کد خبر 810247
تاریخ انتشار: ۲۶ آذر ۱۳۹۶ - ۱۴:۲۵
کتاب آدم باش - مسعود ده نمکی - کراپ‌شده

تیم جراحی برای یک لحظه جا خوردند و دست از کار کشیدند. دکتر متخصص بیهوشی رو به من کرد و گفت: خب عزیزم! من که گفتم اگر دردت زیاد شد، دستم رو فشار بده. اینجا که هیئت نیست.

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  از دیدن وسائل اتاق عمل تعجب کردم. دریل و این جور چیزها بیشتر نشان از قصابی داشت تا عمل جراحی، اولش فکر کردم آقاجون و دکترها گاوبندی کرده اند. شاید میخواهند با نشان دادن این چیزها مرا بترسانند تا اینکه متخصص بیهوشی که یک آقا بود با آمپول به سراغم آمد و گفت: این آمپول رو که زدم تا ده بشماری خوابت می بره. اگه وسط عمل به هوش اومدی درد حالیت نمی شه، اما سعی کن نگاه نکنی که ما چه کار می کنیم. اگه درد رو حس کردی، دست منو بگیر فشار بده تا دوباره آمپول بیهوشی بهت تزریق کنم.

آمپول را که تزریق کرد، هنوز تا پنج نشمرده بودم که دیگر چیزی متوجه نشدم. نمی دانم بعد از چند ساعت یا چند لحظه حسی کردم صدای کار کردن دریل را می شنوم. چشم هایم را آهسته باز کردم. درد زیادی نداشتم، ولی حس می کردم دارند با دریل ساق پایم را سوراخ می کنند، سرم را بالا آوردم و دیدم مثل نجاری، پایم را روی یک سکو گذاشته اند و دارند روی پایم کار می کنند. چند دقیقه بعد هم سر میله ای را در سوراخ ساق پایم گذاشتند و با چکشی به جان میله افتادند. با دیدن این صحنه سرم گیج رفت.

متخصصی بیهوشی روی پیشانی ام زد و سرم را محکم روی تخت خواباند. از آن لحظه به بعد کم کم درد را حس می کردم. آنها به زور می خواستند میله را از ساق پای من رد کنند. یکی از دستیاران خانم اتاق عمل برای اینکه سرم را گرم کند، گفت: به این میله می گن تراکشن که قراره چند تا وزنه ازش آویزون بشه تا استخوانای پاتو بکشه که سر جاشون برگردان وگرنه پات کوتاه می شه.

همانطور که او مرا توجیه می کرد، درد سرسام آوری به سراغم آمد. احساسی کردم دارند پایم را به زور می کشند تا استخوانی را که نوک تیزشی از ران پایم بیرون زده بود، به داخل عضله برگردانند. از شدت درد نمی دانستم چه باید بکنم. از یک طرف جلوی دکترها، آن هم دکترهای ژاندارمری خجالت می کشیدم فریاد بزنم که یک وقت فکر نکنند بسیجی ها ضعیفند و از طرف دیگر درد امانم را بریده بود. یاد حرف آقای دکتر متخصص بیهوشی افتادم که گفته بود: «اگه دردت شدید شد، دست منو فشار بده که متوجه بشم و یه آمپول دیگه بزنم.» ولی نمی دانم چرا هرچه دست او را فشار می دادم، به روی خودش نمی آورد. دیگر خجالت را کنار گذاشتم و بلند فریاد زدم: یاحسین!

تیم جراحی برای یک لحظه جا خوردند و دست از کار کشیدند. دکتر متخصص بیهوشی رو به من کرد و گفت: خب عزیزم! من که گفتم اگر دردت زیاد شد، دستم رو فشار بده. اینجا که هیئت نیست.

گفتم: بابا! یک ساعته دارم دستتون رو فشار می دم، اما شما توجه نمی کنین. با تعجب دو دستش را بالا آورد و به همه نشان داد. باورم نمی شد هر دست او را نگرفته بودم. یک آن به اطرافم نگاه کردم و دیدم وای بیچاره شدم، کنار او خانم رزیدنت اتاق عمل دستش را روی لبه تخت عمل گذاشته بودو من اشتباها جای دست آقای متخصص بیهوشی دست او را فشار داده بودم.

به دنبال من همه کادر جراحی هم به دست من نگاه کردند. از خجالت آب شدم. دست خانم رزیدنت را به سرعت پرت کردم و سرخ و سفید شدم. تیم پزشکی هم از خنده ترکیدند.

دکتر جراح با متلک گفت: خوب شد گشت کمیته توی اتاق عمل نبود، وگرنه حتما دستگیرت می کردن، اون وقت چی می شد؟ برادر جانباز باید شلاق می خورد! بعد هم دوباره همه بلند بلند خندیدند. خانم پرستار که دید من چقدر معذب هستم گفت: !نمیخواد خجالت بکشی. دکتر محرم آدمه

دوباره با این حرف او همه زدند زیر خنده. دیگر احتیاجی به آمپول بیهوشی نبود، چون از شدت خجالت درد از یادم رفت و وقتی به خودم آمدم، دیدم در یک اتاق دو تخته هستم و به تراکشن رد شده از استخوان پایم بیشتر کشیده می شد و مرا هم به پایین تخت می کشید. دکتر گفت: نباید زیاد تکون بخوری، حداقل دو سه ماه روی همین تخت مهمون مایی تا زخمات خوب بشه. با شنیدن این جمله دلخور شدم و گفتم: - دو سه ماه؟ دکتر من میخوام برگردم جبهه. اگه میشه پامو گچ بگیرین، دو سه سانت کوتاه هم بشه اشکال نداره...

آنچه خواندید بخش کوتاهی از خاطرات مسعود ده نمکی است که به تازگی در کتابی با نام آدم باش از سوی انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. این کتاب با قیمت 25000 تومان در 524 صفحه قابل ابتیاع است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس