محمدعلی شریف النسب

سرهنگ محمد علی شریف النسب می‌گوید: ظهیرنژاد دزفول را سکوی پیروزی خوزستان می ­دانست، او می‌گفت اگر دزفول از دست برود همۀ خوزستان از دست رفته است. در آنجا رردم و نیروهای مسلح ی ایثار کردند و مردانه در م

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سرلشگر ظهیر نژاد، در سال 1333 و پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکده افسری، با درجه ستوان‌دومی در لشگر 7 ارومیه مشغول به‌کار میشود. او به علت وظیفه‌شناسی و نظم پله‌های ترقی را خیلی سریع طی کرده اما در عین حال به دلیل تدین و ایستادگی در برابر تخلفات،‌ مورد حسادت و بدخواهی بعضی از همکاران و فرماندهان ارتش قرار می گیرد. سرانجام پس از بیست‌ویک سال خدمت، در سال 1355 با درخواست بازنشستگی وی با درجه سرهنگ دومی موافقت می شود.

با پیروزی انقلاب و اعدام تعدادی از فرماندهان طاغوتی و فرار عده‌ای دیگر از فرماندهان ارتش، ‌سرهنگ دوم پیاده قاسمعلی ظهیرنژاد بار دیگر به خدمت فراخوانده می شود و با یک درجه ترفیع، به فرماندهی لشکر 7 ارومیه منصوب می‌شود. آن روزها، بخش‌های جنوبی آذربایجان‌شرقی، جولانگاه نیروهای ضد انقلاب شده و پادگان‌های ارتش هم از دست‌درازی این نیروها در امان نمانده بود. سرهنگ ظهیر نژاد با توجه به سابقه خدمت در لشکر 7 ارومیه توانست در مدتی کوتاه انضباط و آرامش را به این لشکر بازگرداند و همین‌طور نیروهای ارتش را در سازماندهی نیروهای داوطلب و آموزش نیروهای سپاه پاسداران به‌کار گیرد.

با شروع تجاوز عراق و آغاز جنگ، مسئولیت‌های بزرگ‌تری برعهده ظهیرنژاد گذاشته شد و با ارتقا به درجه سرتیپی، به سمت سرپرستی ژاندارمری، ‌فرماندهی نیروی زمینی ارتش و سپس ریاست ستاد مشترک ارتش منصوب شد و تا پایان جنگ، در خدمت باقی ماند.

امیر ظهیرنژاد در مقاطع حساسی چون شکستن حصر آبادان و آزادسازی خرمشهر نقش سرنوشت‌سازی را در فرماندهی جنگ بر عهده داشت. او همیشه و در هر مسئولیتی که بوده، خود را « سرباز وطن» می‌خواند و به همین دلیل داستان زندگی او هم «سرباز وطن» نام گرفته است. سرانجام امیر سرلشکر ظهیرنژاد در بیست‌و هفتم آبان ماه 1378 چشم از این جهان فرو بست و به هم‌رزمان شهیدش پیوست. به همین مناسبت با سرهنگ سید محمد علی شریف النسب از دوستان و همرزمان مرحوم ظهیر نژاد گفت‌وگویی انجام دادیم که آن را در ادامه می‌خوانید:

* خودتان را معرفی کنید و بفرمایید هسته های مقاومت در ارتش چگونه تشکیل شد؟

شریف النسب: من سرهنگ « شریف ­النسب» متولد سال 1323 اصفهان هستم، سال 1342 وارد دانشکده افسری شدم.  یوسف کلاهدوز و حسن اقا رب ­پرست سال 44 آمدند و ما با هم ارتباط داشتیم. رستۀ من پیاده بود و درمرکز پیادۀ شیراز تدریس می­کردم. در دوران دانشجویی با راهنمایی ستوان یکم سیدموسی نامجو "استاد نقشه ­خوانی" به یک کلاس خصوصی خارج از دانشکده راه یافتیم. اصول عقاید، تاریخ ادیان، قرآن و نهج ­البلاغه می ­آموختیم. دو سال قبل از پیروزی انقلاب یوسف کلاهدوز با من تماس گرفت و گفت: ارتباطات گذشته را توسعه داده­ ایم و در تشکیلاتی که هدفش دفاع از هویت و مردمی بودن ارتش است فعالیت داریم و می توانیم بگوییم ما این لباس مقدس را برای دفاع از مرزهای میهنمان پوشیده ایم و نه رویارویی با مردم. بنا بر این باید خودسازی کنیم و از هر لحاظ سرمشق باشیم و کارهای کلیدی را در دست بگیریم و اجازه ندهیم رژیم از ما سوءاستفاده کند.

شهریور 57 به اتفاق اقارب ­پرست برای طی دورۀ دانشکده فرماندهی و ستاد پذیرفته شدیم. اقارب­ پرست­ با مقامات روحانی در ارتباط بود . دکتر پیشگاهی ­فر داماد حضرت آیت­ الله مفتح، در خاطراتش گفته است یک روز رفته بودم منزل پدر همسرم، اقارب­پرست را آنجا دیدم. پرسیدم همشهری ما اینجا چه می­‌کند؟ فرمودند ایشان رابط ما با انقلابیون ارتش است. من که زیرمجموعه او بودم این موضوع را نمی‌­دانستم.

