گروه جهاد و مقاومت مشرق - مجید محبوبی سال گذشته در 43 سالگی داستانی را نوشت که سالها در ذهنش شکل گرفته بود. او نوستالژی های کودکی و نوجوانی اش را در دل این داستان به خوبی بروز داد و تعلیق هایی خواندنی را در آن کنجاند. این داستان، امسال از سوی انتشارات کتابستان به بازار کتاب عرضه شد. از آنجا که داستان «مسافران جاده های سرد» تصویر دست اول و خوبی از درگیری های غرب کشور به نمایش گذاشته و به برخی سوء تفاهم ها درباره اهل سنت، گذری داشته و سعی کرده تا آن ها مرتفع کند، گفتگویی کوتاه با نویسنده آن ترتیب دادیم که عین آن، بی کم و کاست مقابل شماست.
اگر موافقید سئوالات را از معرفی خودتان شروع کنیم...
مجید محبوبی هستم. در سال 1352 در یکی از روستاهای اطراف شهرستان میاندوآب متولد شدم. البته روستای ما به لحاظ تقسیمات کشوری تابع شهرستان ملکان و جزء روستاهای آذربایجان شرقی واقع شده. دقیقاً در مرز این دو استان که اقوام کرد و ترک همسایۀ هم هستند و از قدیمالایام مراودات خوبی دارند.
بنده تحصیلاتم را تا اول دبیرستان در همین روستای خودمان و روستاهای اطراف و شهرستان میاندوآب پی گرفتم و برای ادامه، حوزۀ علمیۀ ولیعصر(عج) در تبریز را انتخاب کردم. در تبریز با نشریات محلی آشنا شدم و همزمان با نشریات کودک و نوجوان ارتباط پیدا کردم و اولین بار در سال 1374 داستانی از من در نشریۀ «سلام بچهها» که در قم منتشر میشود، چاپ شد و از آن سال تا امروز بنده به عنوان نویسنده شناخته میشوم.
جرقه کتاب «مسافران جاده های سرد» از کجا در ذهنتان زده شد و مبنای نگارشش چه بود؟
حقیقتش من خیلی به خاطراتم علاقمندم؛ مخصوصاً خاطرات دوران کودکی و نوجوانیام که در دهۀ شصت گذشت. بنا به گفتۀ خیلیها این دهۀ شصت از آن دهههای سرنوشتساز بود برای کشور ما. البته ما آن موقع این بُعد از قضیه را نمیدانستیم؛ فقط احساس خوبی داشتیم و روز و شبهامان با خوشی و لذت سپری میشد. در یکی از شبهای برفی قم بدجوری هوای ولایت کردم و شروع کردم به نوشتن. اصلاً فکر نمیکردم منتهی بشه به این قصۀ عجیب و غریب. البته این قصه سرنوشت حال و دیروز «ائلشن» بود که با پیشنهاد دوستان قسمت حالش برداشته شد و ماند قسمت گذشتهاش.
به نظر شما چرا باید داستان «مسافران جاده های سرد» را خواند؟
آنچه که در رمان «مسافران جاده های سرد» اتفاق میافتد، حقایقی است که مربوط به بخشی از تاریخ کشور ما میشود. کشور ما در این مقطع علاوه بر جنگ با عراق، شدیداً دچار بحران جنگ داخلی بود. نسل امروز باید بداند که دشمنان این ملت چه خوابهای پلیدی برای اقوام عزیز ما دیده بودند. البته غیر از این، داستانی که من روایت کردهام، پر است از لطایف و زیباییها که فارغ از مسائل وطنی، لذتبخش است. یکی از اساتید بزرگوارم که در خارج از کشور حضور دارند، وقتی این رمان را قبل از چاپ خواند، گفت که سوژۀ بکری دارد و نگاه تازهای. چیزی که در کشورهای غربی مورد توجه است. البته این حمل بر خودستایی نشود. من در آن حد نبوده و نیستم که بنشینم و به این چیزها فکر کنم و رمانم را بر اساس محاسبات این چنینی بنویسم. کما اینکه عرض کردم، این رمان ناگفتههای دل من بود که آن را با حسی سرشار از حس نوستالوژیک نوشتم و خودم بیشترین لذت را بردم. چرا که در مدتی که مینوشتم، با خاطراتم زندگی میکردم و با آدمهای آن دوره نشست و برخاست داشتم.
