گروه جهاد و مقاومت مشرق - متن زیر خاطراتی از جانباز محمد اکرامیان از رزمندگان روستای شمآباد است و قاعدتاً باید در مقدمهاش به معرفی این جانباز دفاع مقدس بپردازیم اما وقتی با پیشینه جهادی روستای شمآباد آشنا شدیم، حیفمان آمد در مقدمه این مطلب اشارهای به افتخارات این روستا نداشته باشیم. شمآباد را باید یکی از پرشهیدترین روستاهای ایران بدانیم. روستایی در 50 کیلومتری شهرستان سبزوار که با جمعیتی در حدود 170 خانوار 45 شهید تقدیم کرده است. شمآباد در دفاع مقدس بیش از 270 رزمنده در قالب ارتشی، سپاهی ، بسیجی ، جهاد سازندگی و... به جبههها اعزام کرده است که ماحصل آن بیش از 80 جانباز، 45 شهید و هشت آزاده است. شمآباد بعد از جنگ نیز یک شهید را در مسیر دفاع از حریم اهلبیت تقدیم کرد. محمد اکرامیان با 15 درصد جانبازی از رزمندگان شمآبادی است که در سال 64 زمانی که تنها 14 سال داشت به جبهه رفت. 18ماه در مناطق عملیاتی حضور یافت و در 15 سالگی نیز جانباز شد که در ادامه خاطرات این جانباز را پیش رو دارید.
از آسمان عراقی میبارید!
این خاطره مربوط به عملیات کربلای یک میشود که در تیرماه 1365 انجام گرفت. در گرمای تابستانی که فشار زیادی روی رزمندهها بود، یک عملیات تمام عیار انجام دادیم که ماحصل شیرینش آزادسازی شهر مهران بود:
کربلای یک بود. آقای قالیباف دستور پیشروی دادند. در مسیر پیشروی در اثر بیخوابی دو روزه و پیادهرویهای زیاد، من و محمود برقبانی خیلی خسته شده بودیم. زیر تپهای کوچک کنار جاده نشستیم. گلوله و خمپاره و توپ بود که از آسمان بر سرمان میریخت. عراق پاتک زده بود. من تمام حواسم به آسمان بود که ناگهان دیدم یک چیزی به حالت چرخشی به سمت ما می آید و دقیق جلوی پایمان روی زمین افتاد، خوب که نگاه کردم دیدم جنازه نصفه شده یک عراقی قوی هیکل و چاق است که توسط برخورد خمپاره به آن روز افتاده است. انگار که با تبر دو نیم شده بود.
دل و روده آن بینوا همراه خون زیادی جلوی ما افتاد. لحظات خیلی بدی بود. نفس هر دوی ما در سینه حبس شده بود و از شدت ترس پا به فرار گذاشتیم. دو یا سه کیلومتری که جلو رفتیم به خاطر وخامت اوضاع امکان ادامه مسیر را پیدا نکردیم. از همه طرف به سمت ما ترکش ، گلوله، خمپاره و.. میآمد. قیامتی بود.
به پیشنهاد محمود برای استراحت و رفع خستگی داخل شیاری رفتیم و به حالت نیمهدراز نشستیم. تازه نفسی آزاد کرده بودیم که از شانس بد ما، مستقیم ترکشی وسط پای محمود اصابت کرد و او از شدت درد بیهوش شد. شوکه شده بودم. خودم را در یک بیابان وسیع تنهای تنها میدیدم. دست و پایم را گم کرده بودم. دوست داشتم به هر قیمتی شده معجزهای بشود تا دوباره محمود نفسی بکشد و مرا از تنهایی دربیاورد. برای همین تند و تند به صورتش سیلی میزدم. کمی که زدم گویا سیلیها کارگر شد و محمود نفس عمیقی کشید و تکانی خورد. خیلی خوشحال شدم. انگار همه دنیا را به من داده بودند. دیگر از توپ و تیرکش هم ترسی نداشتم چون دوباره محمود با من بود.
روزی که صبحانه عراقیها را خوردیم
من متولد سال 51 هستم و بار اول در سال 64 به جبهه رفتم. آن موقع 13 یا 14 سال داشتم. شوق زیادی برای حضور در میادین نبرد داشتم و هیچ وقت خاطرات اولین اعزامم را فراموش نمیکنم:
بار اول که به جبهه رفتم همراه شد با عملیات والفجر8. باران شدیدی میبارید. شب عملیات داشتیم و بچهها داخل سوله در حال عبادت بودند و عدهای در حال گریه و زاری و تعدادی هم وصیتنامه مینوشتند. بعضیها نماز شب میخواندند. لحظات واقعاً ناب و تکرار ناشدنی بود.