سرتیپ محمدرضا رحیمی که جانشین وزارت دفاع و مشاور مقام معظم رهبری بود, با اقارب پرست ارتباط داشت.اما من ایشان را نمی­‌شناختم و در اقامتگاه موقت حضرت امام فهمیدم از رده­‌های بالای تشکیلات است.هنگامی که ژانرال هایزر از آمریکا به ایران آمد تا به کمک ارتش، رژیم لرزان شاه را سرپا نگه دارد؛ جلسه گذاشتیم و قرار شد در مقابل کودتای او طرحی به نام "ضدکودتا" داشته باشیم. به دوستانمان گفته بودیم وقتی خواستند انقلابیون را دستگیر و شعله های نهضت را خاموش کنند ، با ایجاد اخلال در پادگانها مانع شرکت ارتش در کودتاها شوند.

در دانشکده فرماندهی ستاد به استادی برخورد کردیم به نام  سرهنگ «حسنعلی فروزان» ، که انسانی فرهیخته، خوش­فکر و شیفته امام بود ، با او ارتباط برقرار کردیم، و گفتیم ما شاگردان نامجو هستیم و در پادگان­‌ها نفوذ و قدرت  داریم.در صورتیکه ژنرال هایزر بخواهد به کمک ارتش دست به کودتا بزند اجازه نخواهیم داد یک نفر از پادگان خارج شود.

فروزان گفت طرح شما بسیار رِندانه است، نشسته اید تا انقلاب پیروز شود و بگویید: ما هم بوده‌­ایم! گفتیم شما بفرمایید! گفت ما با 500 نفر از دوستان و هم­­‌دوره‌­هایمان قرار گذاشته ایم که در میدان کنونی انقلاب رژه برویم و به مردم بفهمانیم از خودشان هستیم و به رژیم حاکم هم بگوییم به ارتش متکی نباش. گفتیم رژیم شاه اینقدر هم ضعیف نشده شما را به رگبار می‌­بندند و انقلاب هم 20 سال عقب می‌­افتد. قرار شد یکی از نزدیکان به حضرت امام بین ما قضاوت کند، آیت‌­ا... موسوی­‌اردبیلی انتخاب شدند.

روز عاشورا در منزل پدر آقای فروزان، در خیابان بهبودی جمع شدیم ، یوسف کلاهدوز باید می‌­آمد اما نیامد. فردا مشخص شد در تیراندازی ناهارخوری گارد حضور داشته و جان سالم به در برده است. آقای موسوی اردبیلی  به حرف­های ما گوش دادند و گفتند به ما وقت بدهید مطالعه کنیم که این رژه انجام شود یا شبکه پادگان­ها فعال است به همین صورت ادامه بدهد، 3 روز بعد گفتند با ادامه کار شبکه­ وفادار به اهداف حضرت امام موافقت شده است. ما نام آن شبکه را بعد از انقلاب "هسته‌­های مقاومت" گذاشتیم.

*  آیا تا آن تاریخ در همه پادگانها هسته مقاومت تشکیل شده بود؟

شریف النسب:بله در اغلب پادگان‌ها  مثلاً در تیپ نوهد "کلاه­‌سبزها" ، دو نفر شاخص بودند یکی حسین شهرام­فر بود که در درجۀ سروانی در کردستان شهید شد و دیگری ستوان دوم دادبین "فرمانده اسبق نیروی زمینی" بود.  شهید صیاد شیرازی هم در مرکز توپخانه اصفهان فعالیت می­کرد و زیر مجموعه اقارب­‌پرست بود . سید محمود آذین در هوانیروز اصفهان خدمت می کرد و این دو نفر از رده های بالای فعالیت انقلابی در ارتش بودند.

* شما این افراد را به کمک شهید نامجو شناسایی می‌­کردید؟

شریف النسب: بله .البته هر کدام از ما هم در پادگان­هایی که دوست و آشنا داشتیم، به راهنمایی آنان نفوذ می کردیم، زمستان سال 57 حرکت­های انقلابی تند و کما بیش ­­آشکار شده بود ، بدنه ارتش با امام بود. عده معدودی هم از رژیم طرفداری می­‌کردند و می‌­گفتند اگر شاه برود فلان و بهمان می­شود.شوک تیراندازی در ناهارخوری گارد برای شاه حادثه ای بسیارغیر منتظره بود و باعث شد برای همیشه کشور را ترک کند.چندی نگذشت که حضرت امام در میان استقبال مردم و امنیت کم نظیری که ارتش و بخصوص نیروی هوایی فراهم کرده بود به میهن خود تشریف فرما شدند.ما روزها درس می­خواندیم و شب­ها به اتفاق سرهنگ فروزان در خیابان­های غرب تهران به مردم انقلابی آموزش می­‌دادیم. آن زمان مواد منفجره، کوکتل مولوتف و سلاح سبک در دست مردم زیاد بود و ما خطرات کار با آنها را یادآور میشدیم.

اقارب­‌پرست چند روز مانده به انقلاب گفت، خبر داده اند ما دو نفر فردا خیابان ایران ، مدرسه علوی اقامتگاه موقت حضرت امام باشیم ساعت 8 راه افتادیم به علت شلوغی راه‌ها ساعت 12 رسیدیم. دوستانمان به مرور جمع شدند. نگران بودیم  اگر انقلاب به پیروزی برسد و دیوار پادگان­ها شکسته شود، اسلحه و مهمات دست مردم می‌­افتد و گروهک‌ها نیز انبارهایشان را پر می‌کنند که بسیار خطرناک است.

