به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، انچه در ادامه می خوانید، خاطرات سرهنگ خلبان هوانیروز غلامرضا تاییدیفر از فداکاری یک نوجوان رزمنده ایرانی است. در این خاطره او آمده است:
اوایل جنگ، نقاطی را برای نشست و برخاست بالگرد در جنوب برای تخلیه مجروحان مهیا کرده بودند که مهمترین این نقاط نزدیک خرمشهر بودند و با نامهای قایق ۶، ۵ ،۴ ،۳ ،۲ ،۱ خوانده میشدند. مجروحان را به بیمارستانهای اهواز، آبادان، دزفول، اندیمشک و ماهشهر انتقال میدادیم.
درباره هوانیروز بیشتر بخوانیم:
فاجعه شیمیایی به روایت یک خلبان
حیدری: ارتش، ولایتمداری را با خودکفایی نشان داد
وضعیت جنگ بحرانی، مصدومان و شهدا بسیار و بالگردهای هوانیروز به صورت مداوم در رفت و برگشت بودند. در آن نقاط مجروحان طبقهبندی میشدند. کسانی که ضربه مغزی، قطع نخاع یا اضطراری بودند، در اولویت اول و بقیه پس از آنها ترابری هوایی میشدند. در یکی از روزهای عملیات در نقطه «قایق ۵»، برای تخلیه مجروحان فرود آمدم. در حین تخلیه مجروحان به داخل بالگرد، نگاهم روی جوان کم سن و سالی، میخکوب ماند که ملحفهای رویش کشیده بودند و چند جای بدن او خونی بود. کنارش رفتم.
حالش بسیار وخیم بود و به درستی قادر به حرف زدن نبود. به مسئول تخلیه اشاره کردم که او را به داخل بالگرد منتقل کند و خودم برای بازدید بالگرد رفتم. وقتی بازگشتم با تعجب دیدم که او هنوز در همان محل است. این بار به «کروچیف۲»(خدمه پروازی بالگرد) گوشزد کردم که او را سوار کند و خودم ایستادم تا به داخل منتقل شد. دوباره برای انجام کاری صدایم کردند. برای بار سوم که بازگشتم دهانم از تعجب باز ماند چرا که مجدداً او را پیاده و در همان جای قبلی قرار داده بودند.
عصبانی شدم و شروع به پرخاش به مسئولان تخلیه کردم. با سر و صدای من، مجروح را به کنار بالگرد که کاملاً پر شده بود، انتقال دادند و هر طور بود جایی در انتهای بالگرد برایش درست کردند. خیالم که از بابت او راحت شد، برای پرواز آماده شدم. آمبولانسی آژیر کشان از راه رسید و در کنار بالگرد توقف کرد. داخل آمبولانس یک خلبان مجروح عراقی بود که هواپیمایش به وسیله نیروهای ما سرنگون شده بود. بالگرد بعدی هنوز از راه نرسیده بود و مسئولان اصرار میکردند که جوان را پیاده و او را سوار کنم، امّا من زیر بار نمیرفتم. با آنها گرم جر و بحث بودم که احساس کردم یک نفر با انگشتانش به لباس پروازم و پایم چنگ میزند. نگاه که کردم پنجه همان نوجوان بود و حالتی که انگار میخواهد حرف بزند.
وقتی صورتش را متوجه خودم دید، بریده بریده گفت: «اول او را سوار کنید، دارد میمیرد.» قصد این کار را نداشتم اما نگاه و صورتش آنقدر التماسآمیز بود که ناچار رضایت دادم. آنها هم او را پیاده و خلبان مجروح عراقی را جایش خواباندند. اگرچه آن خلبان نرسیده به بیمارستان مرد. در بازگشت با آخرین سرعت پرواز کردم و تمام فکر و ذهنم به آن نوجوان مجروح بود. وقتی در محل مجروحان فرود آمدم و بالای سرش رفتم، شهید شده بود.