گروه جهاد و مقاومت مشرق - کمیته انقلاب اسلامی حتی قبل از سپاه پاسداران تشکیل شد و نیروهای آن از همان روزهای ابتدایی انقلاب، یکپارچه شدند تا امنیت شهرها و جاده ها و مرزها را تامین کنند. این نهاد انقلابی اگر چه بعدها با تغییراتی مواجه شد اما نقش ویژه او در دوران انقلاب و پس از ان در جنگ تحمیلی، غیر قابل انکار است. آنچه روزنامه کیهان دراین باره منتشر کرده، خواندنی است.
این روزها بچههای سالهای دور و نزدیک کمیته انقلاب اسلامی مدتها است با محوریت حاج علیرضا برخورداری که رکورددار ترکشهای جنگ در بدنش است در گوشه کنار شهر دورهمیهایی را برای یادکردن از روزهای خوش کار و جهاد فی سبیلالله برگزار میکنند. جمعهای دوستانهای که در آن هم از مسئولان دیروز و امروز میتوان سراغ گرفت و هم جانبازان و آزادگانی که هر یک سند افتخاری برای این کشورند. هرچند دیگر نهادی با نام کمیته انقلاب اسلامی وجود ندارد اما جوانان دیروز و موسپیدکردههای امروز از گذشته و کارشان در برقراری امنیت در شهرها چنان یاد میکنند که گویا همین دیروز برایشان رخ داده است. این بار به جمع خودمانی رزمندگان و بزرگان کمیته انقلاب اسلامی رفتیم و با آنان درباره دیروز و امروز گفتوگو کردیم که شما را به خواندن آن دعوت میکنم. کمیته انقلاب اسلامی به عنوان اولین نهاد انقلاب اسلامی با حکم امام راحل در 23 بهمن 57 تشکیل شد و بعدها به عنوان مادر نهادهای انقلابی شهرت یافت، شکلگیری کمیته تقریبا یک سال و نیم قبل از آغاز جنگ اتفاق افتاد.
درباره کمیته انقلاب اسلامی بیشتر بخوانیم:
شهادت در «گیلی گادر» با 14 گلوله
حاج علیرضا برخورداری، مردی که دوران دفاع مقدس یک بار بهعنوان شهید وارد سردخانه شده و همه به فکر برنامهریزی برای تشییع پیکرش بودند و حالا مسئولیتی برای حفاظت از آرمانهای انقلاب اسلامی دارد، برایم از دیروز و امروزش این گونه تعریف میکند:
روزهای جوانی و نوجوانی از راه رسید و سرباز شدم. بیست و یک ساله و تازه از سربازی برگشته بودم که دوران دفاع مقدس شروع شد و به هر شکلی که بود خودم را به جبهه رساندم، چون سربازی رفته بودم میدانستم که با اسلحه ژـ 3 که خیلی گیر میکرد چگونه باید کار کنم. بچههای رزمنده برای کار کردن با آن مشکل داشتند و این کار را داوطلبانه به آنها آموزش میدادم.
طعم بمبهای خوشهای
در جبهه فقط یک خط تلفن برای اینکه به خانوادهها خبر بدهیم که حالمان خوب است در اختیارمان بود. معمولاً هر چند وقت یکبار خصوصاً وقتی عملیاتی انجام میشد بچهها از این خط برای زنگ زدن به خانوادههایشان استفاده میکردند. یک روز بعد از انجام عملیات بود که با مادرم تماس گرفتم تا خبر بدهم حالم خوب است و نگران نباشد. غافل از اینکه چند دقیقه دیگر حادثهای برایم اتفاق میافتد. در جبهه هم مسئولیت تعاون را برعهده داشتم. مسئولیتی که باعث شده بود به وضع شهدا و هویت آنها رسیدگی کنم. کارهایمان را انجام داده بودیم و باید پیکر شهدا را به بیمارستان نزدیک خط منتقل میکردیم. خیلی از خط دور نشده بودیم که هواپیماهای دشمن بالای سرمان ظاهر شدند. یکی از هواپیماها دور زد و با انداختن بمب در نزدیک خودرو، قیامتی به پا کرد.