قرار شد برویم خدمت حضرت امام راحل بدهیم. آیت الله ربانی­‌شیرازی که انسان والایی بود به عنوان نماینده حضرت امام با ما جلسه گذاشتند. که حرف‌هایمان را منتقل کنند. گفتیم ما نظامی هستیم آمده‌­ایم به حضرت امام بگوییم ارتش تنها نیروی آماده ای است که می­‌تواند بازوی انقلاب باشد، اگر این نیروی وفادار از دست برود گروه‌ک­ها که دهانشان برای بلعیدن دستاوردهای انقلاب باز است و شعار انحلال ارتش سر می‌دهند، برنده خواهند شد.بنابر این ارتش باید بماند و نیروهای مردمی را هم در چارچوب منظمی ساماندهی کند. بطوریکه در هنگام نیاز به کمک ارتش بیایند.که بعدها  شد مبنای تشکیل سپاه  پاسداران و بسیج. نام سرلشکر ولی قَرنی را شنیده بودیم و می­­‌دانستیم رئیس رکن دوم ارتش بوده و دو بار به اتهام اقدام علیه حکومت شاه زندانی شده است. به ما گفتند قرار است مسوولیت ارتش به ایشان واگذار شود. بروید با وی همکاری کنید.

انقلاب با اعلام همبستگی ارتش، معجزه آسا به پیروزی دست یافت. حالا بیست و سومِ بهمن  است و ما آمده‌­ایم ستاد مشترک. نیروهای مردمی مسلح  تحت مسئولیت یکی از تجار قدیمی به نام حاج‌­آقا اکبر پور استاد، حراست ستاد مشترک را عهده‌­دارند و دفتر سرلشکر قرَنی مملو از جمعیت است. آنهایی که 3، 4 شهید داده­‌اند، از جمله پدر رضایی­‌ها و برخی از افراد دیگر همه جمع هستند. تنها ارگان­ سرپا و مرکز قدرت ارتش است که آن هم حتی یک ماشین­نویس در اختیار ندارد.

 با خواهش و تمنا از محافظ دفترتیمسار، به داخل رفتم و دیدم 4، 5 تلفن هم زمان زنگ می­خورد. تیمسار برمی­دارد و دو کلمه بیشتر صحبت نمی‌کند، یکدفعه با نگرانی گفت خانمی از آشنایان ما از سنندج تلفن کرده و می­گوید پادگان سنندج در محاصره است، اگر تا دو ساعت دیگر فرمانده تعیین نکنیدکل منطقه کردستان از دست رفته است.

برخی از افراد که می­‌دیدند در معرض انتخاب برای این ماموریت خطرناک هستند، یکی یکی از دفتر خارج شدند. من خود را به ایشان رساندم و گفتم سرگرد شریف‌­النسب از گروهی هستم که مامور همکاری با شما شده­اند. تا 10 دقیقه دیگر فرمانده لشکر به حضورتان معرفی می­شود. خبر را به دوستانم که در اتاق مجاور بودند منتقل کردم و گفتم سرگرد کتیبه در سنندج به سر می­برد و بهترین گزینه می باشد. همگی قبول کردند و حکم فرماندهی او را نوشتیم. آوردیم خدمت تیمسار، امضا کردند. پرسیدند چگونه ابلاغ میکنید؟ گفتم از طریق رادیو. کتیبه خبر را شنید و به ایشان تلفن کرد و گفت اوامرتان به من رسید. قول میدهم یک تفنگ و یک فشنگ از پادگان بیرون نرود.

گروهک­ها با شنیدن این پیام با تعجب گفتند مگر ارتش منحل نشده بود؟! ارتش که محکم ایستاده و فرمانده تعیین میکند! سرلشگر قرنی در یکی دو پیام به مهاجمین هشدار داد اگر از اطراف پادگان دور نشوید به وظایف قانونی خود عمل خواهیم کرد. دولت موقت که در نظر داشت با کدخدامنشی و گفتگو مسائل را حل کند از قاطعیت سرلشکر قرنی به شدت ناراحت شد و به او اعتراض کرد. قرنی می­گفت: گروهی که اسلحه به دست گرفته و می­خواهد انقلاب را در هم بشکند مذاکره نمی­فهمد. قدرت و قاطعیت باید نشان داد. دولت موقت به خواست گروهک ها فرمانده لشگر و استاندار را هم از خود آنها انتخاب کرد اما نتیجه نداد و به گروگان رفتن فرمانده لشکر و محاصره مجدد پادگان در اواخر اسفند57 منجر گردید که داستان جداگانه­ای دارد.

 یکم اسفندماه 57 سران دمکرات و کومله در مهاباد، به سرتیپ احسان پزشکپور که فرماندهی لایق و غیرتمند بود گفتند هیات حسن نیت آمده است که مسائل را با صلح و صفا حل کند. فرماندهان قدیم همه رفته­اند، شما هم کلید پادگان را به شورای شهر بدهید و بروید. پزشکپور گفت من این حرفها را نمی­فهمم، سر من هم برود پادگان را تحویل نمی­دهم. فرمانده من سرلشکر قرنی است.

آنان از در نیرنگ و فریب درآمدند و به کمک نفوذی­های داخل پادگان هو انداختند که مشکل شهر با فرمانده پادگان حل شده و مردم می آیند که با گل و شیرینی از ارتش تقدیر کنند. با این شایعه سربازان که چند روز در محاصره به سر برده و خسته شده بودند، باورشان می­شود و اسلحه هایشان را تحویل می­دهند. در این موقع جمعیت به پادگان می­ریزند. عوامل دمکرات و کومله ناگهان سلاح­های مخفی خود را در می آوردند و به افسران و درجه­داران انقلابی می­گویند تکان نخورید، یک نفر سرباز گروهکی هم به سمت فرمانده تیراندازی کرده و او را زخمی می­کند، پادگان تصرف و ظرف چند روز غارت می­شود و سلاح و مهمات آن به سمت دیگر پادگان­های غرب کشور سرازیر می­گردد. هیات حسن ­نیت هم می­‌بیند کلاه بزرگی بر سرش رفته نادم و پشیمان به تهران برمی­گردد.

* شما هم آن زمان در ستاد مشترک ارتش با تیمسار قرنی همکاری داشتید؟

شریف النسب: بله، سرهنگ فروزان، سرگرد سلیمی، سرهنگ نامجو، سرگرد رحیمی، سروان کلاهدوز، سروان اقارب­پرست، ستوان توتیائی، ستوان عبدالله نجفی و بنده، در کمیته انقلاب ارتش در خدمت ایشان بودیم، قرنی هنگام ترک ستاد گفت فرمانده کنونی لشکر 64 ارومیه در این حادثه روحیه­ خود را از دست داده است. کاش همین امشب می‌توانستیم افسر تازه‌­نفسی به جای او بفرستیم. گفته شد مرد این میدان قاسمعلی ظهیرنژاد است که هم‌­اکنون در راه است و تا دقایقی دیگر می‌­رسد.

درباره ظهیرنژاد شنیده بودیم هنگام خدمت در دانشکده پیادۀ شیراز بر سر یک مسأله تاکتیکی با مستشار نظامی اختلاف نظر پیدا کرده بود. افسر آمریکایی به او می‌­گوید شما ایرانی‌ها نمی­‌فهمید، ظهیرنژاد هم بی­‌درنگ پاسخ می دهد اگر ما را به حال خود واگذارید معلوم می­شود چه کسی نمی‌­فهمد! اطلاعات آن زمان به او می­‌گوید این چه حرفی بود؟ مستشاری آمریکا از تو گله‌­مند است! ظهیرنژاد از این برخورد دلسرد می‌شود و در درجۀ سرهنگ دومی درخواست بازنشستگی می­‌کند.

سرلشکر قرنی هنگام روبه‌­رو شدن با ظهیرنژاد به او گفت به دنبال سقوط تیپ مهاباد، دموکرات و کومله راه‌­ها را بسته‌­اند و ستاد لشکر در خطر است. شما از این لحظه فرمانده لشکر هستید، هواپیما آماده است. فوراً حرکت کنید.

قبول این مسئولیت دل شیر می‌­خواست اما ظهیرنژاد با عزم و اراده محکم که از ویژگی­های فطری او بود گفت دخترم در خانه تنهاست. اجازه بدهید فردا پرواز کنم. تیمسار قرنی گفت راننده و همسرم را می‌­فرستم دخترتان را به خانۀ ما می­‌آورند. ظهیرنژاد هم خداحافظی کرد و عازم فرودگاه شد. افسران کُرد وفادار که در آن روزهای بحرانی در نگهداری پادگان­‌های غرب فداکاری بسیار کردند و از آنان کمتر نام برده شده، به دموکرات کومله می­‌گویند بساط­تان را جمع کنید، ظهیرنژاد آمده است. حریف او نیستید.

با استقرار ظهیرنژاد در ارومیه توطئه‌­گران شمشیرهای خود را غلاف کردند. او از سربازی به سرداری رسیده بود و در پیشینه خدمتی خود سابقه ده سال درجه­‌داری داشت و به تمام معنا یک نظامی برجسته بود. همرزمانش در لشکر روحیه گرفته بودند و می­دیدند کسی آمده که منطقه را خوب می­شناسد و می­توانند به او متکی باشند.

ظهیرنژاد می­‌گفت چند روزی از آمدنم به لشکر گذشته بود، آقای دکتر چمران تلفن کردند و گفتند در استانداری منتظر شما هستم؛ پیاده حرکت کردم. دیدم دکتر قاسملو از سران حزب دموکرات کردستان با تکبر و بی‌­اعتنا روی کاناپه لمیده است. با مشاهده من برق از سرش پرید. تلفن را برداشتم و به دژبان پادگان گفتم جوخۀ آتش را فوراً حرکت دهید. دکتر چمران با نگرانی و تعجب گفت، می­خواهی چه کنی؟ گفتم در آسمان­‌ها دنبال این جنایتکار می­‌گشتم، می‌­خواهم همین جا او را اعدام کنم! او مسئول خون‌­های پاکی است که تاکنون ریخته شده، مسئول غارت پادگان مهاباد و مسئول ترور فرمانده تیپ است.

قاسملو زهره­‌ترک شده بود. چمران شروع به خواهش و تمنا کرد و قسمم می‌­داد، می­‌گفت آشتی ملی است، امر امام است، دولت موقت به ایشان امان‌­نامه داده­، باید به تعهد خود پایبند باشیم. آنقدر گفت که ماندم چه کنم، گفتم آقای دکتر چمران روحیات مرا که می‌­شناسید چرا مرا به این جلسه دعوت کردید؟ می­‌روم اما اگر سکته کردم خونم گردن شماست. مشکل کردستان با خواهش و تمنا حل نمی ­شود. اعمال قدرت می‌خواهد و شما خواهید دید این جنایتکار از دست ما می­‌گریزد و سالها ما را در منطقه گرفتار خواهد کرد.