نیمه شب با بچهها به اروند زدیم. من که بار اولم بود و تجربه لازم را نداشتم، بیمحابا داخل آب پریدم. غافل از اینکه اروند در حال جزر و مد است و سیمهای خاردار زیر آب در کمین ما هستند. در اثر بارندگی خاک رس آنجا چسبنده شده بود. چکمههایم داخل گل فرو رفت و از پایم درآمد و من پابرهنه با بار سنگین و مهمات و اسلحه روی سیمهای خاردار قدم برمیداشتم.پاهایم سوراخ سوراخ شده بود و با هر قدمی که برمیداشتم ردپای رنگینی روی گلها مینشست.
به عراقیها که رسیدیم آنها در حال آماده کردن چای و صبحانه بودند که بالای سرشان ظاهر شدیم! بعضی فرار کردند و تعدادی توسط بچهها به هلاکت رسیدند. تیربارچی و نگهبانان آنها به وسیله غواصان اطلاعاتی گردن زده شده بودند. البته چند نفری از غواصان ما هم به شهادت رسیده بودند و پیکر مطهرشان کنار اروند افتاده بود.
سفرههای صبحانه عراقیها پهن بود و کتری چاییشان داغ داغ قل قل میکرد. گویا اصلاً تصور نمیکردند ایران از این نقطه پر از موانع و استحکامات، عملیاتی انجام بدهد. حق هم داشتند چراکه از لحاظ نظامی عبور از اروندرود و انجام یک عملیات بزرگ غیرممکن به نظر میرسید. غافل از آنکه وعدههای نصرت الهی با بچهها یار شده بود و امداد غیبیاش مددکار.
حالا ما میهمان بودیم و عراقیها میزبان و چه چسبید این میهمانی اول صبحی. شکر، چای و صبحانه حسابی چسبید جایتان خالی! بعد از این پذیرایی، در جاده خاکی پیشروی کردیم. چند کیلومتر جلوتر یک خاکریز پدافندی بود و آنجا سنگر انفرادی درست کردیم و تا شب ماندیم. نگهبانی که به من رسید از سر کنجکاوی بلند شدم تا پشت خاکریز را ببینم که ناگهان نور شدید پرژکتور تانکها به چشمم خورد. تا خواستم بنشینم گلوله ای به شکمم اصابت کرد. دو دستی به شکمم چسبیدم و داد میزدم: امدادگر امدادگر. دردم کمتر شد و سوزشم بیشتر. پیراهنم را کنار زدم. زخم کوچکی با مقدار بسیار ناچیز خون و خراش روی شکمم دیدم. گویا گلوله برد آخرش بوده و به من آسیب خاصی نرسانده بود. با خودم فکر کردم صبح صبحانه عراقیها را خوردم و شب گلولهشان را!
جنازهای که زنده شد
در طول دفاع مقدس بارها و بارها شاهد پیروزیهایی بودیم که جز به مدد الهی اتفاق نمیافتادند. در این مواقع دشمنی که از تسلیحات بسیاری سود میبرد چنان در برابر روحیه رزمندهها خود را میباخت که چندین نفر از آنها تسلیم یک نوجوان نحیف و کوچک میشدند. نظیر اتفاقی که در یک عملیات برای خود من پیش آمد:
در یک شب سرد زمستانی همه جا پوشیده از برف بود و ما به سمت سنگر عراقی ها پیش میرفتیم. تعداد زیادی جنازه بدون سر عراقی روی زمین ریخته شده بود که توسط بچههای اطلاعات- عملیات ایرانی کشته شده بودند. در سنگر آخر تعدادی عراقی متوجه ما شدند و به ما شلیک کردند. تعدادی از بچهها شهید شدند و ما با انداختن نارنجک و شلیک آر پیجی سنگر را منهدم کردیم. گودال بزرگی کندیم و شب را در آن سرما و برف داخل گودال سپری کردیم.
آفتاب برآمد. سردار قالیباف با کولهای از شیرمال از ما پذیرایی کرد و دستور پیشروی داد. من جلوتر از بقیه به سمت کله قندی در حرکت بودم، بین دو کوه چشمم صحنهای دید که باور کردنی نبود. 50 تا 60 عراقی دستهایشان را بالا گرفته بودند و آماده تسلیم شدن بودند. تصور کنید من کوچک و نحیف و فرمانده عراقیها قوی هیکل و درشت و بلند قد. من تنها و آنها زیاد اما خودم را نباختم و محکم اشاره کردم که کاپشن، کلت و دوربین شان را تحویل بدهند. آنها هم حرفگوشکن تسلیم شدند! خیلی زود بچهها از راه رسیدند و با کمک هم دست اسرا را بستیم و به عقب منتقلشان کردیم.
من نوجوان بودم و فرز و چالاک. بعد از تحویل اسرا سریعتر از بقیه بالای کله قندی رسیدم. علی حامدنیا (شمآبادی) هم از طرف دیگر بالا آمده بود. ناگهان متوجه یک عراقی شدم که به سمت بچهها نشانه رفته است. از پشت سر یک خشاب کامل روی عراقی خالی کردم. علی هم نارنجکی انداخت. نزدیک بود من را با سرباز عراقی اشتباه بگیرد و کارم را بسازد. اما به خیر گذشت و سرباز بعثی به هلاکت رسید.
آن شب من نگهبانی دادم و بعد نوبت علی حامدنیا شد. بنده خدا آمد پست را تحویل بگیرد که بدون توجه به جنازه عراقی پایش را روی جسد گذاشت. ناگهان صدایی از جنازه خارج شد. علی به شدت ترسیده بود. فکر کرد نکند عراقی زنده مانده است اما میدانستم یک خشاب رویش خالی کردهام و محال است زنده بماند، نترسیدم و از ترسیدن علی خندهام گرفته بود. خوب که دقت کردیم فهمیدیم صدا به خاطر زنده بودن جسد نیست بلکه پوتین علی به جسد عراقی خورده و صدایی ایجاد کرده است.
مسابقه دو با اسرای دشمن
شاید شما هم تصاویری از به اسارت درآوردن سربازان دشمن توسط رزمندگان کم سن و سال ایرانی دیده باشید. نظیر اتفاقی که در عملیات تک مهران برای خود من رخ داد و خاطره ای زیبا را رقم زد.
در عملیات تک مهران در منطقه قلاویزان بر اثر مقاومت عراقیها و پیشروی ما به سمت دشمن جنگ حالت تن به تن پیدا کرده بود. این طرف تپه گودالهایی کنده و بالای آن گونی کشیده بودیم تا سایه ایجاد شود. اما در اثر گرمای زیاد هوا و اصابت ترکشها گاهی گونیها آتش میگرفتند و روی سرمان میریختند.
در همین موقع دو فروند هلیکوپتر عراقی که یکی جیره جنگی داشت و دیگری مهمات، بالای سرمان ظاهر شدند. لابد فکر کرده بودند ما از سربازان خودشان هستیم که با تور جیره غذایی برایمان پایین انداختند! کمی بعد ما به طرفشان شلیک کردیم و خلبان بالگردها وقتی دیدند با آر پی جی و کلاش به سمتشان شلیک میکنیم دور زدند و رفتند و مکان ما را به دیدهبان گرا دادند.
بعد از این اتفاق آنقدر روی سرمان خمپاره و گلوله ریختند که نگو! شب که دشمن کمی آرامتر شد. نزدیک صبح من برای خودم در سنگرها میچرخیدم که ناغافل وارد یک سنگر شدیم. داخل سنگر با چهار عراقی رو به رو شدم. آنقدر ترسیدم که بیاختیار داد زدم « دستها بالا» آنها که خبر نداشتند من تنها هستم، اسلحهها را زمین انداختند و دست ها را بالا بردند و آرام از سنگر خارج شدند و شروع به دویدن کردند. من هم به دنبالشان میدویدم. هر چه داد میزدم بایستید گوش نمیکردند. خسته شده بودم و مستأصل که یهو یاد حرف یکی از بچهها افتادم و داد زدم «قیف» قیف یعنی بایست.
تا داد زدم قیف، اسرا در جا توقف کردند و به آنها رسیدم. بعد آرامتر مسیر را ادامه دادیم. آن روز صبح آقای قالیباف آمده بود خط و من عراقیها را به ایشان تحویل دادم. قالیباف وقتی آن عراقیهای هیکلی و بلند بالا را دید و با هیکل من که نوجوانی 15 ساله و ضعیف بودم مقایسه کرد، خیلی متعجب شد. بعد لبخندی زد و دستی به سرم کشید و از من به خاطر شجاعتی که نشان داده بودم تشکر کرد.
منبع: روزنامه جوان