وقتی بمب به سمت ماشین رها شده بود احساس کردم اتفاقی در حال رخ دادن است. ناخودآگاه صورتم را به داشبورد ماشین چسباندم. صدای پرتاب ترکش را به سمت اتومبیل میشنیدم و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که احساس کردم داغ شدهام. بیرون آمدم و به جایی که راننده پناه گرفته بود رفتم و روی زمین خوابیدم. هنوز نمیدانستم چه بلایی سرم آمده و گیج بودم. کسی که زخمی میشود تا چند دقیقه اول نمیفهمد زخم برداشته و همین موضوع باعث شد من هم بعد از نخستین ترکشهایی که خوردم درد زیادی حس نکنم. هنوز روی زمین جابهجا نشده بودم که بمب خوشهای دیگری در فاصله چند متریام منفجر شد. آن زمان از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
طعم زندگی در سردخانه
همرزمی که همراهم بود هم پانصد ترکش خورد. ترکشهای زیادی در پاهایم از آن روز به یادگار دارم که باعث شده چند تا از انگشتان پاهایم را از دست بدهم. بعدها وقتی به هوش آمدم بچهها گفتند که من را از سردخانه بیرون آوردند. یکی از بچههایی که از گردان برای عیادتم به بیمارستان آمده بود آن روز را اینطور برایم تعریف کرد: یک ساعت بعد از بمباران در حال برگشتن به عقب بودیم که دیدیم روی زمین افتادهای و خون زیادی از دست دادهای. علائم ظاهری اینطور نشان میداد که شهید شدهای و برای همین تو را پشت وانتی که شهدا را به عقب میبرد گذاشتیم و مستقیماً تحویل سردخانه دادیم.
در سردخانه به هوش آمده بودم ولی نمیدانستم کجا هستم. فقط برای چند لحظه احساس کردم تمام بدنم دارد یخ میبندد، خیلی سردم بود. چشمانم را باز کردم. در سردخانه مدام باز و بسته میشد تا پیکر شهیدی را داخل آن قرار دهند. خودم را میان اجساد دیدم، ماهیچههای صورتم پر از ترکش شده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. تنها دست راستم کمی توان داشت. دستم را به زحمت بالا میبردم، به این امید که کسی متوجه شود که من زندهام. نهایتاً تکانهای دستم را یک پرستار دید و با فریاد او نجات پیدا کردم. بلافاصله مرا از سردخانه بیرون آوردند و به اسلامآباد غرب منتقل کردند. پزشکان میگفتند که امکان ندارد زنده بمانم و با این وجود مرا به اتاق عمل بردند و در نهایت بعد از شش ماه بستری شدن در بیمارستان و شش ماه ویلچرنشینی دوباره به زندگی برگشتم. بعد از آن روز طولانی دو هزار یادگاری از بمبهای خوشهای در بدنم دارم و با ترکشها زندگی میکنم. شبکههای ضد انقلاب و رادیو آمریکا برای تخریب من اعلام کردند کسی که مدعی مجروح جنگی است و دوهزار ترکش در بدنش دارد دروغ میگوید و چنین ادعایی صحت ندارد.
تا حالا یازده بار عمل کردهام اما هیچ کدامشان جوابگو نیست. چراکه اگر پزشکان بخواهند ترکشها را از بدنم بیرون بیاورند باید تمام بدنم را تکه تکه کنند. البته بعضی از این ترکشها در جمجمهام جا خوش کردهاند. حساب این ترکشها که مشخص است، تا آخر عمرم باید با آنها زندگی کنم.
ترکشها را در اسبابکشی گم کردم
وقتی زیاد پیادهروی میکنم برخی ترکشها خودشان در میآیند. درد همراه با خون زیاد حاصل پیادهروی است ولی دردش را تحمل میکنم تا شاید کمی سبکتر شوم. مدتها بود که ترکشهایی که از بدنم بیرون میآمد را در ظرفی در خانه نگه میداشتم. وقتی اسبابکشی کردیم نمیدانم ترکشها چطور شد و آنهایی را که در آورده بودم گم کردم.
خطر اشرار کمتر از بعثیهای عراقی نبود
سرهنگ مصطفی شیرازی، از دیگر نیروهای پیشکسوت عضو کمیته انقلاب اسلامی هم میگوید: در دوران دفاع مقدس شاهد اعزام دوستانمان به جبههها بودیم و به دلیل شرایط کاری که داشتیم ما نمیتوانستیم مانند آنها آزادانه در جبهه حاضر شویم و میبایست از جبههای که به ما سپرده شده بود مراقبت میکردیم، درست است که کار ما بسیار باارزش و حیاتی بود اما به هر حال ما حسرت رفتن به جبهه را هم میخوردیم به خصوص زمانی که حضرت امام(ره) دستور دادند که همه باید به خرمشهر بروند و خرمشهر را آزاد کنند در آن تاریخ من در سیستان و بلوچستان در ماموریت کاری بودم بعد از شنیدن صحبت حضرت امام من خیلی به این فکر کردم که چطور میتوانم ماموریتم را لغو کنم و خودم را به خرمشهر برسانم.
ما هر طور که فکر میکردیم در نهایت به این نتیجه میرسیدیم که اشرار دست کمی از بعثیهای عراق ندارند و اگر ما جلوی آنها نمیایستادیم قطعا ضربه سختی از آن ناحیه متوجه کشور میشد.
خالق افتخارات دفاع مقدس مردم بودند
حسین داوودی که هم از مدیران دستگاه قضایی است و هم سابقه فعالیت در کمیته انقلاب را دارد در توصیف حال و هوای دفاع مقدس میگوید:
بنده عضو ستاد اجرایی جنگ بودم، اما ما در آن خیل انبوه و عظیم یک کوچکترین بودیم. دریایی از معرفت و ایثار و از خود گذشتگی در کل ملت بود. من اعتقاد دارم اگر پشتیبانی ملت قهرمان و شهیدپرور و مقاوم ایران نبود، رزمندگان چه در خط مقدم و چه در جبههها، محال بود که بتوانند یک قدم بردارند یا آن افتخارات را خلق کنند.
به طور مثال در عملیات فتحالمبین که حضور داشتم میدیدم که خانم سالخوردهای از یک روستا همه داراییاش را با دست خود همراه با دعا و با نوشتههای دلگرمکننده فرستاده بود جبهه. یک دختر خانم دانشآموز قلکش را باز کرده بود و به منطقه فرستاده بود. باور کنید بزرگترین انگیزه غیر از اطاعت از حضرت امام که عشق و مولای ما بود، دلگرمی از ناحیه مردم شریف بود که به حق از ما پشتیبانی میکردند.
آن کسی که توانایی داشت ماشین تهیه میکرد و ماشینهایی که در پشتیبانی به ما خدمت میرساندند اهدایی مردم بود. نیروهای دیگر هم بودند ولی گمنام بودند مثلا جهادگران بودند که سنگرساز بودند، جهادگرانی بودند که ماشینآلات جنگ را تعمیر میکردند، کسانی بودند که جهت درمان و بهداشت حتی برای آموزش رزمندهها در دوران تکمیلی آمده بودند. معلمین به منطقه آمدند که کار آموزش و ادامه تحصیل دانشآموزان یا کسانی که فراغت از تحصیل یا کسانی که تحصیل را رها کرده بودند را به عهده بگیرند. به همین دلیل هم من اعتقاد دارم کل جمعیت ایران که تا سال ۶۷ نزدیک به ۵۰ میلیون شد همه رزمنده بودند، تمام ملت ایران رزمنده بودند.
برخی از همکاران ما در کمیته انقلاب با اینکه مأموریتهایی هم داشتند اما شب عملیات هم خودشان را به منطقه میرساندند و دوباره از منطقه که خلاص میشدند، خودشان را به ماموریتشان میرساندند. اینها اصلا آرام و قرار نداشتند، پاسداران کمیته انقلاب اسلامی در تمام عرصهها حضور داشتند. از آغاز انقلاب اسلامی تمام دستگاهها، وزارتخانهها و سازمانها در اختیار کمیته انقلاب اسلامی بود و آن زمان که هیچ وزارتخانهای وزیر نداشت کمیته انقلاب اسلامی آنجا حضور داشت و انجام وظیفه میکرد. ضمن اینکه حراست و حفاظت از انقلاب، از داراییها و بانکها در اختیار کمیتههای انقلاب بود. یعنی با تدبیر حضرت امام(ره) و تشکیل کمیتههای انقلاب، از انقلاب اسلامی پاسداری شد و بعد از آن بود که نهادهای انقلابی دیگر تشکیل شدند و شکل پیدا کردند. واقعا کمیتههای انقلاب اسلامی نقش بسزایی داشتند، اما میتوان گفت که در رسانهها نقش آنها مغفول مانده است.
یک کمیتهای به اندازه ۲۰ نفر کار میکرد
بنده در حوزه مدیریت پرسنلی این تشکیلات بودم و این صحبتی که میکنم با اطلاع عرض میکنم. یک نفر پاسدار کمیته انقلاب اسلامی به اندازه ۲۰ نفر نیروی فعال کار و خدمت میکرد. در انتخابات، محافظ انتخابات اینها بودند، در برگزاری مراسم مختلف انقلاب و کشور اینها حضور فعال داشتند. در پاسداری و مراقبت از مقامات و امنیت کشور نقش بسزایی داشتند. در حراست از مرزها در مقابله با اشرار و ضد انقلاب و قاچاقچیانی که قصد آنها تخریب جامعه و آلوده کردن جامعه بود اینها مستقیم درگیر بودند و موفقیتهای بسیار بزرگی داشتند، یعنی هر جا کمیته انقلاب اسلامی پرچم میزد، آن منطقه به جرأت میتوانم بگویم که هم امن و هم تهی از هر آلودگی و ناامنی میشد.
وی در پاسخ به این سؤال که کمیته انقلاب اسلامی چقدر شهید داده گفت: شهدای زیادی داده است. اولین شهدایی که ما دادیم در مقابله با جریان نفاق بود. سرآمد این شهدا، شهید طالبی و سه پاسداری بودند که منافقان آنها را مثله و قطعه قطعه کردند. پاسداران و کمیتههای انقلاب هم مجروح بسیار دارند و هم شهید دادهایم، خیلی از این عزیزان ترور شدند و در درگیریها به شهادت رسیدند. در پاسداری از مرزها، در جبهههای جنگ ما زیاد شهید دادهایم.
نخستین نهاد انقلابی
سردار رضا جورکش میگوید: از 23 بهمن سال 57 که کمیته انقلاب اسلامی تشکیل شد تا 27 تیر سال 67 که قطعنامه پذیرفته شد، بچههای کمیته انقلاب اسلامی شش سازمان رزم را در جنگ تجربه کردند، که اولین آنها همان اعزام مهر سال 59 بود. بنده بر اساس اسناد و شواهد تاریخی معتقدم و یقین دارم یکی از عناصری که نگذاشت آبادان هم مانند خرمشهر سقوط کند نیروهای کمیته انقلاب اسلامی بودند.
حضور در جنگ با تکیه بر غیرت دینی و نه الزام سازمانی
علاقه و انگیزه فراوان نیروهای کمیته سبب شد کمیته شرایطی را فراهم کند تا پاسداران داوطلب بتوانند در جبهه حاضر شوند، در این راستا سازمان رزمی دوم شکل گرفت، یکی از محاسن حضور نیروهای کمیته در جنگ این است که آنها از نظر قانونی و سازمانی هیچ تکلیفی نداشتند.
سازمان رزم دوم کمیته در دو محور غرب و جنوب شکل گرفت. در محور غرب حضور نیروها به صورت مستقل صورت میگرفت و در محور جنوب نیروها به کمیته انقلاب اسلامی جنوب معرفی میشدند از آنجا هم به لشکرهای تازه تاسیس شده سپاه میرفتند. از این جهت حضور آنها در جبهه جنوب نماد سازمانی نداشت اما به هر حال حضور داشتند.
کیفیت عملکرد پاسداران کمیته در جبهه غرب به گونهای شد که بنده را با اینکه کمیتهای بودم به عنوان فرمانده سپاه سومار انتخاب کردند، گاهی به مزاح میگویم اولین نفوذی کمیته در سپاه من بودم! در آن زمان تیپ محمد رسولالله(ص) و تیپ پنج نصر شکل گرفته بود. هنوز این تیپها ساختار سازمانی یک لشکر را پیدا نکرده بودند، بچههای کمیته هم در جبهه محور داشتند اما نمود سازمانی خاصی نداشتند. بنده پیشنهاد تشکیل یک تیپ از نیروهای کمیته را دادم و پیگیری کردم که الحمدلله به نتیجه رسید، کمیته انقلاب اسلامی، تیپ موسی بن جعفر(ع) را تشکیل داد و سردار سید مجتبی میرعبداللهی به عنوان فرمانده این تیپ انتخاب شد.
تیپ موسی بن جعفر(ع) از شهریور سال 62 در محور قصر شیرین مستقر شد و این گونه سازمان رزم سوم کمیته شکل گرفت، در این تاریخ عراق جبههها را بسیار پیش آورده و به آستانه قصر شیرین رسیده بود، بنده علاوهبر فرماندهی سپاه سومار مسئولیت طراحی عملیات تیپ موسی بن جعفر(ع) را نیز برعهده داشتم، بخشی از تیپ در برخی عملیاتها شرکت کردند و بنده نیز در عملیاتهای والفجر پنج و والفجر چهار در کانیمانگا حضور داشتم.
خاطرهای از والفجر 4 در کانیمانگا
در آن عملیات تعدادی از نیروهای کمیته نیز حضور داشتند، وقتی عملیات بسیار نزدیک و تن به تن شد، دغدغه فرماندهان عملیات این بود که اگر خط بتواند به محور متصل شود پیروزی در این عملیات تضمین شده است، بنده مشغول انجام وظیفه بودم که سردار شهید حاج همت من را صدا کردند، یکی از پاترولهای زرد کمیته را در اختیار من گذاشتند و از من خواستند که به خط مقدم بروم و برای ایشان از وضعیت خط گزارش تهیه کنم، بنده هم اطاعت امر کردم و در ارتفاعات به سمت خط مقدم حرکت کردم، به 200 متری خط که رسیدم بلدوزرهایی که در حال جادهسازی بودند را مشاهده کردم، از کنار آنها گذشتم و خودم را به خط رساندم، حداکثر برد خمپاره 60 در 45 درجه است و هر چه درجه آن به حالت قائمه و 90 درجه نزدیکتر شود بردش کمتر میشد، آنچه من در خط مقدم مشاهده کردم این بود که بعثیها بسیار به خط نزدیک شده بودند و نبرد به قدری تن به تن شده بود که خمپاره 60 بچههای ما و نیروهای عراقی تقریبا به صورت قائمه و 90 درجه پرتاب میشد، خمپاره باید 20 یا 30 متر جلوتر به زمین اصابت میکرد، بچههای لشکر 27 با دیدن ماشین کمیته انرژی و انسجام تازهای گرفتند و شروع کردند به شعار «درود بر برادر کمیته درود بر برادر کمیته» دادن.
با دیدن ماشین کمیته باور کرده بودند که جاده به محور وصل است و امید پیدا کرده بودند که هر امکاناتی که نیاز داشته باشند به دست آنها خواهد رسید و همین سبب تجدید قوای آنها شده بود، نزدیک غروب که من میخواستم برگردم از من خواستند که یک شهید و یک مجروح را به پشت خط برسانم، برادر مجروح و شهید بزرگوار را سوار ماشین کردیم و راه افتادیم، در راه بازگشت هوا تاریک شده بود من بر اساس ذهن و برآوردی که از جاده داشتم مسیر را طی میکردم، اما چون در آن تاریکی جایی را نمیدیدم یکباره متوجه شدم که ماشین وارد یک محوطه خاکی با خاکهای بسیار نرم شده است و روبروی ما یک دره بسیار عمیق قرار دارد، چرخهای سمت راننده بالا رفت و ماشین کج شد در اثر کج شدن ماشین پیکر شهید غلط خورد و روی رزمنده مجروح افتاد آن بنده خدا هم به دلیل جراحتی که داشت و احساس خفگی که در زیر پیکر شهید به او دست داده بود شروع به فریاد زدن کرد، نمیتوانستم از ماشین پیاده شوم و به مجروح کمک کنم چون اگر پیاده میشدم جلوی ماشین سبک میشد و به ته دره پرت میشدیم.
بنابراین سر جایم نشستم و منتظر شدم تا ساعت پنج صبح که باران شدیدی شروع به باریدن کرد، در اثر باران خاکها گل شد و کمی مستحکم شد، همان موقع از ماشین پیاده شدم و با سنگهای بزرگ ماشین را محصور کردم. فکر میکردم رزمنده مجروح تا صبح شهید شده است اما خوشبختانه این طور نبود، بالاخره ماشین را با بلدوزر از آن وضعیت خارج و مجروح را به بیمارستان منتقل کردیم.