اوایل اردیبهشت58 حزب ماجراجوی دموکرات فراخوان داده بود و خود را برای برگزاری همایش بزرگی در نقده آماده می­‌کرد. 20هزار مسلح جمع شده بودند. کرد و ترک با بهانه‌­ای کوچک به جان هم افتادند. چیزی نمانده بود جوی خون راه بیفتد، مردم ارومیه ستاد ارتش را محاصره کرده و می‌­گویند ارتش چرا نشسته ­ای؟ ظهیرنژاد با آنکه برابر تدبیر دولت موقت اجازه برخورد با آشوب های شهری را نداشت به مسئولیت خود یک گردان رزمی مجهز به طرف نقده حرکت می­دهد. این گردان به محض رسیدن به مقصد راه­ های ورودی و خروجی را می­ بندد و نقاط سرکوب منطقه را اشغال می­‌کند. عوامل آشوب از منافذ و معابری که می‌­شناختند فرار می­‌کنند و امنیت برقرار می‌­شود.

شهریورماه سال 58 نزدیک می­‌شود، پادگان مهاباد هنوز دست دموکرات کومله است هر روز در آن رژه می ­روند و علیه نظام شعار می­ دهند. ظهیرنژاد و سرهنگ یعقوب آذری فرمانده عملیات غرب، با حضور تیمسار فلاحی به اتفاق سه گردان پیاده مجهز از سه طرف وارد مهاباد می ­­شوند، سرهنگ خلبان سید محمود آذین فرمانده تیم هوانیروز که در این عملیات حضور داشته است می­ گوید قبل از ورود به شهر توپخانه ارتش تعدادی گلوله در مناطق کوهستانی رها کرد. عوامل دموکرات و کومله که فاقد پشتیبانی مردمی بودند از ترس متواری شدند و ما بدون مقاومت وارد پادگان شدیم. سربازان که قهرمان اصلی بودند، اشک شوق می­‌ریختند و به شکرانه این موهبت الهی زمین پادگان را می‌­بوسیدند.

از نخستین لحظات پیروزی و ورود به پادگان، مردم وطن ­دوست مهاباد سلاح و مهماتی را که برای نجات از دستبرد و غارت گروهکها به خانه‌­هایشان برده بودند به پادگان بازمی‌­گرداندند. بازپس­‌گیری پادگان مهاباد بدون مقاومت و خونریزی، اقتدار و شکوه ارتش جمهوری اسلامی را بار دیگر در تمامی منطقه کردستان به نمایش گذاشت. پس از آن ظهیرنژاد در دره قطور با عوامل دمکرات و کومله درگیر شد و به هر سختی بود جاده استراتژیک بازرگان را که برای تجارت ایران و ترکیه جنبه حیاتی داشت، از چنگ آنان رها ساخت و مناطق اطراف آن را پاکسازی و ایمن کرد.

ظهیرنژاد 3، 4 ماه قبل از جنگ به تهران آمد، فرماندهی ژاندارمری و نیروی زمینی یک‌جا به او واگذار شد. بعد از کوتاه مدتی گفت بهتر است ژاندارمری مستقل باشد، پیچیدگی کار آن کمتر از نیروی زمینی نیست. در نیروی زمینی قبل از هر چیز سراغ آموزش و انضباط رفت و بازدیدهای مرسوم را در یگان‌ها فعال کرد. هر جا می­‌رفت با صلابت برخورد می‌­کرد. کاردانی، دقت­‌نظر و سخت­گیری او زبانزد بود، واحدها در حال جنب‌­وجوش و سازندگی بودند. در عین حال گروهکها که انحلال ارتش را دنبال می­‌کردند، همچنان به برنامه­‌های خصمانه خود ادامه می‌­دادند. روزهای نزدیک به آغاز جنگ هرچه ظهیرنژاد تلاش می­‌کرد واحدها را به مناطق درگیر حرکت بدهد گروهک‌­ها مانع می­‌شدند. نفوذی­‌ها با ضدانقلاب قرار می­‌گذاشتند که در فلان نقطه جلوی تانک­ها بخوابند و آنان را وادار به بازگشت کنند.

شهید رجایی رئیس جمهور وقت به ظهیرنژاد می‌­گوید بروید مجلس و خطر بزرگ جنگ را به نمایندگان مردم گوشزد کنید. ظهیرنژاد به رئیس اداره دوم ارتش می­‌گوید نقشه­‌های لازم را با خود بیاور. سرهنگ کتیبه در مجلس شورای اسلامی نقشۀ بزرگی را نصب می­‌کند و می­‌گوید توپخانۀ دوربرد دشمن تا 30 کیلومتر را می‌­زند. در عرف نظامی حق ندارد به مرزهای ما نزدیک شود. الان در این نقاط در 5 کیلومتری مرز ما مستقر است، یعنی 25 کیلومتر در خاک ما نفوذ کرده و عملاً جنگ شروع شده است.

ظهیرنژاد در ادامه می‌­گوید آقایان من حرفه­‌ام را خوب بلدم و از عهده قوی‌تر از عراق هم برمی‌­­آیم. آمده­‌ام از شما کمک بگیرم. از شما توپ و تانک و هواپیما نمی‌­خواهم؛ از شما می­‌خواهم دست مداخله­‌گران را در ارتش قطع کنید. نمی‌گذارند کارم را انجام دهم. وقتی می­خواهم لشکر 77 خراسان را به جنوب بفرستم، میخواهم لشکر قزوین و لشکر 21 حمزه را از تهران حرکت بدهم، می‌­گویند می­خواهی کودتا کنی؟ بازار تهمت و افترا هم که پررونق است. چه خاکی بر سرم کنم؟ نمایندگان به او اعتراض می­کنند که این چه حرفی است؟ مگر شیعیان عراق اجازه می­‌دهند صدام به کشور ما تجاوز کند؟

در این ماجرا دشمنان نظام عده‌­ای آدم بی­‌هویت و بی­‌هنر را دور خود جمع کرده بودند و می­‌دانستند از این آدم­‌های لنگه به لنگه و بیکاره چنین کار بزرگی برنمی‌­آید و شکست آن حتمی است. به حداقل نتیجه آن که بی ­اعتبار کردن ارتش در نظر رهبری انقلاب و مردم بود اکتفا کردند.

ما همه باورمان شد که کودتا شکست خورده است، عوامل نفوذی­ و آدم­‌های بی­‌تجربه در نهادهای نوپای انقلاب به جان ارتش افتادند در نتیجه 35 نفر از بهترین خلبانان نیروی هوایی اعدام و تعداد زیادی زندانی و اخراج شدند. کلاه­‌سبزها که نیروی واکنش سریع ارتش هستند با دادن 150نفر تلفات از شور و حال همیشگی افتاده و لشکر 21 حمزه و دیگر لشکرها هم کم و بیش ضربه‌­هایی دیدند. از همه مهم­تر خسارتی بود که به لشکر 92 زرهی وارد آمد، تیپ دزفول این لشکر وقتی قبل از انقلاب برای مانور از پادگان بیرون می‌­رفت، ارتش عراق آماده­‌باش می‌­داد، مبادا این واحد سرش را به طرف بغداد کج کند. حالا فرمانده این پادگان زندانی است، تعدادی از فرماندهان و افراد سرشناس آن در میدان شامگاه جلوی چشم همه به رگبار بسته می­‌شوند.

از سه ماه قبل از جنگ لشکر 92زرهی فرمانده ندارد، حضرت امام و دیگران به ظهیرنژاد فشار می­ آورند چرا فرمانده تعیین نمی­ کنی؟ می­ گوید هر کس بدون اطلاع و هماهنگی با من, فرمانده ­ام را زندانی کرده و این بلا را سر لشکر آورده، خودش فرماندهی کند! خوزستان از حوزۀ مسئولیت من خارج است. با این اتفاق نه تنها لشکر خوزستان بلکه تمامی ارتش در هم می‌­شکند. فرمانده جدید 4 روز بعد از شروع جنگ به اهواز آمد یعنی در این مدت این لشکر بدون فرمانده در مقابل تهاجم سیل­‌آسای دشمن با شجاعت و قدرت مقاومت می­‌کند و با فداکاری نیروی هوایی و هوانیروز رویای قادسیه صدام را برای تصرف سه روزه خوزستان و حضور یک هفته‌­ای در تهران، درهم شکست و کاری کرد که روز پنجم جنگ صدام وقیحانه بگوید ما به همه اهداف خود رسیدیم و آتش­بس سازمان ملل را یک­طرفه قبول کند.

ظهیرنژاد دزفول را سکوی پیروزی خوزستان می ­دانست، او می‌گفت اگر دزفول از دست برود همۀ خوزستان از دست رفته است. در آنجا گردان دژ و مردم بومی خرمشهر و آبادان، دانشجویان دانشکده افسری، تکاوران دریایی، سپاه پاسداران، شهربانی و ژاندارمری ایثار کردند و مردانه در مقابل دشمن ایستادند. قرارگاه اروند هم در 27مهر ماه توسط سرهنگ حسنعلی فروزان فرمانده ژاندارمری کل کشور در ماهشهر برپا شد و این منطقه حساس و حیاتی با فرماندهی او و درایت و فداکاری سرهنگ شکرریز و سرگرد حسنی سعدی، سرگرد شاهین راد، سرگرد کهتری و سروان اقارب­ پرست و حضور پربرکت آیت­ الله  جمی امام جمعه نستوه آبادان از تصرف دشمن و الحاق به خاک عراق در امان ماند.

ظهیرنژاد که کار­هایش با مشورت و دوراندیشی همراه بود در بهار سال60 با برنامه‌­ریزیِ دقیق برای شکستن حصر آبادان وارد عمل شد. صدام و کشورهای حامی او هرگز باورشان نمی­‌شد که ممکن است روزی چنین اتفاقی رخ دهد. گمان کرده بودند در سنگرهای بتنی و میادین مین و استحکاماتی که به وجود آورده بودند برای همیشه ایمن خواهند بود. در عملیات درخشان 60/5/7 شکست حصر آبادان با 1800 اسیر عراقی و حداقل تلفات حاصل شد. سخنرانی پرشور فرمانده لشکر خراسان سرهنگ سید شهاب­‌الدین جوادی برای اسرا و به زبان فصیح عربی و رژه آنان از برابر وزیر دفاع، رئیس ستاد ارتش، فرمانده نیروی زمینی توسط خبرگزاری­‌ها مخابره شد و شکوه و عظمت ارتش قدرتمند ایران جهانیان را شگفت زده کرد.

سقوط هواپیمای سی-130 حامل فرماندهان، در شامگاه 60/7/7 شهد این پیروزی را در کام ملت ایران تلخ کرد و ماموریت ظهیرنژاد در نیروی زمینی به پایان رسید و در ستاد مشترک در جایگاه شهید بزرگوار سرلشکر ولی فلاحی قرار گرفت.ظهیرنژاد تمامی نبوغ و تلاش خود را در این عملیات افتخارآفرین به کار برده بود و جا داشت به عنوان یک پیروزی بزرگ نظامی درتمام عملیات بعدی سرمشق طراحان و فرماندهان نظامی قرار گیرد، که متأسفانه نه تنها چنین نشد بلکه عکس آن نیز اتفاق افتاد.

