به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سرلشگر ظهیر نژاد، در سال 1333 و پس از فارغالتحصیلی از دانشکده افسری، با درجه ستواندومی در لشگر 7 ارومیه مشغول بهکار میشود. او به علت وظیفهشناسی و نظم پلههای ترقی را خیلی سریع طی کرده اما در عین حال به دلیل تدین و ایستادگی در برابر تخلفات، مورد حسادت و بدخواهی بعضی از همکاران و فرماندهان ارتش قرار می گیرد. سرانجام پس از بیستویک سال خدمت، در سال 1355 با درخواست بازنشستگی وی با درجه سرهنگ دومی موافقت می شود.
با پیروزی انقلاب و اعدام تعدادی از فرماندهان طاغوتی و فرار عدهای دیگر از فرماندهان ارتش، سرهنگ دوم پیاده قاسمعلی ظهیرنژاد بار دیگر به خدمت فراخوانده می شود و با یک درجه ترفیع، به فرماندهی لشکر 7 ارومیه منصوب میشود. آن روزها، بخشهای جنوبی آذربایجانشرقی، جولانگاه نیروهای ضد انقلاب شده و پادگانهای ارتش هم از دستدرازی این نیروها در امان نمانده بود. سرهنگ ظهیر نژاد با توجه به سابقه خدمت در لشکر 7 ارومیه توانست در مدتی کوتاه انضباط و آرامش را به این لشکر بازگرداند و همینطور نیروهای ارتش را در سازماندهی نیروهای داوطلب و آموزش نیروهای سپاه پاسداران بهکار گیرد.
با شروع تجاوز عراق و آغاز جنگ، مسئولیتهای بزرگتری برعهده ظهیرنژاد گذاشته شد و با ارتقا به درجه سرتیپی، به سمت سرپرستی ژاندارمری، فرماندهی نیروی زمینی ارتش و سپس ریاست ستاد مشترک ارتش منصوب شد و تا پایان جنگ، در خدمت باقی ماند.
امیر ظهیرنژاد در مقاطع حساسی چون شکستن حصر آبادان و آزادسازی خرمشهر نقش سرنوشتسازی را در فرماندهی جنگ بر عهده داشت. او همیشه و در هر مسئولیتی که بوده، خود را « سرباز وطن» میخواند و به همین دلیل داستان زندگی او هم «سرباز وطن» نام گرفته است. سرانجام امیر سرلشکر ظهیرنژاد در بیستو هفتم آبان ماه 1378 چشم از این جهان فرو بست و به همرزمان شهیدش پیوست. به همین مناسبت با سرهنگ سید محمد علی شریف النسب از دوستان و همرزمان مرحوم ظهیر نژاد گفتوگویی انجام دادیم که آن را در ادامه میخوانید:
* خودتان را معرفی کنید و بفرمایید هسته های مقاومت در ارتش چگونه تشکیل شد؟
شریف النسب: من سرهنگ « شریف النسب» متولد سال 1323 اصفهان هستم، سال 1342 وارد دانشکده افسری شدم. یوسف کلاهدوز و حسن اقا رب پرست سال 44 آمدند و ما با هم ارتباط داشتیم. رستۀ من پیاده بود و درمرکز پیادۀ شیراز تدریس میکردم. در دوران دانشجویی با راهنمایی ستوان یکم سیدموسی نامجو "استاد نقشه خوانی" به یک کلاس خصوصی خارج از دانشکده راه یافتیم. اصول عقاید، تاریخ ادیان، قرآن و نهج البلاغه می آموختیم. دو سال قبل از پیروزی انقلاب یوسف کلاهدوز با من تماس گرفت و گفت: ارتباطات گذشته را توسعه داده ایم و در تشکیلاتی که هدفش دفاع از هویت و مردمی بودن ارتش است فعالیت داریم و می توانیم بگوییم ما این لباس مقدس را برای دفاع از مرزهای میهنمان پوشیده ایم و نه رویارویی با مردم. بنا بر این باید خودسازی کنیم و از هر لحاظ سرمشق باشیم و کارهای کلیدی را در دست بگیریم و اجازه ندهیم رژیم از ما سوءاستفاده کند.
شهریور 57 به اتفاق اقارب پرست برای طی دورۀ دانشکده فرماندهی و ستاد پذیرفته شدیم. اقارب پرست با مقامات روحانی در ارتباط بود . دکتر پیشگاهی فر داماد حضرت آیت الله مفتح، در خاطراتش گفته است یک روز رفته بودم منزل پدر همسرم، اقاربپرست را آنجا دیدم. پرسیدم همشهری ما اینجا چه میکند؟ فرمودند ایشان رابط ما با انقلابیون ارتش است. من که زیرمجموعه او بودم این موضوع را نمیدانستم.
سرتیپ محمدرضا رحیمی که جانشین وزارت دفاع و مشاور مقام معظم رهبری بود, با اقارب پرست ارتباط داشت.اما من ایشان را نمیشناختم و در اقامتگاه موقت حضرت امام فهمیدم از ردههای بالای تشکیلات است.هنگامی که ژانرال هایزر از آمریکا به ایران آمد تا به کمک ارتش، رژیم لرزان شاه را سرپا نگه دارد؛ جلسه گذاشتیم و قرار شد در مقابل کودتای او طرحی به نام "ضدکودتا" داشته باشیم. به دوستانمان گفته بودیم وقتی خواستند انقلابیون را دستگیر و شعله های نهضت را خاموش کنند ، با ایجاد اخلال در پادگانها مانع شرکت ارتش در کودتاها شوند.