مبارزه با اشرار شیرین بود
سردار میرعلی عمادی جانشین فرمانده کمیته در دوران دفاع مقدس و در حال حاضر جانشین کانون بازنشستگان ناجا در تهران بزرگ میگوید:بنده در دو مرحله در جبهه حضور داشتم، یک مرحله در اواخر سال 60 در منطقه سیستان و بلوچستان و یک مرحله در سال 64 در عملیات آزادسازی فاو که متاسفانه مرحله دوم بسیار مختصر و کوتاه بود.
در اواخر سال 60 که بنده در کمیته انقلاب اسلامی سیستان و بلوچستان خدمت میکردم، یکی از ماموریتهای مهم ما در کمیته ماموریت مبارزه بااشرار، قاچاق مواد مخدر و قاچاق سایر اجناس بود.
یک شب را به یاد دارم که موفق شدیم کاروان بسیار سنگینی از قاچاقچیان را دستگیر کنیم، آنها با جیپهای بسیار قوی آهو و سیمرغ آمده بودند، عملیات در آن منطقه بسیار خطرناک و مشکل بود اما در عین حال به فضل الهی و با ایثارگری نیروهای آموزشدیده و مدیریت قوی فرمانده گروه موفقیت حاصل شد، از دیگر عوامل موثر در کسب این موفقیت این بود که اقدامات جانبی کار ما از هر جهت فراهم بود.
حضور ما در مناطق مختلف جهت مبارزه بااشرار علیرغم سختیها و خطرات بیشمارش بسیار شیرین بود و زیباییهای خاص خود را داشت. میتوان گفت کار ما هم از جهتی مانند نبرد در میدان جنگ بود. البته در ستاد ماندن چندان لطفی نداشت و نیروها زمانی که مجبور بودند در ستاد باشند خسته و کسل میشدند اما به محض اینکه به منطقه مبارزه بااشرار اعزام میشدند انگار به جبهه رفتهاند و همانطور فداکاری و ایثارگری میکردند با این حال هیچ منطقه عملیاتی مانند جبهه جنگ نمیشد.
با توجه به شرایط ناامنی که در سالهای 59، 60 و 61 در منطقه حاکم بود، این بخش از بچههای مبارزه با مواد مخدر کمیته انقلاب اسلامی انصافا خوب درخشیدند، در این مسیر نیروهای کمیته و نیروهای داوطلبی که با کمیته همکاری میکردند، شهدای بسیاری تقدیم انقلاب کردند و به برکت همین فداکاریها و شهادتها امنیت در سطح بالایی در منطقه حاکم شد.
ماموریتهای ما در منطقه شش ماهه بود اما اکثر بچهها تمدید ماموریت میکردند حتی بعضی از نیروها گاهی تا دو سال هم در منطقه میماندند، کارهای بسیار خوبی هم انجام شد و محمولههای سنگین مواد مخدر و قاچاق کالا کشف و ضبط شد.
مجید معصومی از رزمندگان دوران دفاع مقدس میگوید: یکی از خاطرات من در این زمینه مربوط به زمانی میشود که ما در خرداد سال 67 بعد از عملیات بیت المقدس به جهت پدافند شلمچه رفته بودیم، به یکی از سنگرهای گردان کمیل لشکر 27 محمدرسولالله(ص) رسیدیم، ورود ما همزمان با نماز صبح شده بود بعثیها هم میدانستند که در آن ساعات رزمندگان ایرانی برای وضو گرفتن به کنار آب میآیند به همین خاطر آتش تیربار خود را بیشتر میکردند. در آنجا من صحنهای را دیدم که بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم و شوکه شدم؛ در حالی که از خاکریز پایین میآمدم رزمندهای را دیدم که سر در بدن ندارد. من با چشم اطراف را میگشتم که سرش را پیدا کنم. کمی که نزدیکتر شدیم متوجه شدم که سر رزمنده شهید زیر بدنش افتاده است، این صحنهها بسیار غمانگیز و ناراحتکننده بودند و من هیچگاه آنها را فراموش نمیکنم، به گفته دوستان این شهید بیسر، شهید میرابی بود که قبل از شهادتش به دوستانش گفته بود که با لب تشنه شهید خواهد شد.