به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، امیر سرتیپ ناصر آراسته از فرماندهان ارتشی دوران دفاع مقدس و مشاور نظامی فرماندهی کل نیروهای مسلح در خاطرهای درباره ایثار و فداکاری یک پزشک در بیمارستان صحرایی روایت میکند: این پزشک بیش از دو روز بود که از اتاق عمل خارج نشده بود. ناهار و شام و نماز خواندش هم در همان اتاق بود. پشت سر هم مجروح میآوردند توی این بیمارستان صحرایی، و او که پزشک جراح بود باید جراحی میکرد.
بعضی وقتها حس میکرد همین الآن است که از خستگی بیفتد. ولی چه میشد کرد، تنها پزشک جراح بود، آن هم با غیرت دینی و حرفهای دلش راضی نمیشد در معالجه مجروحین تأخیری داشته باشد. روز سوم بود که سرش خلوت شد. روی برانکار توی اتاق عمل دراز کشید. دقایقی نگذشته بود که به خواب عمیقی رفت. شاید حدود چهار تا پنج ساعت بود که خواب بود.
فرمانده نیروی زمینی آمده بود پیرانشهر و کار ضروری با او داشت. هر چه پرستارها و همکارهایش صدایش میکردند و او را تکان میدادند، از خواب بیدار نمیشد. مثل یک جسم بیروح روی برانکار افتاده بود، بالاخره پرستار مخصوص اطاق عمل گفت: «من رگ خواب او را دارم الان بیدارش میکنم؛ شماها هنوز غیرت و عشق دکتر را به کارش و به جوانهای مملکت و رزمندهها را نمیدانید.»
رفت بیخ گوش دکتر با صدای معمولی، نه بلند و نه با فریاد گفت: «دکتر مجروح اورژانسی آوردند.» او را تکان نداد و فریاد نزد. دو بار این جمله را گفت.دکتر بلند شد رفت کنار دستشویی دستش را شست و دستکش خواست و گفت: «مجروح رو بیارید تو!» همه خندیدند. پرسید: «چرا میخندید؟!» و با فریاد گفت: «عجله کنید!» جریان را برایش گفتند، به شوخی،چیزی به پرستار گفت و برایش چای آوردند و بعدش رفت به ملاقات فرمانده نیروی زمینی ارتش.