در دانشکده فرماندهی ستاد به استادی برخورد کردیم به نام سرهنگ «حسنعلی فروزان» ، که انسانی فرهیخته، خوشفکر و شیفته امام بود ، با او ارتباط برقرار کردیم، و گفتیم ما شاگردان نامجو هستیم و در پادگانها نفوذ و قدرت داریم.در صورتیکه ژنرال هایزر بخواهد به کمک ارتش دست به کودتا بزند اجازه نخواهیم داد یک نفر از پادگان خارج شود.
فروزان گفت طرح شما بسیار رِندانه است، نشسته اید تا انقلاب پیروز شود و بگویید: ما هم بودهایم! گفتیم شما بفرمایید! گفت ما با 500 نفر از دوستان و همدورههایمان قرار گذاشته ایم که در میدان کنونی انقلاب رژه برویم و به مردم بفهمانیم از خودشان هستیم و به رژیم حاکم هم بگوییم به ارتش متکی نباش. گفتیم رژیم شاه اینقدر هم ضعیف نشده شما را به رگبار میبندند و انقلاب هم 20 سال عقب میافتد. قرار شد یکی از نزدیکان به حضرت امام بین ما قضاوت کند، آیتا... موسویاردبیلی انتخاب شدند.
روز عاشورا در منزل پدر آقای فروزان، در خیابان بهبودی جمع شدیم ، یوسف کلاهدوز باید میآمد اما نیامد. فردا مشخص شد در تیراندازی ناهارخوری گارد حضور داشته و جان سالم به در برده است. آقای موسوی اردبیلی به حرفهای ما گوش دادند و گفتند به ما وقت بدهید مطالعه کنیم که این رژه انجام شود یا شبکه پادگانها فعال است به همین صورت ادامه بدهد، 3 روز بعد گفتند با ادامه کار شبکه وفادار به اهداف حضرت امام موافقت شده است. ما نام آن شبکه را بعد از انقلاب "هستههای مقاومت" گذاشتیم.
* آیا تا آن تاریخ در همه پادگانها هسته مقاومت تشکیل شده بود؟
شریف النسب:بله در اغلب پادگانها مثلاً در تیپ نوهد "کلاهسبزها" ، دو نفر شاخص بودند یکی حسین شهرامفر بود که در درجۀ سروانی در کردستان شهید شد و دیگری ستوان دوم دادبین "فرمانده اسبق نیروی زمینی" بود. شهید صیاد شیرازی هم در مرکز توپخانه اصفهان فعالیت میکرد و زیر مجموعه اقاربپرست بود . سید محمود آذین در هوانیروز اصفهان خدمت می کرد و این دو نفر از رده های بالای فعالیت انقلابی در ارتش بودند.
* شما این افراد را به کمک شهید نامجو شناسایی میکردید؟
شریف النسب: بله .البته هر کدام از ما هم در پادگانهایی که دوست و آشنا داشتیم، به راهنمایی آنان نفوذ می کردیم، زمستان سال 57 حرکتهای انقلابی تند و کما بیش آشکار شده بود ، بدنه ارتش با امام بود. عده معدودی هم از رژیم طرفداری میکردند و میگفتند اگر شاه برود فلان و بهمان میشود.شوک تیراندازی در ناهارخوری گارد برای شاه حادثه ای بسیارغیر منتظره بود و باعث شد برای همیشه کشور را ترک کند.چندی نگذشت که حضرت امام در میان استقبال مردم و امنیت کم نظیری که ارتش و بخصوص نیروی هوایی فراهم کرده بود به میهن خود تشریف فرما شدند.ما روزها درس میخواندیم و شبها به اتفاق سرهنگ فروزان در خیابانهای غرب تهران به مردم انقلابی آموزش میدادیم. آن زمان مواد منفجره، کوکتل مولوتف و سلاح سبک در دست مردم زیاد بود و ما خطرات کار با آنها را یادآور میشدیم.
اقاربپرست چند روز مانده به انقلاب گفت، خبر داده اند ما دو نفر فردا خیابان ایران ، مدرسه علوی اقامتگاه موقت حضرت امام باشیم ساعت 8 راه افتادیم به علت شلوغی راهها ساعت 12 رسیدیم. دوستانمان به مرور جمع شدند. نگران بودیم اگر انقلاب به پیروزی برسد و دیوار پادگانها شکسته شود، اسلحه و مهمات دست مردم میافتد و گروهکها نیز انبارهایشان را پر میکنند که بسیار خطرناک است.
