گروه جهاد و مقاومت مشرق - چیزی توی دلش غوغا می کرد. نتوانست بی خیال شود. خودش را به هر وسیله ای بود به دانشگاه تهران رساند. حس و حالی داشت که نمی توانست با کسی در میان بگذارد. حتی به دوستی که همراهش آمده بود هم نتوانست چیزی بگوید. نماز که تمام شد، راه افتاد. انگار بهش الهام شده بود که پیکر «بهرام» هم بین این شهداست. پیکر مطهر ۲۵ شهید از ۵۴ شهید تازهتفحصشده ناجا (ژاندارمری) شناسایی شده بود و قرار بود بعد از نماز جمعه تشییع شوند. دل توی دلش نبود. راه افتاد. هر چه تابوت ها را می دید و اسم شهدا را می خواند، خبری از نام بهرام نبود. پس این چه چیزی بود که به دلش الهام می شد؟! آنقدر دنبال پیکرها رفت که دیگر جمعیتی باقی نمانده بود. حالا تابوت ها را سوار ماشین کرده بودند تا ببرند. او هم باید می رفت. اگر چه در عالم خواهر و برادری، مطمئن بود بوی بهرام به مشامش خورده اما مجبور بود باز هم مثل 29 سال قبل، صبر کند. خواهر شهید «بهرام بابا» باز هم صبر کرد...
درباره شهید بهرام بابا بیشتر بخوانیم:
عکس/ دیدار مادری با فرزند شهیدش پس از ۲۹ سال
***
آخرین باری که بهرام می خواست به منطقه برود، گفت که ماندنش در منطقه را آنقدر طول می دهد تا برای ایام محرم به «عباس آباد» برگردد. اگر چه خانواده اش اهل روستای «جی» از توابع کرج بودند اما سالها بود که خانه شان راه به عباس آبادِ مازندران برده بودند و حالا بیش از 1000 کیلومتر از آنجا تا زبیدات را باید می رفت.
می خواست مرخصی اش را بگذارد برای ماه محرم که بتواند به عزاداریِ بروبچه هایِ شهسواری در آن گرمای آفتاب و شرجیِ هوا برسد. محرم آمد؛ پرچم ها و لباس های سیاه از بقچه ها درآمدند؛ دسته ها راه افتادند؛ بوی غذاهای نذری همه جا پیچید؛ دست ها برای سینه زدن بالا رفت؛ «عاشورا» هم آمد اما «بهرام» نیامد!
بهرام که جمعیِ ژاندارمری بود در منطقه زبیدات با دشمن درگیر شده و شهید شده بود اما پیکرش هم برنگشت. ولی بهرام به قولش وفا کرد. 30 شهریور امسال مصادف با شب اول محرم بود که گروه برونمرزی العماره، پیکرش را در زبیدات تفحص کردند...
***
روی اتیکت پیراهنِ بهرام، نوشته شده بود «غلامرضا هیبتی». غلامرضا هم جزو شهدای آن معرکه بود و شکی را باقی نمی گذاشت. نام غلامرضا اعلام شد و برادرش از شیراز آمد تا پیگیر انتقال پیکرش شود؛ اما پدرِ غلامرضا می گفت: این پیکر پسر من نیست!... همین تشکیک باعث شد تا موضوع را تا روشن شدن جواب آزمایشات دی ان ای، متوقف کنند.
اگر چه یک کیف پول، 2 جلد قرآن و یک ساعت در وسائل بهرام پیدا شده بود اما هیچ کدام از آن ها برای اثبات کافی نبود. حتی تکه ی کپی شناسنامه در کیف بهرام هم برای شناسایی اش به کار نیامد.
بعدها معلوم شد: یک روز که بهرام، دختر عموی کوچکش را برای گردش برده بود، کمی خوراکی برایش خرید و کمی آن طرف تر، نگاهش افتاد به ساعت آبی رنگی که چشمش را گرفته بود. آن را هم خرید و دست کرد. حالا بعد از سال ها، دختر عمو، ساعت را شناخت و گواهی داد که این، ساعتِ بهرام است.
***
فقط چند روز از آن مراسم تشییع گذشته بود که جواب آزمایش های دی ان ای هم آمد. آزمایشات می گفت که این پیکر برای بهرام است. حرف های پدر شهید هیبتی هم تایید شد.
حالا همه ی شواهد نشان می داد این استخوان ها برای «بهرام بابا» است اگر چه حالا که آمده همه هستند جز بابایش حاج غلامرضا. بابایی که بعد از بهرام، 26 سال بیشتر دوام نیاورد و رفت به عرش تا کنار درهای بهشت، بهرامش را ببیند.
«بهرام بابا» همین دیروز بعد از 29 سال در آغوش مادرش معصومه خانم جای گرفت و دیدارها تازه شد.
بهرام به قولش وفا کرده بود و شب اول محرم به وطن آمد اما هیچکس نمی داند چرا کارش آنقدر طولانی شد که تشییع و تدفینش با روز شهادت مادرش حضرت زهرا (س) یکی شود...
*میثم رشیدی مهرآبادی