علت انتخاب نام «ائلشن» برای شخصیت اول داستانتان چیست؟ چرا این نام سخت را انتخاب کردید؟
اسم راوی بارها و بارها تغییر کرد. ولی در نهایت به این زیبای ترکی رسیدم که معنایش شأن ایل و تبار میشود. یعنی کسی که مایۀ فخر و مباهات ایل و تبار است. البته هر اسم دیگری انتخاب میشد در مضمون داستان اثری نداشت، اما به لحاظ اینکه اسمها نیز باید تابع اتمسفر داستان باشند، انتخاب ائلشن و سلما و تامای و دیگر اسمها که نمایانگر فرهنگ و جغرافیای اقوامی از وطن ماست، خالی از لطف نبود.
چرا با این همه نام افراد در داستان هیچ کدامشان شخصیت پردازی کامل نمی شوند؟ حتی ائلشن هم معلوم نیست که چند ساله است و شخصیتش به خوبی پرداخت نمی شود.
شاید از منظر خواننده این یک کاستی محسوب شود، ولی من موقع نوشتن به این چیزها فکر نمیکردم. اصولاً نوشتههای من فیالبداهه و شاعرانه است و صادقانه عرض کنم که حوصلۀ ساختن و پرداختن ندارم. معتقدم که شیرینی نوشتن در این است که با حس و حال نوشته شود تا تحمیل تکنیکهای معمول در داستاننویسی. دربارۀ شخصیت ائلشن حس خودم این بود که مشخص است این بچه در سن بین کودکی و نوجوانی قرار دارد؛ ولی هیچ جا موقعیتی پیش نیامد که به صراحت این را عنوان کنم. چون روایت مال یک بزرگسال است که از دوران کودکیاش نقل میکند.
سکوت ائلشن در طول داستان برای چیست؟
شاید شخصیت ائلشن را از شخصیت خودم وام گرفتهام. یک کودک خجالتی و کمحرف که بیشتر اهل تفکر بوده و درونگرا است. خودم این طوری بودم. بیشتر فکری و تخیلی بودم و حقیقتش حرف زدن را هم بلد نبودم. از مواجهه با افراد در هراس بودم. شاید تأثیر این امر بوده که ائلشن نیز همه جا سکوت میکند و در گفتگوها نقشی ایفا نمیکند. البته در پایان داستان هم دچار یک نوع شوک عصبی میشود و علاوه بر فلج شدن، تا مدتها گنگ میماند.
چرا مکان ها در داستان به خوبی واکاوی نمی شوند و موقعیت جغرافیایی شان در کشور به خوبی شناسانده نمی شود؟
به نظر من اسم دو شهر مهم کشور که «میاندوآب» و «شاهیندژ» باشند، باید تا اندازهای این مشکل را حل کرده باشد؛ اما اگر به نظر خواننده واقعاً اگر همچنان این مشکل پابرجاست، پس برای رفع این مشکل باید اطلاعات جغرافیایی مخاطبان را دربارۀ کشور کامل کرد. این دو شهر عزیز شناسامۀ کامل تاریخ و جغرافیایی دارند و به اندازهای مشهور هستند که نیازی به این پرسشها نباشد.
منظورم این بوده که روستاها و فضاهای آن به خوبی شناسانده نمی شود. مثلا نوع ساختمان ها، نوع کوچه ها و جزئیاتی که خواننده در تخیلات خودش بهتر بتواند آن فضا را بسازد...
بضاعت ما همان بوده که هست.
جز ذکر شهادت ماموستا یحیی دیگر در کجای داستان سعی شده تا سوء تفاهم های موجود رفع شود؟
در جای جای داستان به سوء تفاهمات اشاره شده و برای رفع آنها نیز خیلی تلاش شده است؛ حالا اگر خواننده قانع نمیشود، باید دلایل خودش را ذکر کند.