قرار شد برویم خدمت حضرت امام راحل بدهیم. آیت الله ربانیشیرازی که انسان والایی بود به عنوان نماینده حضرت امام با ما جلسه گذاشتند. که حرفهایمان را منتقل کنند. گفتیم ما نظامی هستیم آمدهایم به حضرت امام بگوییم ارتش تنها نیروی آماده ای است که میتواند بازوی انقلاب باشد، اگر این نیروی وفادار از دست برود گروهکها که دهانشان برای بلعیدن دستاوردهای انقلاب باز است و شعار انحلال ارتش سر میدهند، برنده خواهند شد.بنابر این ارتش باید بماند و نیروهای مردمی را هم در چارچوب منظمی ساماندهی کند. بطوریکه در هنگام نیاز به کمک ارتش بیایند.که بعدها شد مبنای تشکیل سپاه پاسداران و بسیج. نام سرلشکر ولی قَرنی را شنیده بودیم و میدانستیم رئیس رکن دوم ارتش بوده و دو بار به اتهام اقدام علیه حکومت شاه زندانی شده است. به ما گفتند قرار است مسوولیت ارتش به ایشان واگذار شود. بروید با وی همکاری کنید.
انقلاب با اعلام همبستگی ارتش، معجزه آسا به پیروزی دست یافت. حالا بیست و سومِ بهمن است و ما آمدهایم ستاد مشترک. نیروهای مردمی مسلح تحت مسئولیت یکی از تجار قدیمی به نام حاجآقا اکبر پور استاد، حراست ستاد مشترک را عهدهدارند و دفتر سرلشکر قرَنی مملو از جمعیت است. آنهایی که 3، 4 شهید دادهاند، از جمله پدر رضاییها و برخی از افراد دیگر همه جمع هستند. تنها ارگان سرپا و مرکز قدرت ارتش است که آن هم حتی یک ماشیننویس در اختیار ندارد.
با خواهش و تمنا از محافظ دفترتیمسار، به داخل رفتم و دیدم 4، 5 تلفن هم زمان زنگ میخورد. تیمسار برمیدارد و دو کلمه بیشتر صحبت نمیکند، یکدفعه با نگرانی گفت خانمی از آشنایان ما از سنندج تلفن کرده و میگوید پادگان سنندج در محاصره است، اگر تا دو ساعت دیگر فرمانده تعیین نکنیدکل منطقه کردستان از دست رفته است.
برخی از افراد که میدیدند در معرض انتخاب برای این ماموریت خطرناک هستند، یکی یکی از دفتر خارج شدند. من خود را به ایشان رساندم و گفتم سرگرد شریفالنسب از گروهی هستم که مامور همکاری با شما شدهاند. تا 10 دقیقه دیگر فرمانده لشکر به حضورتان معرفی میشود. خبر را به دوستانم که در اتاق مجاور بودند منتقل کردم و گفتم سرگرد کتیبه در سنندج به سر میبرد و بهترین گزینه می باشد. همگی قبول کردند و حکم فرماندهی او را نوشتیم. آوردیم خدمت تیمسار، امضا کردند. پرسیدند چگونه ابلاغ میکنید؟ گفتم از طریق رادیو. کتیبه خبر را شنید و به ایشان تلفن کرد و گفت اوامرتان به من رسید. قول میدهم یک تفنگ و یک فشنگ از پادگان بیرون نرود.
گروهکها با شنیدن این پیام با تعجب گفتند مگر ارتش منحل نشده بود؟! ارتش که محکم ایستاده و فرمانده تعیین میکند! سرلشگر قرنی در یکی دو پیام به مهاجمین هشدار داد اگر از اطراف پادگان دور نشوید به وظایف قانونی خود عمل خواهیم کرد. دولت موقت که در نظر داشت با کدخدامنشی و گفتگو مسائل را حل کند از قاطعیت سرلشکر قرنی به شدت ناراحت شد و به او اعتراض کرد. قرنی میگفت: گروهی که اسلحه به دست گرفته و میخواهد انقلاب را در هم بشکند مذاکره نمیفهمد. قدرت و قاطعیت باید نشان داد. دولت موقت به خواست گروهک ها فرمانده لشگر و استاندار را هم از خود آنها انتخاب کرد اما نتیجه نداد و به گروگان رفتن فرمانده لشکر و محاصره مجدد پادگان در اواخر اسفند57 منجر گردید که داستان جداگانهای دارد.
یکم اسفندماه 57 سران دمکرات و کومله در مهاباد، به سرتیپ احسان پزشکپور که فرماندهی لایق و غیرتمند بود گفتند هیات حسن نیت آمده است که مسائل را با صلح و صفا حل کند. فرماندهان قدیم همه رفتهاند، شما هم کلید پادگان را به شورای شهر بدهید و بروید. پزشکپور گفت من این حرفها را نمیفهمم، سر من هم برود پادگان را تحویل نمیدهم. فرمانده من سرلشکر قرنی است.
آنان از در نیرنگ و فریب درآمدند و به کمک نفوذیهای داخل پادگان هو انداختند که مشکل شهر با فرمانده پادگان حل شده و مردم می آیند که با گل و شیرینی از ارتش تقدیر کنند. با این شایعه سربازان که چند روز در محاصره به سر برده و خسته شده بودند، باورشان میشود و اسلحه هایشان را تحویل میدهند. در این موقع جمعیت به پادگان میریزند. عوامل دمکرات و کومله ناگهان سلاحهای مخفی خود را در می آوردند و به افسران و درجهداران انقلابی میگویند تکان نخورید، یک نفر سرباز گروهکی هم به سمت فرمانده تیراندازی کرده و او را زخمی میکند، پادگان تصرف و ظرف چند روز غارت میشود و سلاح و مهمات آن به سمت دیگر پادگانهای غرب کشور سرازیر میگردد. هیات حسن نیت هم میبیند کلاه بزرگی بر سرش رفته نادم و پشیمان به تهران برمیگردد.
* شما هم آن زمان در ستاد مشترک ارتش با تیمسار قرنی همکاری داشتید؟
شریف النسب: بله، سرهنگ فروزان، سرگرد سلیمی، سرهنگ نامجو، سرگرد رحیمی، سروان کلاهدوز، سروان اقاربپرست، ستوان توتیائی، ستوان عبدالله نجفی و بنده، در کمیته انقلاب ارتش در خدمت ایشان بودیم، قرنی هنگام ترک ستاد گفت فرمانده کنونی لشکر 64 ارومیه در این حادثه روحیه خود را از دست داده است. کاش همین امشب میتوانستیم افسر تازهنفسی به جای او بفرستیم. گفته شد مرد این میدان قاسمعلی ظهیرنژاد است که هماکنون در راه است و تا دقایقی دیگر میرسد.
درباره ظهیرنژاد شنیده بودیم هنگام خدمت در دانشکده پیادۀ شیراز بر سر یک مسأله تاکتیکی با مستشار نظامی اختلاف نظر پیدا کرده بود. افسر آمریکایی به او میگوید شما ایرانیها نمیفهمید، ظهیرنژاد هم بیدرنگ پاسخ می دهد اگر ما را به حال خود واگذارید معلوم میشود چه کسی نمیفهمد! اطلاعات آن زمان به او میگوید این چه حرفی بود؟ مستشاری آمریکا از تو گلهمند است! ظهیرنژاد از این برخورد دلسرد میشود و در درجۀ سرهنگ دومی درخواست بازنشستگی میکند.
سرلشکر قرنی هنگام روبهرو شدن با ظهیرنژاد به او گفت به دنبال سقوط تیپ مهاباد، دموکرات و کومله راهها را بستهاند و ستاد لشکر در خطر است. شما از این لحظه فرمانده لشکر هستید، هواپیما آماده است. فوراً حرکت کنید.
قبول این مسئولیت دل شیر میخواست اما ظهیرنژاد با عزم و اراده محکم که از ویژگیهای فطری او بود گفت دخترم در خانه تنهاست. اجازه بدهید فردا پرواز کنم. تیمسار قرنی گفت راننده و همسرم را میفرستم دخترتان را به خانۀ ما میآورند. ظهیرنژاد هم خداحافظی کرد و عازم فرودگاه شد. افسران کُرد وفادار که در آن روزهای بحرانی در نگهداری پادگانهای غرب فداکاری بسیار کردند و از آنان کمتر نام برده شده، به دموکرات کومله میگویند بساطتان را جمع کنید، ظهیرنژاد آمده است. حریف او نیستید.
با استقرار ظهیرنژاد در ارومیه توطئهگران شمشیرهای خود را غلاف کردند. او از سربازی به سرداری رسیده بود و در پیشینه خدمتی خود سابقه ده سال درجهداری داشت و به تمام معنا یک نظامی برجسته بود. همرزمانش در لشکر روحیه گرفته بودند و میدیدند کسی آمده که منطقه را خوب میشناسد و میتوانند به او متکی باشند.
ظهیرنژاد میگفت چند روزی از آمدنم به لشکر گذشته بود، آقای دکتر چمران تلفن کردند و گفتند در استانداری منتظر شما هستم؛ پیاده حرکت کردم. دیدم دکتر قاسملو از سران حزب دموکرات کردستان با تکبر و بیاعتنا روی کاناپه لمیده است. با مشاهده من برق از سرش پرید. تلفن را برداشتم و به دژبان پادگان گفتم جوخۀ آتش را فوراً حرکت دهید. دکتر چمران با نگرانی و تعجب گفت، میخواهی چه کنی؟ گفتم در آسمانها دنبال این جنایتکار میگشتم، میخواهم همین جا او را اعدام کنم! او مسئول خونهای پاکی است که تاکنون ریخته شده، مسئول غارت پادگان مهاباد و مسئول ترور فرمانده تیپ است.
قاسملو زهرهترک شده بود. چمران شروع به خواهش و تمنا کرد و قسمم میداد، میگفت آشتی ملی است، امر امام است، دولت موقت به ایشان اماننامه داده، باید به تعهد خود پایبند باشیم. آنقدر گفت که ماندم چه کنم، گفتم آقای دکتر چمران روحیات مرا که میشناسید چرا مرا به این جلسه دعوت کردید؟ میروم اما اگر سکته کردم خونم گردن شماست. مشکل کردستان با خواهش و تمنا حل نمی شود. اعمال قدرت میخواهد و شما خواهید دید این جنایتکار از دست ما میگریزد و سالها ما را در منطقه گرفتار خواهد کرد.
