شهید اکبر ملکشاهی

میترا دلیلی گفت: هر طور به زندگی شهید نگاه می‌کنم مرگ عادی را سر راهش نمی‌بینم. خودش می‌گفت بهترین شهادت، شهادت در سوریه است لذا آنقدر می‌مانم تا شهید شوم!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، پیش از اینکه آتش فتنه و جنگ، سوریه را فرا بگیرد، «میترا دلیلی» که امروز او را با نام همسر شهید مدافع حرم می شناسیم، پدرش را در راه دفاع از وطن و در دوران دفاع مقدس از دست داده بود، شهادت پدر واسطه ای شده بود تا او با «اکبر ملک شاهی» که خود از رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس و از خانواده شهدا بود، آشنا شده و ازدواج کند.

سال های زندگی میترا دلیلی توام با حضور مداوم شهید ملکشاهی در میادین مین کشور، جهت مین زدایی از آثار به جای مانده از جنگ تحمیلی بود تا اینکه غائله سوریه او را دوباره به میدان جهاد دیگری کشاند. در ادامه گفت و گویی خواندنی از همسر شهید ملک شاهی را باهم می خوانیم.

* به نظر شما پدر و مادرتان چطور توانسته اند چنین فرزندانی را تربیت کنند که از بین آن ها سه فرزند به شهادت رسیدند؟

فکر می کنم صداقت و لقمه حلال باعث شده است که فرزندان به این درجه برسند. اینکه با فرزندان با صداقت سخن گفته و رفتار کردند و پنهان کاری نداشتند. نکته دیگر لقمه حلالی است که پدر زحمت کشیده و آن را سر سفره آورد. خود مادر شهید هم بسیار زحمت کش بود و برای تربیت بچه ها تلاش می‌کرد، لحظه ای بچه ها را تنها نمی گذاشت و آنها را در دامن خود بزرگ کرد.

شهیدانمان واسطه ازدواج شدند

* نحوه آشنایی شما با شهید به چه صورت بود؟

ما با شهید همسایه بودیم و با فاصله چند کوچه از هم زندگی می کردیم. برای مراسم شهید یزدان که می رفتیم حاج خانوم من را شناختند از قبل هم در جلسات قرآن با مادرم آشنا بودند. چون خودشان از خانواده شهدا بودند دنبال خانواده شهید، برای ازدواج فرزندشان می گشتند. پدر من هم بعد از شهید یزدان به شهادت رسیده بود و این موضوع انگیزه ای برای وصلت دو خانواده شد.

* چه سالی ازدواج کردید و ملاکتان برای انتخاب همسر چه بود؟

آنچه برای ما خیلی اهمیت داشت و به خصوص برای مادرم مهم بود این بود که حتما نمازش را اول وقت بخواند چون مادرم عقیده داشت کسی که حق خدا را به جا آورد حق انسان و زنش را به جا می آورد. من خودم سن کمی داشتم و به تازگی پدرم را از دست داده بودم و خیلی در حال و هوای ازدواج نبودم، بیشتر مادرم مشوقم شد که گفت این جوان پاک و نمازخوان است و مشترکاتی هم باهم دارید از جمله اینکه هر دو خانواده شهید هستید. قبل از اینکه من ایشان را ببینم مادرم تمایلش را برای ازدواج من با اکبر آقا نشان داد.

* چه خصوصیات اخلاقی داشتند؟

در وصف کلی از خصوصیاتش باید بگویم بسیار کم حرف بود و خودش را کمتر در حرف دیگران دخالت می داد. اگر هم صحبت می کرد، حرف آخر را به صورت جمع بندی می زد که اتفاقا پاسخ کامل هم همان بود.

به حضرت زهرا (س) و حضرت رقیه (س) بسیار ارادت داشت. سال 63 خواب شهادت چند تن از برادران رزمنده اش را دید که سوار ماشینی می شوند اما خودش و مابقی می مانند. بعد این خواب کسانی که سوار ماشین شدند هر کدام با فاصله به شهادت رسیدند. در تعبیر خواب گفته بودند که خودش در عملیات کربلای پنج مجروح می شود که همینطور هم شد و مدتی در کما بود. همیشه این اواخر می گفت من قسمت آخر خوابم را یادم رفته بود، توی خواب من دویدم و با اینکه توی لجنزار افتادم ولی خودم را به ماشین رساندم. همیشه از من می خواست بگویم تعبیر خوابش چه می شود. من هم از روی احساسات و علاقه ای که به ایشان داشتم هیچ وقت نگفتم که شهید می شود. گفتم شاید همین که در کار مین زدایی و پاکسازی هستی این تعبیر خوابت هست. می گفت نه من مطمئنم تعبیر خوابم چیز دیگری است.

همیشه گلایه می کرد که چرا من از قافله دوستان شهیدم جا ماندم. مدتی پیش به او نهیب زدم و گفتم حتما خدا تو را برای اتفاق مهمتری نگه داشته است، آنقدر چون و چرا نکن لابد کارت دارد و شاید امام زمان (عج) می خواهد ظهور کند و شما را برای آن زمان نگه داشته است.

* گویا ایشان بعد از جنگ هم فعالیت های نظامی اش را ادامه می دهد.

بله. ایشان در پاکسازی میادین مین فعالیت داشت.

با رفتنش کار پاکسازی میادین مین روی زمین ماند

* شما سختتان نبود؟

چرا. اتفاقا تا دو سال پیش خیلی هم غر می زدم که سخت است و از این کار استعفا دهد، می گفتم همه از جنگ برگشتند چرا شما نمی آیید. می گفت من احساس وظیفه می کنم. می گفتم یعنی از کل کشور فقط شما چند نفر باید باشید. تا سال 92 که من خیلی آن سال گلایه کردم که ما همیشه سال تحویل تنها هستیم و خسته شدیم.

* چطور مطرح کرد که می خواهد به سوریه برود؟

از پاکسازی تسویه کرد. البته به زور تسویه اش را دادند چون معتقد بودند اگر به سوریه برود کار پاکسازی معطل می ماند. حتی شش ماه بعد از شهادت، تمامی پروژه ها متوقف شده بود. مسئولش تا چند ماه بعد از شهادت تماس می گرفت و می گفت خدا به درجاتش اضافه کند ولی تمام کارهای پاکسازی معلق مانده است، هیچکس را نداریم جایش بگذاریم. چند ماه طول کشید تا سه نفر را جایش گذاشتند.

اوایل محرم بود که گفت دعا کن می خواهم کاری انجام دهم که خیر باشد. اوایل صفر بود گفت آن کاری که بهت گفته بودم در حال حل شدن است، اگر اینطور شود من زودتر از موعد برمی‌گردم. وقتی برگشت، گفت می خواهم به سوریه بروم. من خیلی اهل گوش دادن اخبار نیستم برای همین از سوریه چیز زیادی نمی دانستم تا اینکه شهید همدانی به شهادت رسید. چون با ایشان در همدان مدتی همسایه بودیم از قبل آشنایی داشتم. بعد از شهادت شهید همدانی فهمیدم در سوریه خبری هست. پرسیدم حالا واقعا می خواهی بروی؟ گفت بله، گفتم وضعیت خطرناک است؟ گفت تقریبا. متوجه شدم از محل کارش سفت و سخت ایستاده اند که نمی گذارند برود. اما ایشان از دو جا اقدام کرده بود هم از بسیج اسم نوشته بود و هم به عنوان تک تیرانداز اقدام کرده بود.

برنمی گردم، آنقدر می مانم تا شهید شوم

* از دل کندش بگویید.

هر زمان که از پاکسازی می آمد اگر خیلی در خانه می ماند، یک هفته بود. مسئولیت «انهدام» هم به ایشان داده بودند که هر کجا انهدامی قرار بود صورت بگیرد حتما باید حاضر می شد لذا همیشه پیش از موعد مرخصی به منطقه برمی‌گشت. آخرین باری که آمد دو هفته پیش ما ماند. گفتم چرا برنمی گردی؟ گفت منتظرم خبر بدهند که چه زمانی اعزام سوریه داریم. در دو هفته که حضور داشت چند باری به فرودگاه های مختلف رفت اما اسمش در لیست نبود. یکبار گفتم چرا انقدر بی نظم است؟ گفت اتفاقا این عین نظم است برای اینکه اسامی لو نرود.

یکسری وصیت های شفاهی هم به من داشت. حتی به من گفت از سوریه برنمی‌گردم، آنقدر می مانم تا شهید شوم، بلکه من را به زور برگردانند. مدتی بعد فهمیدم دلیل اصرارش این بود که تعبیر خوابش را فهمیده بود و می دانست در سوریه به شهادت می رسد. به من گفت فرمانده نیروی زمینی تماس می گیرد و می گوید اکبر زخمی شده است تا این را شنیدی بدان که شهید شده ام. من این حرف ها را به شوخی می گرفتم ولی بعدا دیدم جدی می گوید. نهم آذرماه ساعت هشت شب خبر دادند به فرودگاه امام برود. نماز مغرب را در مسجد خوانده بود که سراسیمه به خانه آمد و گفت باید سریعتر برود. گفتم آژانس بگیر، گفت وقت نیست باید سریع تر خودم را برسانم واقعا می ترسم جا بمانم. با اینکه خیلی به قوانین راهنمایی رانندگی احترام می گذاشت ولی آن شب بسیار تند رفت و بعد که جریمه ها را نگاه کردم، دیدم در همان مسیر سه بار جریمه شده است. تا اینکه به فرودگاه رسید و دوستانش را دید و خیالش کمی راحت شد. کمی ایستادم، از من خواست بروم، اصرار کردم که کمی بیشتر در فرودگاه بمانم چون نمی دانم رفتنت چقدر طول می کشد، شروع کردم به گریه کردن دیگر چیزی به من نگفت. ریحانه و حلما هم دستش را گرفته بودند که بچه ها را بغل گرفت. دید دوستانش نگاه می کنند کمی معذب شد شاید هم دلش سوخت که خانواده ای کنارشان نیست. خیلی جدی خواست بروم. قصد رفتن کردم، کمی که فاصله کردم انگار کسی به من گفت دیگر او را نمی بینی برگرد و نگاهش کن. برگشتم نگاهش کردم. دیدم از بین جمعیت اشاره می کند که برو. بازهم نگاهش کردم و باز اشاره کرد بروم. دید نمی روم به سمتم آمد، گفت چرا نمی روی؟ گفتم چقدر بی انصافی دل توی دلم نیست. چیزی نگفت. کارت پروازش را گرفته بود و باید می رفت. بین جمعیت که نگاهش می کردم حسی به من می گفت برگشتش توی تابوت خواهد بود، با خودم می گفتم کدام تابوت قرار است قد بلندت را در خودش جای دهد. در همین افکار بودم که دیدم از پشت گیت دست تکان داد و رفت. رفته بود ولی من باز هم نگاهش می کردم. به خودم آمدم دیدم بین جمعیت مردم هستم.

از مجموعه فرودگاه آمدم بیرون که دیدم تماس گرفت. معمولا وسایلش را که جا می گذاشت من برایش می بردم، گفت گوشی ام را با خودت آوردی؟ گفتم نه خانه گذاشتم. خداحافظی کرد.

مدتی که در خانه بود حالات عجیبی از ایشان دیدم. معمولا خیلی راحت می خوابید. آنقدر خسته بود که می دانستم روزهای اول حضورش در خانه بعد از ماموریت چقدر خوابش عمیق است. معمولا روزهای اولی که از ماموریت برمی‌گشت بسیار خسته بود ولی این‌بار حتی چند روز اول هم خوب نمی خوابید. یکبار که فکر می کردم خوابیده است دیدم چشمانش در تاریکی برق می زند، گفتم نخوابیدی؟ گفت وقت برای خوابیدن زیاد است.

* دل کندنش از بچه ها چطور بود؟

حلما وقتی پدرش را می دید خیلی بازیگوشی می کرد. آخرین بار وقتی او را بغل کرد نگاهش به حلما جور دیگری بود.

* چطور خبر شهادت را به شما دادند؟

دقیقا همانطور که خودش گفت. فرمانده نیروی زمینی تماس گرفت. اول نشناختم چون حواسم خیلی پرت شده بود. آن اواخر حرف هایی می زد که برایم عجیب و غریب بود، برای همین خیلی فکرم را مشغول کرده بود. فرمانده نیروی زمینی هم می گفت اکبر حرف هایی می زد که عجیب بود. بزرگ شدن روحش را می دیدم که جایی در جسمش نداشت و خودش را به در و دیوار می زد که عروج کند.

تا فرمانده خواست خبر دهد گفتم خودم خبر دارم، اکبر قبل از رفتن به من گفته است. پرسید چه گفته؟ گفتم اینکه شما زنگ می زنید و خبر شهادتش را می دهید. تا این را گفتم فرمانده به گریه افتاد و گفت درست است اکبر به شهادت رسیده و قرار است پیکرش را بیاوریم. حس کردم من هم دارم تمام می کنم. یک کلمه در تائید حرفش گفتم و غش کردم.

شهادت در سوریه افضل ترین شهادت است/ مرگ عادی سر راهش نبود

* از نحوه شهادتش خبر دارید؟

همانطور که دوست داشت شهید شد. روزهای آخر می گفت چه می شود آدم مثل اباعبدالله غرق در خون به شهادت برسد، هم اینکه می گفت چه قدر خوب می شود آدم مثل حضرت زهرا (س) پهلو شکسته به شهادت برسد. گفتم تو چقدر زرنگی نمی شود هم این را بخواهی هم آن را، می گفت اگر خدا بخواهد هر دویش میسر می شود. ایشان پایش به تله انفجاری گیر می کند، از پشت سر تا پایین کمر تیر می خورد اما اینها باعث شهادت نمی شود و اول قطع نخاع می شود، بعد هم تیر از کلاشینکفی که روی دوشش بود رها می شود از پهلو به شکمش برخورد می کند و این باعث شهادتش می شود. دقیقا به آنچه می خواست رسید و من این را باعث کرامت و بزرگی اش می دانم و افتخار می کنم با چنین شخصیتی زندگی کردم.

جالب است بگویم مرگ عادی سر راه ایشان نبود. اگر در پاکسازی شهید می شد، شهید بود، هواپیمایش سقوط می کرد شهید بود، اگر ماشینش تصادف می کرد شهید بود، چون جانباز بود اگر در خانه هم اتفاقی برایش می افتاد شهید محسوب می شد اما به درجه ای رسیده بود که مرگ عادی سر راهش نبود. می گفت شهادت در سوریه افضل ترین شهادت است.

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس