گروه جهاد و مقاومت مشرق - «محسن دوستی» از همکاران شهید «حسین آقادادی» در تیپ 40 مهندسی صاحب الزمان(عج) است که آشناییاش با او به 15 سال پیش باز میگردد، آنهم زمانی که به عضویت سپاه درآمد و وارد گروه مهندسی 40 صاحبالزمان(عج) شد. البته آنطور که میگوید ورود حسین آقادادی به تیپ مهندسی دو سال زودتر از او یعنی تیر سال 79 بوده است. معتقد است همکاری و البته دوستی و رفاقت و نزدیکیشان، با فرمانده گردان شدن حسین بیشتر میشود؛ به خصوص زمانی که شهید آقادادی او را به عنوان جانشین در کنار خودش مینشاند. کنار هم بودنشان البته فقط به اصفهان ختم نمیشود و با توجه به جنس کارشان، در مناطق مختلف مرزی از جمله شمال و شمال غرب و جنوب و جنوب شرق نیز روزگاری را با هم میگذرانند؛ روزگاری که حالا فقط خاطراتش برای محسن دوستی باقی مانده و فراغی که هضم کردنش برایش سخت است. میگوید: «خوشحالم که رفیقم به آرزویش رسید، ولی ناراحتم که زود از دستش دادم.» محسن دوستی در حال حاضر فرمانده گردان امام حسن مجتبی(ع) همان گردانی است که روزی حسین آقادادی در گروه مهندسی 40 صاحبالزمان(عج) فرماندهاش بود.
به بهانه کار با هم آشنا شدید؟
بله. 15 سال آشنایی من با حسین به همان زمان حضور و فعالیت در تیپ 40 مهندسی برمیگردد.
بیشتر همکار بودید یا رفیق؟
ابتدای آشناییمان که با همکار بودن در محل کار گذشت؛ ولی روز به روز به رفاقتمان افزوده شد.
و این رفاقت کی به اوج خودش رسید؟
از وقتی حسین به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد و من هم جانشین او شدم.
در کنار رفاقتی که داشتید، فرمانده بودن حسین را احساس میکردید؟
نه! حسین هیچ وقت حس فرمانده بودنش را به بقیه القا نمیکرد. از آنجایی که جنس کار مهندسی و عمران میطلبد که خود مهندس هم وارد گود شود، حسین هم دقیقا این کار را میکرد. گاها پشت دستگاه مینشست، یا حتی بعضی اوقات نیاز بود، جوشکاری هم میکرد. نه فرمانده بودنش و نه تدین او، حصاری دور حسین نکشیده بود. اتفاقا برعکس؛ او در عین داشتن مسئولیت، خاکی و متواضع بود و در عین متدین بودنش، با همه افراد با سلایق و علایق مختلف و متفاوت با خودش ارتبــاط برقرار میکرد. هیـچ وقـت نـدیـدم که بــرای آدمها طیــف بنـــدی داشته باشد.
نمونهای از این ارتباط با آدمها با سلایق و علایق مختلف سراغ دارید؟!
بله! به عنوان مثال، حسین آقا سربازی داشتند که در کار موسیقی و آواز و نوازندگی بود. اولین کاری که کرد باب دوستی و رفاقت را با او باز کرد و بعد هم به او گفته بود که خیلی دوست دارد وارد حرفه نوازندگی بشود و آن را دنبال کند که همین هم شد و با توجه به علاقهای که داشت و به کمک همین ســـربازش، سطـح یــک نی را کامــل آمــوزش دید و نی نواز خوبی شد. خلاصه ارتباطش با او آنقدر صمیمی شده بود که حتی با هم به کوه و استخر میرفتند. همین بنده خدا حالا که از خبر شهادتش مطلع شده، حالش از همه بچهها بدتر است.