 حامیان صدام به این نتیجه رسیدند که ارتش ایران به درجه­ای از آموزش و تجربه نظامی رسیده که ارتش عراق و تجهیزات  فراوانی که در اختیارش می­گذارند دیگر جوابگو نیست و بهتر است آبرومندانه خود را از مهلکه نجات دهند؛ به احتمال قوی در این مقطع به کمک یک دیپلماسی قوی میتوانستیم جنگ را با پیروزی کامل و دریافت خسارتهایمان تمام کنیم؛ اما شور انقلابی مردم و احتمال تکرار امثال این پیروزی بزرگ مقتضی چنین امری نبود.

ظهیرنژاد با دور شدن از صحنه جنگ به حضرت امام می ­گوید من که وظیفه­‌ام نظارت بر عملکرد نیروهاست، در ستاد ارتش بیگانه و نامحرم شده‌ام. از مردم کوچه و بازار می‌­فهمم عملیاتی در پیش است و از رادیو و نمازجمعه می‌­شنوم که خاتمه یافته و نتایج آن چنین و چنان است. با این حال لازم می‌دانم وقایع را آنگونه که اتفاق افتاده به عرض برسانم. او در تمام مراحل و مقاطع جنگ بر این پیمان پابرجا بود. آقای سید احمد خمینی بعد از ارتحال حضرت امام به ظهیرنژاد می گوید پدرم بارها ­فرمودند آنچه از جبهه­ و جنگ به عرض ایشان می‌­رساندید حقیقت محض بوده است. دوستان شاغل­ در"گروه مشاورین نظامی مقام معظم رهبری" بعد از درگذشت ظهیرنژاد می گویند: هنگامی که به نامه‌­های او به حضرت امام دست یافتیم به شجاعت و صداقت وی آفرین گفتیم.

ظهیر نژاد از بدو پیروزی انقلاب به حضرت آیت‌­الله خامنه­‌ای علاقه وافر داشت و ایشان را پدر، معلم و مراد خود می­‌دانست. حضرت آقا نیز که فداکاری­ها و نبوغ او را در جبهه‌­ها از نزدیک ملاحظه کرده بودند به او اعتماد کامل و محبت خاص داشتند؛ کمااینکه تا پایان عمر رئیس گروه مشاورین نظامی مقام معظم رهبری بود.

ظهیرنژاد در شجاعت، مسئولیت­‌پذیری و امانتداری بی­ نظیر بود. خود را وامدار کسی نمی ­دانست و به هیچ کس حتی رئیس جمهور وقت حق دخالت درکار جنگ نمی­‌داد. اوایل جنگ در قرارگاه دزفول هنگام نظرخواهی از فرماندهان، بنی صدر می ­گوید به نظر من هنوز حرف او تمام نشده ، ظهیرنژاد می ­گوید ببخشید، شما کدام مدرسه نظامی را گذرانده ­ای که به خود اجازۀ دخالت می­ دهی؟! بنی ­صدر پس از لحظه ای سکوت می­گوید به شرفم قسم اگر کسی را داشتم همین الان عوضت می­ کردم و به حالت قهر جلسه را ترک می­ کند. ظهیرنژاد چنین آدمی بود! او خبره و دانای جنگ بود و همه مشخصات فرماندهان برجسته نظامی ایران و جهان را داشت. در برابر ناحق، دروغ و تزویر، بردباری خود را از دست می­داد ، هرگز کوتاه نمی ­آمد و کسی جلودارش نبود.

اردیبهشت سال 60 در جبهه غرب با ایشان همراه بودم. یکی از خلبانان انقلابی هوانیروز کرمانشاه با حالت اعتراض به او گفت چرا مرز را مینگذاری نکرده بودی؟ ظهیرنژاد دستش بالا رفت، با خود گفتم الان اتفاق بدی می­ افتد! دیدم دستش را گردن او انداخت و با مهربانی گفت تو هم که حرف مردم بی ­اطلاع را می­زنی؛ وقتی در یک نقطه مین کار می­گذاریم باید سه شیفت سرباز بالای سرش مراقب باشد، هر سرباز هم 10، 11 نفر تدارکات­ چی می­خواهد.

اگر این همه سرباز داشتم یک روزه کار عراق را تمام می کردم! پاک کردن میدان مین هم که برای دشمن کار سختی نیست. خلبان دلسوز قانع شد و همدیگر را بوسیدند. فردای آن روز گفتم جناب ظهیر نژاد روز گذشته خدا به شما خیلی رحم کرد، چقدر بر اعصاب خود مسلط بودید. گفت مگر چیزی شده؟ گفتم با کمال تأسف آن خلبان انقلابی و متعهد به شهادت رسیده است، خیلی متاثر شد و گفت در مراسم بزرگداشت او شرکت کنیم. همانطور که با هلی­کوپتر بازدید م ی­رفتیم صدای بلندگو می­آمد، فهمیدیم برای خلبان شهید مراسم گرفته اند، شرکت کردیم. آقایی سخنرانی میکرد، فرمانده نیروی زمینی را که دید یکدفعه حرفش گل کرد و گفت ما برای خاک نمی­‌جنگیم، برای اسلام می­‌جنگیم... ظهیرنژاد مثل فنر از جا پرید و فریاد زد آقای محترم چه کسی به شما اجازه داده چنین حرفی بزنی؟ من به این سرباز گفت‌ه­ام برای یک وجب خاک باید خون بدهی ، شما می­گویی ما برای خاک نمی­‌جنگیم؟ خاک ما وطن، قرآن و دین ماست، سخنران در برابر احساسات ظهیرنژاد حرفی برای گفتن نداشت، آمد نشست و مراسم با صلوات پرطنین سربازان پایان یافت، آن خلبان قهرمان کسی جز علی اکبر شیرودی نبود، او در جبهه‌­های غرب پیشگام، سرمشق و پرتلاش بود. یادش گرامی باد.

فردای روز نهم اردیبهشت در میدان شهر برای خلبان شهید مراسم گرفته بودند، معاون استاندار که در دانشکده پیاده شیراز شاگرد من بود، تریبون را اداره می­کرد، به او گفتم آقای مهندس سرهنگ ظهیرنژاد می­خواهد صحبت کند، اعتنا نکرد، آیت ­الله صادق خلخالی اصرار مرا که دید او را کنار زد و گفت برادران و خواهران فرمانده نیروی زمینی می­خواهند صحبت کنند. اما به او برخورده بود، هر کاری کردند حاضر به صحبت نشد؛ آقای خلخالی گفت ایشان به علت تألمات روحی نمی­توانند صحبت کنند.

یک بار دیگر هم عصبانیت او را دیدم. شامگاه یکی از روزها از منطقه عملیات برگشته بودیم ، ارتباط او با یکی از فرماندهان جبهه جنوب برقرار شد. نتیجه عملیات را از او پرسید، دیدم با تمام وجود فریاد می­زند، شما که دانشکده فرماندهی و ستاد را گذرانده­ای، برای یک عملیات محدود باید پنج نفر شهید بدهی؟ و با حالت قهرگوشی را گذاشت.

 ظهیرنژاد برای جان سربازانش بسیار ارزش قائل بود، بین آنان و فرزندان خود فرقی نمی­ دید ، در سنگرها و خطوط مقدم آنان را به ارزش فداکاری‌هایشان واقف می­کرد. با نگاهی به ظاهر سرباز و سلاح وی و نگاهی به سقف و اطراف سنگر به عملکرد فرماندهان پی می­برد. به شخصیت سربازان احترام می­گذاشت و به سوالهایشان با حوصله پاسخ می­داد؛ اما اگر سهل­انگاری و قصوری از جانب فرماندهان می‌­دید، از کوره در می‌­رفت.

در ارتفاعات میمک به فرمانده تیپ "سرهنگ دوم اسماعیل سهرابی رئیس ستاد ارتش بعد از ظهیر نژاد" با اشاره گفت برویم از آن مواضع هم بازدید کنیم. فرمانده تیپ اظهار داشت این مواضع نزدیکترین منطقه ما به دشمن و در دید وتیر مستقیم آنهاست و بازدید از آن در هنگام روز امکان­پذیر نیست. ظهیر نژاد با عصبانیت گفت اگر در این لحظه سربازمان زخمی شود منتظر می­‌مانید هوا تاریک شود؟ او به سرعت به طرف آن موضع قدم برداشت، من و سهرابی به دنبال او می­دویدیم. انبوهی از آتش خمپاره و تیر بار روی ما ریختند. سهرابی نقطه ای از بدن خود را محکم گرفته بود که خون از آن بیرون می زد. ظهیرنژاد آنقدر گرم بازدید از سنگرها و گفتگو با سربازان بود که تا برگشت از منطقه از حادثه مطلع نشد.

احساس مسئولیت او در مورد روحیه و رفاه رزمندگان در خطوط مقدم زبانزد بود. در نتیجه در سخت­ترین مواضع دفاعی  عشق و اعتقاد به مأموریت موج می زد و رزمندگان احساس خستگی نمی کردند.

ظهیرنژاد متولد اردبیل بود. مادرش در مکتب به نونهالان قرآن می­‌آموخت و پدرش در کار فروش چرم بود و از زندگی آبرومندانه­ای برخوردار بود.

ظهیرنژاد تا آخرین روزهای زندگی، به حضور در جلسات عزاداری شهدای کربلا و مراسم خاص تشت­گذاری در"اردبیل و تهران" علاقه وافر نشان میداد و در منزل خود نیز در تهران عزاداری و زنجیر­زنی داشت، او از متن جامعه برخواسته بود و به دور از ریا و تظاهر، گویی همه سلول­های وجودش را راستی و جوانمردی تشکیل می­داد.

ایشان در 27 آبان 78 پس از یک بیماری خونی طولانی در یکی از بیمارستان­های تهران فوت می­­کند، دوستان او می­‌گفتند حالش چندان بد نبود، ظاهراً در تزریق واحد خون به او، اشتباهی رخ می­دهد و ما که فهمیدیم در مقابل لطف بیش از حد بیمارستان، صدایش را درنیاوردیم.

 ظهیرنژاد بسیار فروتن و ساده‌­زیست بود و مناعت­‌طبع عجیبی داشت. سالها بیماری خود را پنهان نگه داشته بود. از هیچ مقامی درخواست و انتظار کمک نداشت. به موقعیت و مقام دل نبسته بود. تنها آرزویش سرافرازی وطن و خوشبختی هم میهنانش بود. زندگی پرفراز و نشیب و فداکاری­ها و اخلاص و اعتقاد او می­تواند سرمشق ارزشمندی برای نسل جوان باشد. به امید آنکه همگان به مسئولیت اصلی خویش بیندیشیم و غبار فراموشی را از چهره چنین رادمردی که به حق از افتخارات بزرگ تاریخ نظامی ایران است، برگیریم. والسلام

منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس