گروه جهاد و مقاومت مشرق- 19 ساله بود که عازم شد. آن زمان شهربانی، که امروز نیروی انتظامی نام گرفته است، برای گذراندن خدمت سربازی، او را به کردستان فرستاد. پس از 6 ماه خدمت به شهادت رسید. پیکر شهید محمد حیدری کاشی یک روز پس از عاشورا تشییع شد. نامهاش پس از شهادتش به خانواده رسید. خدیجه حیدری جو، مادر شهید میگوید: «برای محمد گریه نمیکنم.» بعد به شهدای گمنام شهرک استقلال اشاره میکند و میگوید: «مادری دو شهید گمنام محله را هم به عهده گرفتهام و وقتی بدنشان را به خاک سپردیم، برایشان لالایی خواندم.» به منزل خانواده شهید محمد حیدری کاشی آمدهایم. در این دیدار شهردار منطقه و همراهانش هم حاضرند و به درد دلهای این خانواده شهید گوش میکنند. درد دل پیرامون سامان گرفتن مقبره شهدای گمنام در منطقه.
برای محمد پدری کردم
پدر شهید، بیناییاش را از دست داده است. احمد عمویی شالی، در اثر شیمیایی و صدمات ناشی از جنگ تحمیلی، همچنان نابیناست و حتی پیوند چشم هم دراینباره نتیجهبخش نبوده است. درواقع او، پدر شهید محمد حیدریکاشی نیست، اما برایش پدری کرده است. محمد در کودکی پدرش را از دست میدهد و احمدآقا بیشتر سالهای عمرش را بهعنوان پدر بالای سر او بود؛ مردی که با خدیجه حیدریجو ازدواج میکند. ابتدا حضانت محمد به عمویش میرسد اما او در این زمان نمیتواند درست کودکی کند. از اینرو مادرش دست به کار شده و حضانت فرزند را برعهده میگیرد و به این ترتیب رابطه پدر و پسری هم بین احمد آقا و محمد شکل میگیرد. عمویی میگوید: «محمد، پسر ناتنی من است. آن زمان 10 ساله بود که سرپرستیاش را برعهده گرفتیم. من گوسفنددار بودم و درآمد خوبی داشتم. همین بود که همیشه میتوانستم خوب به او برسم و نگذارم جیبش خالی باشد و حسرت چیزی را بخورد. اما محمد آرزو داشت راننده ماشین سنگین شود، مثل پدرش. مدتی هم شاگرد راننده بود.» احمد عمویی از نیروهای سپاه بوده و در خرمشهر و عملیاتهایی چون بیتالمقدس، مرصاد و... شیمیایی و موجی شده است. اما جنگ که تمام شده، او هم به خانه برگشت. چشمانش را بر اثر همان شیمیاییها از دست داد. گویا دنبال جانبازیاش را هم نگرفته است.
راز و نیاز و قولهای آن شب
احمد عمویی در مناطق جنگی جنوب جنگیده است. او درباره رابطهاش با محمد میگوید: «محمد برادری دارد که فرزند من و مادرش است. ما همین دو بچه را داشتیم. شبی در حیاط و داخل پشهبند خوابیده بودیم که محمد از من خواست او را با خودم به جنوب ببرم. شرط گذاشتم اول دوره خدمت سربازیاش را بگذراند و همان شب کلی با هم درد دل کردیم. روز قبل از اعزام برایش بلیت اتوبوسی تهیه کردیم. سه بار راهیاش کردیم و بازگشت و هر بار به بهانهای؛ یکبار نشان و بار دیگر به بهانه کلاهش و در آخر خواست مادرش حلالش کند.»چند روز مانده به عاشورای حسینی سال 1365 وقتی که عمویی از خانه بیرون میآید، ماشینی نزدیکش میایستد و چند بسیجی به او میگویند که محمد تیر خورده و شهید شده است. «به مادرش نگفتم محمد شهید شده است. با پسر کوچکترم به سمت معراج شهدا رفتیم و او هم در ماشین متوجه شهادت برادرش شد. دستههای عزاداری روبهروی خانه ما دعا میخواندند و کسی دلش نمیآمد خبر شهادت محمد را به مادرش بگوید.»پدر شهید درباره نحوه شهادت محمد نیز میگوید: «محمد که در مرکز صدا و سیمای سنندج سرپست بوده، توسط گروهکها مورد اصابت گلوله قرار میگیرد. گلولهای که به گردنش خورده بود تا زیر بغل او را شکافته بود. برای رفع دلتنگی حتی به محل شهادتش هم رفتیم. محمد در خدمت سربازی شهید شد، در حالی که عطش جنگیدن در جبهههای جنوبی کشور را داشت.»
محمد ارج و قرب ماست
خدیجه حیدریجو، مادر شهید تعریف میکند: «غروب بود و همسرم میخواست برود و گوسفندی قربانی کند. شب قبل خواب پسر خواهرم که رزمنده بود را دیده بودم. همه نگران او بودیم چون خبری از وضعیتش نداشتیم. خواب دیدم پسر خواهرم برایم پیراهن سفید بلندی آورده و من آن را پوشیدهام. کبوتری روی بام نشسته بود و تا خواستم کبوتر را بگیرم، پرواز کرد و رفت. روز بعد دلشوره داشتم و هیئتهای عزاداری روبهروی خانه ما میایستادند و روضه علی اکبر(ع) میخواندند. به یاد پسر خواهرم با گریه دعا میکردم که خبری از او بیاید. همسرم آمد و گفت محمد شهید شده و من اصلاً نفهمیدم که پسرم را میگوید و ذهنم رفت پیش یکی از آشنایان. گفتم او به مادرش خبر ندهد که گفت محمد خودمان را میگوید. خبر را که شنیدم پهن زمین شدم.»
حالا یک پسر و دو نوه همه چیزی است که از این دنیا برایش مانده است. میگوید: «همیشه به یاد محمدم هستم. اما وقتی دلم میگیرد، کنار عکسش میایستم و میخواهم کمکم کند. احساس میکنم محمد با من است و با کمک از او انگار همه راهها به رویم باز میشود. حالا به واسطه شهادت او پیش خلقالله ارج و قرب دارم.»
محمد حیدریکاشی، اکنون در قطعه 105 بهشت زهرا(س) آرمیده است.
* همشهری محله