چقدر در رفع امور و مسائل کاری همراه هم بودید؟
حسین در همه مسائل کنار من بود، هیچ وقت جدایی احساس نمیکردم. همیشه با من هماهنگ میشد و با اینکه او فرمانده بود، اما برای همه کارها با من مشورت میکرد...هیچ وقت خودش را از ما جدا نمیدانست. آنقدر به او وابسته شده بودم که هر وقت میرفت ماموریت، انگار کسی را گم کرده بودم. حالا هم که به شهادت رسیده وقتی یک لحظه به نبودنش و نفس کشیدن در فضایی که او را ندارد، فکر میکنم، وجودم از حالت عادی خارج میشود. حسین برای همه ما برکت بود. او مثل یک برادر بزرگتر با همه رفتار میکرد و کنارمان بود.
با همه نیروها به این شکل رفتار میکرد؟
بله. او نه تنها با من، با بچههای دیگر هم به همین شکل برخورد میکرد. همیشه ضمانت و وساطت نیروها را پیش فرمانده میکرد. هیچگاه ندیدم این مدت بر ضد کسی گزارشی رد کند، ولو سربازش! جالبتر اینکه خیلی با سربازها رفیق بود و با آنها گرم میگرفت.
از نحوه رفاقتش با سربازها بگویید...
خیلی به سربازها کمک میکرد و روحیه به آنها میداد. گاهی اضافه خدمت شاید حق یک سرباز بود؛ ولی آنقد دست دست می کرد که اصلا موضوع فراموش بشود... و به عقیده من همینها بود که خیلی از همین سربازها با اینکه چندسال از خدمتشان گذشته بود، خودشان را برای مراسم تشییع حسین رساندند. مثلا سربازی داشتند از منطقه شمال غرب کشور، کرد و سنی. این اتفاق آنقدر بیتابش کرده بود که تلفن زده بود و قسم میداد که بگوییم این خبر اشتباه است و آقای آقادادی شهید نشده است. به عقیده من حسین قبل از هرچیزی فرمانده قلبها بود و با توجه به تاثیرگذاری بالایی که داشت، بر دلهای ما حکومت میکرد.
باتوجه به اینکه بیشتر اوقات در ماموریت بود، چقدر دغدغه خانواده و فرزندانشان را داشت؟
خیلی زیاد. اصلا به طور خاصی خانواده دوست و مخصوصا به دو دخترش عجیب وابسته بود و متقابلا آنها همین طور. همیشه به او میگفتم مهندس تو چطور برخورد کردی با این بچهها که آنقدر به تو وابستهاند.
از این وابستگی چطور خبردار شده بودید؟
یک بار رفته بودیم ماموریت. گوشی همراهش چندباری زنگ خورد؛ ولی خودش بیرون بود. ناچارا جواب دادم چون از خانهشان بود. وقتی گفتم الو دیدم دختر حسین بدون هیچ مقدمهای گفت: «برای بابای من چه اتفاقی افتاده؟» گفتم: «هیچی. الان بیرون است ...» گریه افتاد و گفت: «نه! راستش را بگویید، بابای من چی شده؟ من بابام رو میخوام.» گفتم:«چیزی نشده عزیزم، بابا اومد میگم بهت زنگ بزنه.» به چند دقیقه نکشید که دومرتبه باز زنگ زد. وقتی حسین آمد، گفتم مهندس چرا آنقدر این بچهها را به خودت وابسته کردی؟ دخترت زنگ زده و ماجرا را برایش تعریف کردم! گفت: «بابای من ظهر بود، باهاشون حرف زدم!» بعد هم که زنگ زد دخترش زد زیر گریه که کجا بودی، چرا جواب من را نمیدادی؟ چنــد شـــب پیــش هـــم مــغـــــــازه دار سرکوچهشان تعریف می کرد و میگفت این آقا، هر شب دست این دوتا دختر را میگرفت و با هم می رفتند مسجد. بعضی وقتها هم میآوردشون داخل مغازه و کلی دل به دلشان میداد.
یکی از بهترین خصوصیات شهید حسین آقادادی....