اوایل اردیبهشت58 حزب ماجراجوی دموکرات فراخوان داده بود و خود را برای برگزاری همایش بزرگی در نقده آماده میکرد. 20هزار مسلح جمع شده بودند. کرد و ترک با بهانهای کوچک به جان هم افتادند. چیزی نمانده بود جوی خون راه بیفتد، مردم ارومیه ستاد ارتش را محاصره کرده و میگویند ارتش چرا نشسته ای؟ ظهیرنژاد با آنکه برابر تدبیر دولت موقت اجازه برخورد با آشوب های شهری را نداشت به مسئولیت خود یک گردان رزمی مجهز به طرف نقده حرکت میدهد. این گردان به محض رسیدن به مقصد راه های ورودی و خروجی را می بندد و نقاط سرکوب منطقه را اشغال میکند. عوامل آشوب از منافذ و معابری که میشناختند فرار میکنند و امنیت برقرار میشود.
شهریورماه سال 58 نزدیک میشود، پادگان مهاباد هنوز دست دموکرات کومله است هر روز در آن رژه می روند و علیه نظام شعار می دهند. ظهیرنژاد و سرهنگ یعقوب آذری فرمانده عملیات غرب، با حضور تیمسار فلاحی به اتفاق سه گردان پیاده مجهز از سه طرف وارد مهاباد می شوند، سرهنگ خلبان سید محمود آذین فرمانده تیم هوانیروز که در این عملیات حضور داشته است می گوید قبل از ورود به شهر توپخانه ارتش تعدادی گلوله در مناطق کوهستانی رها کرد. عوامل دموکرات و کومله که فاقد پشتیبانی مردمی بودند از ترس متواری شدند و ما بدون مقاومت وارد پادگان شدیم. سربازان که قهرمان اصلی بودند، اشک شوق میریختند و به شکرانه این موهبت الهی زمین پادگان را میبوسیدند.
از نخستین لحظات پیروزی و ورود به پادگان، مردم وطن دوست مهاباد سلاح و مهماتی را که برای نجات از دستبرد و غارت گروهکها به خانههایشان برده بودند به پادگان بازمیگرداندند. بازپسگیری پادگان مهاباد بدون مقاومت و خونریزی، اقتدار و شکوه ارتش جمهوری اسلامی را بار دیگر در تمامی منطقه کردستان به نمایش گذاشت. پس از آن ظهیرنژاد در دره قطور با عوامل دمکرات و کومله درگیر شد و به هر سختی بود جاده استراتژیک بازرگان را که برای تجارت ایران و ترکیه جنبه حیاتی داشت، از چنگ آنان رها ساخت و مناطق اطراف آن را پاکسازی و ایمن کرد.
ظهیرنژاد 3، 4 ماه قبل از جنگ به تهران آمد، فرماندهی ژاندارمری و نیروی زمینی یکجا به او واگذار شد. بعد از کوتاه مدتی گفت بهتر است ژاندارمری مستقل باشد، پیچیدگی کار آن کمتر از نیروی زمینی نیست. در نیروی زمینی قبل از هر چیز سراغ آموزش و انضباط رفت و بازدیدهای مرسوم را در یگانها فعال کرد. هر جا میرفت با صلابت برخورد میکرد. کاردانی، دقتنظر و سختگیری او زبانزد بود، واحدها در حال جنبوجوش و سازندگی بودند. در عین حال گروهکها که انحلال ارتش را دنبال میکردند، همچنان به برنامههای خصمانه خود ادامه میدادند. روزهای نزدیک به آغاز جنگ هرچه ظهیرنژاد تلاش میکرد واحدها را به مناطق درگیر حرکت بدهد گروهکها مانع میشدند. نفوذیها با ضدانقلاب قرار میگذاشتند که در فلان نقطه جلوی تانکها بخوابند و آنان را وادار به بازگشت کنند.
شهید رجایی رئیس جمهور وقت به ظهیرنژاد میگوید بروید مجلس و خطر بزرگ جنگ را به نمایندگان مردم گوشزد کنید. ظهیرنژاد به رئیس اداره دوم ارتش میگوید نقشههای لازم را با خود بیاور. سرهنگ کتیبه در مجلس شورای اسلامی نقشۀ بزرگی را نصب میکند و میگوید توپخانۀ دوربرد دشمن تا 30 کیلومتر را میزند. در عرف نظامی حق ندارد به مرزهای ما نزدیک شود. الان در این نقاط در 5 کیلومتری مرز ما مستقر است، یعنی 25 کیلومتر در خاک ما نفوذ کرده و عملاً جنگ شروع شده است.
ظهیرنژاد در ادامه میگوید آقایان من حرفهام را خوب بلدم و از عهده قویتر از عراق هم برمیآیم. آمدهام از شما کمک بگیرم. از شما توپ و تانک و هواپیما نمیخواهم؛ از شما میخواهم دست مداخلهگران را در ارتش قطع کنید. نمیگذارند کارم را انجام دهم. وقتی میخواهم لشکر 77 خراسان را به جنوب بفرستم، میخواهم لشکر قزوین و لشکر 21 حمزه را از تهران حرکت بدهم، میگویند میخواهی کودتا کنی؟ بازار تهمت و افترا هم که پررونق است. چه خاکی بر سرم کنم؟ نمایندگان به او اعتراض میکنند که این چه حرفی است؟ مگر شیعیان عراق اجازه میدهند صدام به کشور ما تجاوز کند؟
در این ماجرا دشمنان نظام عدهای آدم بیهویت و بیهنر را دور خود جمع کرده بودند و میدانستند از این آدمهای لنگه به لنگه و بیکاره چنین کار بزرگی برنمیآید و شکست آن حتمی است. به حداقل نتیجه آن که بی اعتبار کردن ارتش در نظر رهبری انقلاب و مردم بود اکتفا کردند.
ما همه باورمان شد که کودتا شکست خورده است، عوامل نفوذی و آدمهای بیتجربه در نهادهای نوپای انقلاب به جان ارتش افتادند در نتیجه 35 نفر از بهترین خلبانان نیروی هوایی اعدام و تعداد زیادی زندانی و اخراج شدند. کلاهسبزها که نیروی واکنش سریع ارتش هستند با دادن 150نفر تلفات از شور و حال همیشگی افتاده و لشکر 21 حمزه و دیگر لشکرها هم کم و بیش ضربههایی دیدند. از همه مهمتر خسارتی بود که به لشکر 92 زرهی وارد آمد، تیپ دزفول این لشکر وقتی قبل از انقلاب برای مانور از پادگان بیرون میرفت، ارتش عراق آمادهباش میداد، مبادا این واحد سرش را به طرف بغداد کج کند. حالا فرمانده این پادگان زندانی است، تعدادی از فرماندهان و افراد سرشناس آن در میدان شامگاه جلوی چشم همه به رگبار بسته میشوند.
از سه ماه قبل از جنگ لشکر 92زرهی فرمانده ندارد، حضرت امام و دیگران به ظهیرنژاد فشار می آورند چرا فرمانده تعیین نمی کنی؟ می گوید هر کس بدون اطلاع و هماهنگی با من, فرمانده ام را زندانی کرده و این بلا را سر لشکر آورده، خودش فرماندهی کند! خوزستان از حوزۀ مسئولیت من خارج است. با این اتفاق نه تنها لشکر خوزستان بلکه تمامی ارتش در هم میشکند. فرمانده جدید 4 روز بعد از شروع جنگ به اهواز آمد یعنی در این مدت این لشکر بدون فرمانده در مقابل تهاجم سیلآسای دشمن با شجاعت و قدرت مقاومت میکند و با فداکاری نیروی هوایی و هوانیروز رویای قادسیه صدام را برای تصرف سه روزه خوزستان و حضور یک هفتهای در تهران، درهم شکست و کاری کرد که روز پنجم جنگ صدام وقیحانه بگوید ما به همه اهداف خود رسیدیم و آتشبس سازمان ملل را یکطرفه قبول کند.
ظهیرنژاد دزفول را سکوی پیروزی خوزستان می دانست، او میگفت اگر دزفول از دست برود همۀ خوزستان از دست رفته است. در آنجا گردان دژ و مردم بومی خرمشهر و آبادان، دانشجویان دانشکده افسری، تکاوران دریایی، سپاه پاسداران، شهربانی و ژاندارمری ایثار کردند و مردانه در مقابل دشمن ایستادند. قرارگاه اروند هم در 27مهر ماه توسط سرهنگ حسنعلی فروزان فرمانده ژاندارمری کل کشور در ماهشهر برپا شد و این منطقه حساس و حیاتی با فرماندهی او و درایت و فداکاری سرهنگ شکرریز و سرگرد حسنی سعدی، سرگرد شاهین راد، سرگرد کهتری و سروان اقارب پرست و حضور پربرکت آیت الله جمی امام جمعه نستوه آبادان از تصرف دشمن و الحاق به خاک عراق در امان ماند.
ظهیرنژاد که کارهایش با مشورت و دوراندیشی همراه بود در بهار سال60 با برنامهریزیِ دقیق برای شکستن حصر آبادان وارد عمل شد. صدام و کشورهای حامی او هرگز باورشان نمیشد که ممکن است روزی چنین اتفاقی رخ دهد. گمان کرده بودند در سنگرهای بتنی و میادین مین و استحکاماتی که به وجود آورده بودند برای همیشه ایمن خواهند بود. در عملیات درخشان 60/5/7 شکست حصر آبادان با 1800 اسیر عراقی و حداقل تلفات حاصل شد. سخنرانی پرشور فرمانده لشکر خراسان سرهنگ سید شهابالدین جوادی برای اسرا و به زبان فصیح عربی و رژه آنان از برابر وزیر دفاع، رئیس ستاد ارتش، فرمانده نیروی زمینی توسط خبرگزاریها مخابره شد و شکوه و عظمت ارتش قدرتمند ایران جهانیان را شگفت زده کرد.
سقوط هواپیمای سی-130 حامل فرماندهان، در شامگاه 60/7/7 شهد این پیروزی را در کام ملت ایران تلخ کرد و ماموریت ظهیرنژاد در نیروی زمینی به پایان رسید و در ستاد مشترک در جایگاه شهید بزرگوار سرلشکر ولی فلاحی قرار گرفت.ظهیرنژاد تمامی نبوغ و تلاش خود را در این عملیات افتخارآفرین به کار برده بود و جا داشت به عنوان یک پیروزی بزرگ نظامی درتمام عملیات بعدی سرمشق طراحان و فرماندهان نظامی قرار گیرد، که متأسفانه نه تنها چنین نشد بلکه عکس آن نیز اتفاق افتاد.