به نظرم درگیری ها در حد درگیری های قومی و قبیله ای باقی می ماند و مثلا هیچ حرفی از انقلاب و حکومت جدید نیست. با این حساب چطور می شود خواننده ذهنش را به سمت رفع سوءتفاهم ها ببرد؟
بعضی جاها از پاسدارها و دولت یاد شده که مشخص است دعوا فراتر از مسائل قومی قبیلهای است. در ضمن همانطوری که قبلا اشاره شد، روایت مال یک بزرگسالی است که از کودکی های خودش نقل می کند. به نظر شما چه چیزی از قلم افتاده که بیشتر از فهم یک کودک بوده است؟
چرا سرنوشت سعدون خان و کردهای ظالم مشخص نمی شود؟
مخاطب باید اینقدر بداند که روایت از نگاه یک کودکی است که هنوز به بلوغ نرسیده است. تنها چیزهایی را نقل می کند که می بینید و روشن است که او فقط جلوی پایش را می تواند ببیند. او از همه چیز بی اطلاع است و هر آنچه خودش می بیند و یا می شنود بیان می کند. برای مشخص شدن سرنوشت ظالمان و خائنان باید تاریخ خواند نه رمان.
اگر قرار باشد مخاطب داستان را به کتاب های تاریخی ارجاع بدهیم که دیگر چه نیازی به نوشتن آن؟ اساسا داستانی موفق است که اتمسفر شخصیت اصلی اش را به خوبی بسازد و خواننده را سردرگم نکند.
اصولا در رمان نباید توقع محاکمه و گشوده شدن همه گره ها باشیم. رسالت رمان بالاتر از این مسائل است. خواننده در رمان با مسائل انسانی درگیر است نه مسایل سیاسی و تاریخی و غیره...
چرا مشخص نمی شود که انفجارها در اثر چیست؟
ببینید منطقه، کاملاً یک منطقۀ جنگی است. قبلاً مشخص شده است که در این منطقه چه اتفاقاتی افتاده است و باز هم امکان این هست که حملات دیگری از طرف ضد انقلاب صورت بگیرد. در تاریخ انقلاب ما مشخص است که در اوایل انقلاب یکی از حملات دشمنان داخلی همین بمبگذاریها در اماکن خاص بوده است. کسی که با رمان ارتباط برقرار کرده، میداند که این انفجارها چه در جاده و چه در پمپ بنزین میاندوآب از طرف دشمنان انقلاب و کشور بوده است.
چرا پیدا کردن پدر از سوی ائلشن در پیاده رو چفت و بست منطقی ندارد؟
شاید به لحاظ منطق پیرنگ، این اپیزود دچار اشکال باشد؛ ولی این یک اتفاق غیرمنتظره و در عین حال جالبی است که من خودم در حقیقتمانندی آن هیچ شکی نداشتم. بارها در زندگی ما از این اتفاقات افتاده که یک فردی را بعد از سالها در جایی که میبینیم که انتظارش را نداشته ایم. واقعاً به لحاظ فنی برای این قضیه توجیهی بیشتر از این ندارم؛ ولی یکی از صحنههای جالبی که خودم را به شدت به گریه انداخت همین صحنه بود که آن موقع نتوانستم جور دیگری بنویسم.
ائلشن چطور به خاله و رحمان رسید؟
البته خالۀ واقعیاش نبود. حس میکرد خالهاش بوده و با خاله تامای خود اشتباه گرفته بود. این ماجرا را می شود یک ماجرای پنهانی که مذکور نشده، به حساب آورد. خوانندگان می توانند حدسهای متفاوتی بزنند. ولی آنچه که معلوم است این است که رحمان نعش نیمه جان ائلشن را به طور اتفاقی پیدا کرده و به خانۀ خودش برده است. در رمان لازم نیست همۀ حوادث را نقل کرد. خیلی از حوادث را باید تخیل خواننده بیافریند.
جایی ائلشن از فیلم های آپارات قدیمی یاد می کند که به نظرم با توجه به موقعیت و سن او قابل باور نیست.
خوب این ائلشنی که از آن فیلمها یاد میکند، ائلشن کودک نیست؛ ائلشن بزرگسال است که از آن خاطرات یاد میکند.
جایی در داستان از عبارت«مردم ساده و احمق» (ص121) استفاده کرده اید. علتش چیست؟
این تعبیر از زبان شخصیتهاست که آن موقع دربارۀ بعضی از مردم سادهدل چنین دیدگاهی داشتند و خیلی هم پربیراه نبود.
*میثم رشیدی مهرآبادی