خرید؟ کسی نمی خرید. با خودم گفتم خدایا من به پول این نیاز دارم. با نامیدی به طرف کوچه سوم فرعی بازار رفتم. یک آقای محترمی تشک ها را ندیده گفت بله می خرم.
خودش هم تشک ابری داشت. تشک ها را دادم و ۱۵۰ تومان گرفتم. خیلی خوشحال شدم. به طرف چهارراه برگشتم. یک مغازه بزرگ سر چهارراهی بود که به طرف دروازه رشت می رفت. از پشت شیشه نگاهی به درون مغازه کردم تا اینکه دوچرخه پلاستیکی را که داماد زائر برای دخترش خریده بود و آرزوی مهتاب شده بود، دیدم. دوچرخه به من لبخند می زد. احساس خوشایندی در من ایجاد شده بود. انگار می خواستم خودم سوار شوم. گفتم خدایا شکر، ما انسانها فکر می کنیم خوشبختی در زیاد داشتن ثروت است. ثروتی که موردتوجه دیگران قرار بگیرد و ما را به به و چه چه کنند. ثروتی که برای ما احترام کاذبی بیاورد. مردم ما را خوشبخت بدانند و ما از رضایت مردم از وجود ثروتمان خوشحال باشیم. ولی خوشبختی به آن نیست که دیگران تعیین می کنند. خوشبختی آن چیزی است که خود ما را خوشحال می کند. آن روز در آن لحظه از زمان من خوشبخت بودم. چون با تلاش توانستم یک دوچرخه پلاستیکی بخرم و آرزوی مهتاب را برآورده کنم. پس آن دوچرخه نعمت بزرگی بود که خداوند برای من مهیا کرده بود. وارد مغازه شدم. مغازه چند پله میخورد و پایین می رفت. مغازه شلوغ بود. حاج آقایی که صاحب مغازه بود به همراه یک نوجوان آنجا جنس می فروختند. از لوازم خانه گرفته تا اسباب بازی بچه ها...
آنچه خواندید بخشی از خاطرات خودنوشت صبریه فلاح حسینی از زندگی مهاجرین جنگ تحمیلی است که در کتاب «اتاق شماره ۲۴» از سوی انتشارات صریر منتشر شده. نویسنده خود از هموطنان کُرد است که با تشویق بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس قزوین، خاطراتش را نوشته و در قالب کتابی ۳۸۰ صفحه ای منتشر کرده است. این کتاب ۲۵۰۰۰ تومان قیمت دارد و برای تهیه آن می شود با ۰۲۸۳۳۳۶۱۱۵۱ تماس گرفت.