اخلاق یا همان حسن خلق. به عقیده من یکی از بهترین خصوصیات حسین، اخلاق مدار بودنش بود؛ اخلاقی که در همه ابعاد زندگی او بروز داشت. همیشه بشاش و خندان بود و خیلی سخت می شد او را عصبانی کرد. هیچ وقت نتوانستم تصویری از اخم او را در ذهنم تصور کنم. حتی در کوران حوادث و سختترین لحظات آرام بود و آرامش خاصی داشت و مهم تر اینکه آرامشش را به دیگران نیز منتقل میکرد و در کنارش مصمم هم بود.
فکر میکنید دلیل این همه آرامش چه بود؟
من معتقدم این آرامش را از ایمان و توکل عجیبش به خدا داشت آنقدر که «امید به خدا» جملهای بود که همیشه روی لب و ورد زبانش بود.
و درس بزرگی که از او گرفتید...؟
حساسیت به موضوع بیت المال و توجه به حقوق کارگران. حسین با توجه به گردش مالی بسیار زیاد کار مهندسی و پروژههای متعدد و مهمی که زیردستش بود، خیلی روی حقوق افراد به خصوص پیمانکاران حساس بود. همیشه حواسش به کارگران و پیمانکاران بود. میگفت این افراد که نظامی نیستند و فقط برای بعد مادی آمدند، پس مواظب باشید متضرر نشوند. همیشه پیگیر بود که حقوقشان سروقت پرداخت شود. دلرحم بودنش برای همه هویدا بود.
روحیه جهاد و جهادیگری را چقدر در او زنده میدیدید؟
زمانی که او را جابه جا و به قسمت معاونت ایمنی و تامین منتقل کردند ، به دلیل اینکه مجبور میشد تا حدودی از ماموریتها فاصله بگیرد، ناراحت بود. یکبار بهش گفتم چرا ناراحتی؟ الان که شرایطت بهتره، بیشتر میتوانی کنار خانواده و بچههایت باشی. گفت: «ناراحتی من از این بابت است که چندین سال این ماموریتها را رفتم و آمدم ولی هیچ اتفاقی برای من نیفتاد در صورتی که خیلی دوست داشتم در این مسیر به شهادت برسم.» او همیشه آرزوی شهادت را در این مناطق به زبان میآورد مخصوصا در منطقه خوزستان. یکی از حرفهای همیشگی حسین این بود که «آدم نباید بمیرد، باید شهید شود.»
آرزوی شهادت آن هم در خوزستان؟
به دلیل اینکه محل شهادت برادرش، شلمچه بود. زیاد آن منطقه میرفت. بعید بود آنجا برویم و گریه نکند. اصلا به محض اینکه به آنجا میرسید، حالش عوض می شد. یک بار برایم تعریف کرد که سیزده سالش که بوده دست در شناسنامهاش میبرد تا به جبهه اعزامش کنند.
چه جالب! شهید آقادادی پس رزمنده آن جبهه هم بوده است...
نه موفق نمیشود؛ ولی خب حسین تعریف میکرد زمانی که 13 سال بیشتر نداشته، پیگیر اعزام به جبهه میشود؛ اما به خاطر کمی سن به او اجازه رفتن نمیدهند. برای همین دست میبرد توی شناسنامهاش و موفق به گرفتن کارت اعزام به جبهه میشود. با این حال اما پدرش اجازه رفتن به او نمیدهد و میگوید تو یکی از برادرهایت در جبهه شهید شده و برادر دیگرت هم الان در جبهه هست. میگفت به خاطر مخالفت پدرم، 24 ساعت اعتصاب غذا کردم. که خب وقتی متوجه این موضوع شد به من گفت اگر من اجازه بدهم بروی، غذا میخوری؟ من هم از خداخواسته گفتم بله و چیزی نگذشت که دورههای آموزشی را در پادگان غدیر اصفهان و امام حسین(ع) خمینی شهر گذراندم و راهی اهواز شدم. اما متاسفانه و از شانس بد من به خاطر جثه کوچکم اجازه ندادند بمانم و برم گرداندند.
به شهید خاصی هم ارادت داشت؟
با توجه به اینکه ابوالفضل شیروانیان از همکاران ما بود و پدرش هم از فرماندهان آن موقع یگان ما، رفاقت عجیبی با او داشت. برای همین شهادت ابوالفضل خیلی او را متاثر کرد. خیلی یادش میکرد و همیشه میگفت: «ابوالفضل برد کرد.»
و از رفتنشان به سوریه کی خبردار شدید؟
باتوجه به اینکه تیپ مهندسی ماموریتهای زیادی داخل کشور داشت، خیلی کم پیش میآمد که ماموریت سوریه را به نیروهایش بدهند. ولی با این حال حسین خیلی پیگیر بود تا سهمیهای بگیرد و راهی شود. اگر اشتباه نکنم از سال 92 دنبال رفتن به سوریه بود؛ ولی خب قسمتش نشده بود تا بالاخره 20 مهر عازم سوریه شد. من هم همان روز خبردار شدم.
یعنی قبلش هیچ حرفی با شما نزده بود؟
نه؛ ولی من خبر داشتم که در تکاپوی رفتن است.
و چطور خبردار شدید؟
روز قبل از اعزامش، با همه بچهها در محل کار خداحافظی کرده بود ولی از آنجایی که من آن روز مرخصی بود، همان روزی که عازم بود برای خداحافظی با من تماس گرفت و از من حلالیت طلبید.
آخرین صحبتتان با او چه بود؟
من واقعا تعجب کرده بودم از رفتن یکدفعهای حسین. گفتم مهندس شما چرا؟ شما برادرت شهید شده، اگر قرار باشد کسی هم برود، ما باید برویم. گفت: «نه من خودم دنبال رفتنم بودم و خیلی هم پیگیری کردم تا الان نصیبم شد.» یادم است جمله آخری که به ایشان گفتم این بود که «حواست به خودت باشه، خیلی مواظب باش» و حسین خیلی با آرامش در جواب من گفت: «امید به خدا». هیچ وقت جمله آخرش از ذهنم بیرون نمیره! و این آخرین مکالمه دونفره ما بود.
خبر شهادتشان چطور به شما رسید؟
محل کار بودم که یکی از همکاران تماس گرفت و خبر شهادت حسین را به من داد.
و بهترین یادگاری که از شهید آقادادی برای شما ماند...؟
حسین بزرگترین و بهترین یادگاری که برای من گذاشت، همان جمله همیشگیاش یعنی «امید به خدا» بود؛ این که خدا همیشه در زندگیاش زنده بود. همه جا او را یاد میکرد و در سختترین مشکلات آرامش قلبی داشت.
اگر قرار باشد چیزی از او طلب کنید، چه میخواهید؟
حسین همیشه به بچههای تیپ مهندسی اعتماد داشت. من از او میخواهم این اعتماد را همچنان به ما داشته باشد و همانطور که آن روزها ما را به یاد داشت، الان هم که از بین ما رفته، به یادمان باشد و دعا کند ما هم مثل او روسفید شویم.
ناگفتهای از شهید آقادادی مانده است؟
ناگفتهها زیاد است؛ ولی خب این را بگویم که حسین آقادادی یکی از برگزارکنندگان قرائت زیارت عاشورا و سوره واقعه در مناطق عملیاتی بود. برنامهاش به صورتی بود که هرشب بعد از نماز مغرب و عشا سوره واقعه و صبحها بعد از نماز صبح زیارت عاشورا به صورت جمعی قرائت شود. معتقد بود یکی از دلایلی که باعث شده تا به امروز ماموریتهای تیپ مهندسی از حوادث کار در امان باشد، خواندن همین زیارت عاشورا و سوره واقعه است. از طرف دیگه من شبی را سراغ ندارم که کنار حسین بودم و او نماز شبش ترک میشد. مقید بود و هر شب نیم ساعت قبل از اذان از خواب بیدار میشد. سجادهاش هم جدا بود. صوت قرآنش هم حرف نداشت و روزانه خواندن قرآن حتی در حد یک آیه را واجب میدانست. بهتر است بگویم از بعد معنوی درجه یک بود.
*روزنامه اصفهان زیبا