حامیان صدام به این نتیجه رسیدند که ارتش ایران به درجهای از آموزش و تجربه نظامی رسیده که ارتش عراق و تجهیزات فراوانی که در اختیارش میگذارند دیگر جوابگو نیست و بهتر است آبرومندانه خود را از مهلکه نجات دهند؛ به احتمال قوی در این مقطع به کمک یک دیپلماسی قوی میتوانستیم جنگ را با پیروزی کامل و دریافت خسارتهایمان تمام کنیم؛ اما شور انقلابی مردم و احتمال تکرار امثال این پیروزی بزرگ مقتضی چنین امری نبود.
ظهیرنژاد با دور شدن از صحنه جنگ به حضرت امام می گوید من که وظیفهام نظارت بر عملکرد نیروهاست، در ستاد ارتش بیگانه و نامحرم شدهام. از مردم کوچه و بازار میفهمم عملیاتی در پیش است و از رادیو و نمازجمعه میشنوم که خاتمه یافته و نتایج آن چنین و چنان است. با این حال لازم میدانم وقایع را آنگونه که اتفاق افتاده به عرض برسانم. او در تمام مراحل و مقاطع جنگ بر این پیمان پابرجا بود. آقای سید احمد خمینی بعد از ارتحال حضرت امام به ظهیرنژاد می گوید پدرم بارها فرمودند آنچه از جبهه و جنگ به عرض ایشان میرساندید حقیقت محض بوده است. دوستان شاغل در"گروه مشاورین نظامی مقام معظم رهبری" بعد از درگذشت ظهیرنژاد می گویند: هنگامی که به نامههای او به حضرت امام دست یافتیم به شجاعت و صداقت وی آفرین گفتیم.
ظهیر نژاد از بدو پیروزی انقلاب به حضرت آیتالله خامنهای علاقه وافر داشت و ایشان را پدر، معلم و مراد خود میدانست. حضرت آقا نیز که فداکاریها و نبوغ او را در جبههها از نزدیک ملاحظه کرده بودند به او اعتماد کامل و محبت خاص داشتند؛ کمااینکه تا پایان عمر رئیس گروه مشاورین نظامی مقام معظم رهبری بود.
ظهیرنژاد در شجاعت، مسئولیتپذیری و امانتداری بی نظیر بود. خود را وامدار کسی نمی دانست و به هیچ کس حتی رئیس جمهور وقت حق دخالت درکار جنگ نمیداد. اوایل جنگ در قرارگاه دزفول هنگام نظرخواهی از فرماندهان، بنی صدر می گوید به نظر من هنوز حرف او تمام نشده ، ظهیرنژاد می گوید ببخشید، شما کدام مدرسه نظامی را گذرانده ای که به خود اجازۀ دخالت می دهی؟! بنی صدر پس از لحظه ای سکوت میگوید به شرفم قسم اگر کسی را داشتم همین الان عوضت می کردم و به حالت قهر جلسه را ترک می کند. ظهیرنژاد چنین آدمی بود! او خبره و دانای جنگ بود و همه مشخصات فرماندهان برجسته نظامی ایران و جهان را داشت. در برابر ناحق، دروغ و تزویر، بردباری خود را از دست میداد ، هرگز کوتاه نمی آمد و کسی جلودارش نبود.
اردیبهشت سال 60 در جبهه غرب با ایشان همراه بودم. یکی از خلبانان انقلابی هوانیروز کرمانشاه با حالت اعتراض به او گفت چرا مرز را مینگذاری نکرده بودی؟ ظهیرنژاد دستش بالا رفت، با خود گفتم الان اتفاق بدی می افتد! دیدم دستش را گردن او انداخت و با مهربانی گفت تو هم که حرف مردم بی اطلاع را میزنی؛ وقتی در یک نقطه مین کار میگذاریم باید سه شیفت سرباز بالای سرش مراقب باشد، هر سرباز هم 10، 11 نفر تدارکات چی میخواهد.
اگر این همه سرباز داشتم یک روزه کار عراق را تمام می کردم! پاک کردن میدان مین هم که برای دشمن کار سختی نیست. خلبان دلسوز قانع شد و همدیگر را بوسیدند. فردای آن روز گفتم جناب ظهیر نژاد روز گذشته خدا به شما خیلی رحم کرد، چقدر بر اعصاب خود مسلط بودید. گفت مگر چیزی شده؟ گفتم با کمال تأسف آن خلبان انقلابی و متعهد به شهادت رسیده است، خیلی متاثر شد و گفت در مراسم بزرگداشت او شرکت کنیم. همانطور که با هلیکوپتر بازدید م یرفتیم صدای بلندگو میآمد، فهمیدیم برای خلبان شهید مراسم گرفته اند، شرکت کردیم. آقایی سخنرانی میکرد، فرمانده نیروی زمینی را که دید یکدفعه حرفش گل کرد و گفت ما برای خاک نمیجنگیم، برای اسلام میجنگیم... ظهیرنژاد مثل فنر از جا پرید و فریاد زد آقای محترم چه کسی به شما اجازه داده چنین حرفی بزنی؟ من به این سرباز گفتهام برای یک وجب خاک باید خون بدهی ، شما میگویی ما برای خاک نمیجنگیم؟ خاک ما وطن، قرآن و دین ماست، سخنران در برابر احساسات ظهیرنژاد حرفی برای گفتن نداشت، آمد نشست و مراسم با صلوات پرطنین سربازان پایان یافت، آن خلبان قهرمان کسی جز علی اکبر شیرودی نبود، او در جبهههای غرب پیشگام، سرمشق و پرتلاش بود. یادش گرامی باد.
فردای روز نهم اردیبهشت در میدان شهر برای خلبان شهید مراسم گرفته بودند، معاون استاندار که در دانشکده پیاده شیراز شاگرد من بود، تریبون را اداره میکرد، به او گفتم آقای مهندس سرهنگ ظهیرنژاد میخواهد صحبت کند، اعتنا نکرد، آیت الله صادق خلخالی اصرار مرا که دید او را کنار زد و گفت برادران و خواهران فرمانده نیروی زمینی میخواهند صحبت کنند. اما به او برخورده بود، هر کاری کردند حاضر به صحبت نشد؛ آقای خلخالی گفت ایشان به علت تألمات روحی نمیتوانند صحبت کنند.
یک بار دیگر هم عصبانیت او را دیدم. شامگاه یکی از روزها از منطقه عملیات برگشته بودیم ، ارتباط او با یکی از فرماندهان جبهه جنوب برقرار شد. نتیجه عملیات را از او پرسید، دیدم با تمام وجود فریاد میزند، شما که دانشکده فرماندهی و ستاد را گذراندهای، برای یک عملیات محدود باید پنج نفر شهید بدهی؟ و با حالت قهرگوشی را گذاشت.
ظهیرنژاد برای جان سربازانش بسیار ارزش قائل بود، بین آنان و فرزندان خود فرقی نمی دید ، در سنگرها و خطوط مقدم آنان را به ارزش فداکاریهایشان واقف میکرد. با نگاهی به ظاهر سرباز و سلاح وی و نگاهی به سقف و اطراف سنگر به عملکرد فرماندهان پی میبرد. به شخصیت سربازان احترام میگذاشت و به سوالهایشان با حوصله پاسخ میداد؛ اما اگر سهلانگاری و قصوری از جانب فرماندهان میدید، از کوره در میرفت.
در ارتفاعات میمک به فرمانده تیپ "سرهنگ دوم اسماعیل سهرابی رئیس ستاد ارتش بعد از ظهیر نژاد" با اشاره گفت برویم از آن مواضع هم بازدید کنیم. فرمانده تیپ اظهار داشت این مواضع نزدیکترین منطقه ما به دشمن و در دید وتیر مستقیم آنهاست و بازدید از آن در هنگام روز امکانپذیر نیست. ظهیر نژاد با عصبانیت گفت اگر در این لحظه سربازمان زخمی شود منتظر میمانید هوا تاریک شود؟ او به سرعت به طرف آن موضع قدم برداشت، من و سهرابی به دنبال او میدویدیم. انبوهی از آتش خمپاره و تیر بار روی ما ریختند. سهرابی نقطه ای از بدن خود را محکم گرفته بود که خون از آن بیرون می زد. ظهیرنژاد آنقدر گرم بازدید از سنگرها و گفتگو با سربازان بود که تا برگشت از منطقه از حادثه مطلع نشد.
احساس مسئولیت او در مورد روحیه و رفاه رزمندگان در خطوط مقدم زبانزد بود. در نتیجه در سختترین مواضع دفاعی عشق و اعتقاد به مأموریت موج می زد و رزمندگان احساس خستگی نمی کردند.
ظهیرنژاد متولد اردبیل بود. مادرش در مکتب به نونهالان قرآن میآموخت و پدرش در کار فروش چرم بود و از زندگی آبرومندانهای برخوردار بود.
ظهیرنژاد تا آخرین روزهای زندگی، به حضور در جلسات عزاداری شهدای کربلا و مراسم خاص تشتگذاری در"اردبیل و تهران" علاقه وافر نشان میداد و در منزل خود نیز در تهران عزاداری و زنجیرزنی داشت، او از متن جامعه برخواسته بود و به دور از ریا و تظاهر، گویی همه سلولهای وجودش را راستی و جوانمردی تشکیل میداد.
ایشان در 27 آبان 78 پس از یک بیماری خونی طولانی در یکی از بیمارستانهای تهران فوت میکند، دوستان او میگفتند حالش چندان بد نبود، ظاهراً در تزریق واحد خون به او، اشتباهی رخ میدهد و ما که فهمیدیم در مقابل لطف بیش از حد بیمارستان، صدایش را درنیاوردیم.
ظهیرنژاد بسیار فروتن و سادهزیست بود و مناعتطبع عجیبی داشت. سالها بیماری خود را پنهان نگه داشته بود. از هیچ مقامی درخواست و انتظار کمک نداشت. به موقعیت و مقام دل نبسته بود. تنها آرزویش سرافرازی وطن و خوشبختی هم میهنانش بود. زندگی پرفراز و نشیب و فداکاریها و اخلاص و اعتقاد او میتواند سرمشق ارزشمندی برای نسل جوان باشد. به امید آنکه همگان به مسئولیت اصلی خویش بیندیشیم و غبار فراموشی را از چهره چنین رادمردی که به حق از افتخارات بزرگ تاریخ نظامی ایران است، برگیریم. والسلام