به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید رضا عادلی دهم اسفند ماه سال ۱۳۶۸ در اهواز متولد شد، با هجوم تکفیری ها به سوریه و تهدید حرم مطهر اهل بیت (ع) داوطلب حضور در سوریه شد و سرانجام پس از نبرد با تکفیری ها، 11 بهمن 94 در سوریه به شهادت رسید. در ادامه چندین روایت از این شهید را می خوانید.
بی اجازه گل قبول نمی کنم
همسر شهید: یکی از روزهای دوران عقد به منزل عمه ام مهمان شدیم، باغی آنجا بود، من و رضا برای قدم زدن به باغ رفتیم، پسرهای فامیل هم بودند، در باغ استخری بود که رضا و پسرهای فامیل برای شنا به آنجا رفتند، من به گوشه ای از باغ رفتم و مشغول تماشای آنها شدم، ضمن قدم زدن شاخه گل زیبایی نظرم را جلب کرد، فکر کردم برای رضا بچینم، گل را چیدم.
رضا که آمد شاخه گل را به او دادم، چشمش که به آن افتاد گفت: از کجا آوردی؟ گفتم که از همین باغ چیدم. خیلی جدی گفت از صاحب خانه اجازه گرفته ای؟ سرم را پایین انداختم و شرمنده گفتم: نه. رضا گفت: من این شاخه گل را قبول نمی کنم، چون از صاحبش اجازه نگرفته ای.
دختری که به واسطه رضا باحجاب شد
همرزم شهید: شهید عزیزمان عضو گروه نمایش راهیاننور در پایگاه شهید مسعودیان بود، تعریف می کردند برای راهیان نور که به کردستان رفته بودند تا برای مردمان آنجا نمایش انجام بدهند، شهید عادلی در بین کار چشمش به دختر 12 ساله ای افتاد که اهل سنت بود و سرش را نپوشانده بود. پیش فرمانده رفت و درباره دختر با او صحبت کرد، توصیه فرمانده این بود که طوری با دختر صحبت کند که ناراحت نشود. چند دقیقه بعد همان دختر با یک چفیه روی سر در حال بازی بود. رضا را صدا زدند و پرسیدند چی به دختر بچه گفتی؟ گفت پیش پدر دخترک رفتم و خواستم این چفیه را سر دخترش بکند، پدر هم با دیدن چهره رضا دخترش را صدا زد و چفیه را به او داد. پدر دخترک شیفته و مجذوب مهربانی شهید عادلی شده بود.
نمازخانه ای که سنگ بنایش نماز رضا شد
همرزم شهید: در منطقه که بودیم گاهی اوقات آقا رضا به مردم روستاهای اطراف سر می زد در یکی از همین روزها عده ای را بر روی زمین کشاورزی دید که مشغول برداشت محصول بودند. اذان گفته شد و وقت نماز خواندن بود. رضا نماز اول وقت خیلی برایش مهم بود و آن را راه رسیدن به سعادت می دانست.
خودش آماده نماز شد ولی مردمی که مشغول کشاورزی بودند متوجه اذان نشدند و هیچکس به غیر از رضا برای نماز آماده نشد. رضا نمازش را خواند اما متوجه شد که باز هم کسی برای نماز نیامده است یکی از کشاورزان را صدا زد و پرسید: برادرم صدای اذان را نشنیدی؟ آن شخص با تعجب به رضا نگاه کرد و آن طور که خودش تعریف می کرد گفت: برایم جالب بود که پسری با این سن و سال این قدر پایبند به احکام دین باشد و این موضوع برایش مهم باشد.
با خجالت سرم را پایین انداختم و به خانه برگشتم. همش در فکر آن جوان بودم و به برادرم گفتم باید متوجه شوم این شخص چه کسی است. او را مثل یک فرشته تصور می کردم چون صورت نورانی و مهربانی داشت. برای نظارت مجدد به زمین کشاورزی غروب آن روز به محل کار برگشتم ولی توی ذهنم به آن جوان برومند فکر می کردم. وقتی از بقیه نشانی آن پسر گرفتم متوجه شدم که از بستگان دور ما هست. وقتی دوباره او را دیدم مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء بود. چه زیبا نماز می خواند. من هم خیلی آرام کفش هایم را در آوردم و پشت سر او مشغول نماز خواندن شدم. آقا رضا درس بزرگی به من داد و بعد از آن موضوع، نماز خانه ای در کنار زمین کشاورزی ساختیم. به راستی که آقارضا یک فرشته در میان ما بود.
مهارت رزمنده شوخ در فرماندهی
سید یاسین فرمانده گردان امام علی (ع) فاطمیون، مأمور در لشکر هفت ولیعصر (عج): توفیق بزرگی بود که در جمع مدافعان حرم زینبی باشم، در گردان فاطمیونی که بنده فرمانده بودم برای عملیات چندتن از بچه های ایرانی مأمور شدند که از جمله آن ها رضا عادلی بود. باوجود تفاوت های فرهنگی و اجتماعی صمیمیت خاصی بین ما و مجاهدان فاطمیون برقرار بود.
برای آزادسازی نبل و الزهرا در سوریه طرح عملیاتی آماده شد و جنب و جوشی در یگان های حاضر در منطقه ایجاد شده بود. زمانی که مأموریت داشتیم، آموزش هم داشتیم، نبردها بیشتر نبرد شهری بود، سختی و پیچیدگی خاصی داشت و باید با احتیاط و با شجاعت اداره می شدند. مدت یک ماه بود که در کنار آموزش، شناسایی مناطق را هم انجام می دادیم، کم کم بچه ها از محول کردن عملیات به آنها ناامید شده بودند، تا اینکه چندتن از نیروهای خبره و شجاع از جمله شهید عادلی را به ما معرفی کردند.
رضا با وجود اینکه اولین اعزامش بود ولی تجربه زیادی داشت و تخصص هایش به داد همه ما می رسید، قبراق و سرحال بود و از هیچ مأموریتی ابا نداشت. ما هر شب عملیات شناسایی انجام می دادیم در بین یکی از این عملیات ها که مقدمه آزادسازی نبل و الزهرا بود رضا هم حضور داشت. وقتی هدف را شناختیم شور و حال دیگری پیدا کردیم، رضا وقتی اوضاع منطقه را دید طرحی ارائه کرد که بسیار جالب بود و مورد توجه قرار گرفت و بر همین اساس ادامه کار برنامه ریزی شد.
صادقانه بگویم رضا دید مرا نسبت به ادامه کار عوض کرد، رضا با پیشنهاد یک طرح، شکل کار را تغییر داد و کارایی بیشتری به یگان ها بخشید، با روح نظامی گری (در عین حال با نشاط و اهل مزاح و شوخی) لیاقت و تسلط روحی و روانی خود و دیگران را نشان داد و او را میان نیروها شاخص کرده. افسوس که این نیروی موثر و کارآمد در همان روزهای اول عملیات به خیل شهیدان پیوست.
جدی نگیریم عملیات را کم می آوریم
همرزم شهید: آن عده از رزمندگان که در منطقه (الحاضره) با داعش می جنگیدند، مدتی که پشت جبهه می ماندند فرصت را غنیمت شمرده و به آموزش، تمرین و آمادگی می پرداختند. رضا در جمعشان حضور داشت و با جدیت این امور را دنبال می کرد و گاهی دوستان به او کنایه می زدند که چرا این قدر جدی دنبال کار را می کنی که پاسخ می داد: اگر الآن جدی نگیریم در عملیات واقعی کم می آوریم.
ترس در وجودش نبود، وقتی اعلام شد برای عملیات گروهان ها آماده شوند برای سرکشی به میان واحدها رفتم.هرکس مشغول کار خودش بود، رضا را قبراق و سرحال باهمه تجهیزات، آماده دیدم، روی صورتش را با سرمه خط خطی کرده بود. پرسیدم برای چه این کار را کردی؟ گفت: هم استتار است و هم ترس را در دل داعشی ها می اندازم.
میدان درگیری باغ زیتونی بود که در آن شیارهایی کنده شده بود. این شیار از دو سو و از رو به رو در تیرس داعشی ها بود به طوری که کف شیار را هم با گلوله تیر تراش می زدند، ماندن و جنگیدن دل شیر می خواست، جنگ حدود 2 ساعت با درگیری تن به تن ادامه داشت.
در این میان احمد مجدی فرمانده گردان تیر خورد و کف شیار افتاد، به رضا گفتم: می توانی برانکارد را بیاوری؟ فورا قبول کرد و زیر باران تیر، خمپاره و نارنجک، برانکارد را که کف شیار افتاده بود آورد، بعد از آن به کمک یکی دیگر از همرزمان، مجروح را به روی برانکارد گذاشتیم. تنها راه دور کردن مجروح از معرکه این بود که او را به صورت نشسته حمل کنند، آن دو دلاور همین کار را کردند و با وجود تیراندازی های دقیق دشمن او را به جای امن تری رساندند. در انتهای آن نبرد جانانه، رضا قصد داشت برای دسترسی به سنگر تیربار دشمن مواضع آن ها را دور بزند که مورد اصابت تیر قرار گرفت و آسمانی شد.