گروه جهاد و مقاومت مشرق - دوستی میگفت وقت همکلامی با خانواده شهدا این فرصت را به مادر شهید بدهید که هر چه میخواهد از فرزند شهیدش بگوید. او مادر است و دوست دارد زیباییهای فرزند شهیدش را برای همه بازگو کند. توصیفهایش، حرفهایش و روایتگریاش را با جان و دل گوش کنید. امروز در مصاحبه با معصومه زارعی مادر شهید بهرام بابا به این نکته رسیدم و چه زیبا فرزند شهیدش را وصف میکرد.
چنان از قد و بالا و چشمهای زیبای فرزندش میگفت که گویی این فقدان و نبودن 29ساله فرزندش تنها یک خیال است. مانده بودم چطور با این همه شوق و حرارت سالها دوری را تاب آورده است تا اینکه عکس منتشر شده دیدار با فرزند شهیدش را در معراج شهدا مشاهده کردم. عکسها خود راوی مادرانههای شهید بودند. معصومه زارعی تمایل زیادی داشت تا با روزنامه «جوان» مصاحبه کند. میگفت میخواهم از فرزند شهیدم بگویم.
درباره شهید بهرام بابا بیشتر بدانیم:
فیلم/ بازگشت باشکوهِ «بابا» به روستای پدری
عکس/ «بابا» کنار بابا آرام گرفت
«بهرام بابا» وقتی آمد که بابایش نبود + عکس
فیلم/ بازگشت شهید بهرام بابا پس از 29سال
میخواهم از دلاوری و از خودگذشتگیاش برای جوانان همسن و سالش روایت کنم. این نوشتار ماحصل گفتوگوی ما با معصومه زارعی مادر شهید بهرام بابا است. وقتی از مادر میخواهم از خودش برایم بگوید ابتدا اجازه میخواهد دلنوشتهای را که برای فرزند شهیدش آماده کرده، برایم بخواند. بسم رب الشهدا، خدا فرزند شهیدم، این فرشته آسمانی را خودش عرشی و آسمانی کرد. شهید را به اسلام و رهبرم هدیه میکنم. اگر خداوند از من حقیر قبول کند... من سال 1344 ازدواج کردم و چهار پسر و دو دختر دارم. بهرام متولد سال 1347 است و در سال 1366 رفت و مفقود شد و بعد از آن خدا فرزند پسر دیگری به من عطا کرد.
چطور شد که بهرام راهی جبهه شد؟
بهرام در دوران انقلاب فعالیت داشت. پا به پای پدرش در تظاهرات مردمی و توزیع اعلامیهها شرکت داشت. از همان ابتدا خودکفا بود و روی پای خودش میایستاد. سن و سالی نداشت که فریاد اللهاکبرش در کوچه پسکوچههای شهرمان شنیده میشد. بعد از پیروزی انقلاب وقتی امام خمینی گفت سر مشاغل خودتان برگردید. من و همسرم تصمیم گرفتیم جمع و جور کنیم و به روستای خودمان برویم و دامداریمان را باز کنیم و در این زمینه فعالیت کنیم. کمی بعد بهرام تصمیم گرفت به جبهه برود. بعد از رفتن بهرام، همسرم در کار دامداری تنها شد. همسرم گفت در نبود بهرام انگار دست راست من قطع شده است.
بهرام رفت و 29سال بعد برگشت، سالهای چشمانتظاری چطور گذشت؟
خیلی چشمانتظاری کشیدیم تا بهرام آمد. خانه ما روبهروی یک تپه بزرگ بود. چیزی شبیه یک کوه. همسرم آنقدر آنجا نشست و به جاده خیره شد و منتظر بازگشت بهرام ماند که خدا جانش را گرفت. من اما همیشه امید داشتم که یک روزی بهرام را میبینم. الحمدلله ماندم و استخوانهای بچهام را دیدم. خداوند سال 47 به من فرزندی سه کیلویی داد و وقتی هم که بعد از 29سال برگشت سه کیلو بیشتر نداشت. بهرام در 21 تیر سال 67 در خاک عراق در زبیدات به شهادت رسید.
کمی از شاخصههای اخلاقی شهید بگویید.
نمیدانم شاید این اخلاق خوب بهرام باعث شد که اینگونه با خدا ملاقات کند و شهید شود. بهرام اخلاق خیلی خوبی داشت. مردمدار و باایمان بود. خیلی چیزها را رعایت میکرد. به نکات خیلی ریزی توجه داشت مثلاً وقتی سر سفره غذا مینشست ابتدا میخواست برادرها و خواهرهایش غذا بخورند و بعد خودش بخورد. رفتارش با بچهها خیلی خوب بود. من خودم مات میماندم که مگر بهرام چقدر سن داشت که همه این رفتارها را میفهمید و تشخیص میداد. شاید فکر کنید چون شهید شده یا مادرش هستم دارم از بهرام تعریف میکنم اما بهرام واقعاً قابل تعریف بود. هیچ کس از بهرام دلخوری و بدی ندید نه آشنا، نه غریبه. همه شهدا خوب بودند که شهادت نصیبشان شد.
از نحوه شهادتش خبر دارید؟
پسرم آنقدر مهربان و اهل گذشت بود که در میدان نبرد یعنی در زبیدات هم خودش را فدای دوستانش کرد. ماند و ایستاد تا همسنگرهایش به عقبه برگردند. ماند و دفاع کرد آنقدر که تیر خورد و در نهایت به خاطر استنشاق گازهای شیمیایی شهید شد. خبر شهادت را هم خودمان متوجه شدیم. در آخرین حمله که زبیدات را گرفته بودند حدود ساعت شش صبح بود. پدرش همیشه رادیو به دست داشت و اخبار را مرتب دنبال میکرد، وقتی خبر حمله زبیدات را اطلاع دادند، گفتم بهرامم شهید شد.
پس از همان اول میدانستید که شهید شده است؟
سالها چشمانتظار آمدنش بودم. حدس میزدم ولی باز چشمانتظارش بودم. پنج سالی با خود گفتم شاید اسیر باشد و بیاید اما وقتی اعلام کردند دیگر هیچ اسیری در عراق نمانده با خودم گفتم قطعاً شهید شده است و منتظر استخوانهای بچهام ماندم. شما خودتان مادر هستید اگر تیغ برود دست فرزندانتان چه میکنید؟ خیلی این سالها برایم سخت گذشت اما تنها امیدم و بهانهام برای زندگی این بود که میدانستم فرزندم را در راه دین و اسلام دادهام. هدفمان اسلام بود. هدفمان تبعیت از امر ولایت بود. به کوری چشم دشمنان تا آنجا که نفس داریم پای انقلاب میایستیم. بهرام من اهل دنیا نبود و نخواست آنقدری در این دنیا بماند که خطا برود. قبل از اینکه به ما خبر شناساییاش را بدهند میدانستم جمعی از شهدای زبیدات را آوردهاند. دلم بیقرار شد، به دخترم گفتم تو که همیشه به معراج شهدا سر میزنی این بار هم برو، من حس عجیبی دارم. رفت و آمد گفت نه مادر، خبری نیست تا اینکه خودشان به ما اطلاع دادند که پیکر بهرام شناسایی شده است. این روزها که دیگر پیکرش برگشته من جایی برای ابراز دلتنگیهایم دارم و وقت دلتنگی به مزارش سر میزنم.
تصاویر استقبال از پیکر فرزندتان شهید بهرام بابا دیدنی بود. تصاویری که نشان از سالها بیقراریتان میداد.
بعد از اینکه پیکر فرزندم از روی آزمایش DNA شناسایی شد و به ما اطلاع دادند، به معراج شهدا رفتم. دیدار من بعد از 29 سال که از هم جدا شده و خداحافظی کرده بودیم در معراج شهدا تازه شد. در میان وسایل بهرام قرآن کوچکی بود. من روی یک برگه آیتالکرسی را نوشتم و داخل آن قرآن گذاشتم. بعد از سالها آن برگه آیتالکرسی درون قرآن بود. علاوه بر این من یک پارچه آبی راهراه داشتم که با آن برای بهرام لباس دوخته بودم. هنوز آن لباس تنش بود. من بقیه آن پارچه را نگه داشتم که وقتی بهرام آمد برایش لباس بدوزم. وقتی پارچه را روی استخوانهای جا مانده بهرام دیدم سریع شناختم و یاد آن روزها افتادم. وقتی اسکلت صورتش را دیدم بوسیدم و با بهرامم حرف زدم. بهرام میگفت مادر هر زمان شهید شدم، گریه نکن. مانند خانم زینب(س) باش. ببین بیبی چه کرد در فراق شهدای عاشورا. من هم وقتی میخواهم برایش گریه کنم به نیت شهدای کربلا و علی اکبر (ع) گریه میکنم. پیکر فرزندم را در روستای جی در 15کیلومتری کرج به خاک سپردیم.
در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.
من به عنوان مادر شهید میخواهم به مسئولان بگویم حواستان باشد که برای امروز کشورمان خون شهدا ریخته شده است. وای به حال مسئولانی که بد عمل میکنند. نمیدانم چطور میخواهند جواب ابوذرها و علیاکبرها را بدهند. نمیدانم چطور میخواهند جواب شهدا را بدهند.
خاطرهای کوتاه از زبان خواهر شهید
من و برادرم یک سال با هم تفاوت سنی داشتیم. من متولد 46 هستم و برادرم متولد 47 بود. خیلی به هم علاقه داشتیم. یادم نمیآید با هم دعوا کرده باشیم. سال 1367 که تازه برادرم مفقودالاثر شده بود، همیشه خواب میدیدم که در مناطق جنگی دنبالش میگردیم و به ما یک قنداق بچه میدهند. امروز خواب آن ایام تعبیر شد. 10 سالم که بود خواب دیدم زمین خانه پدریام را میکنیم و از زیر زمین یک پرچم جمهوری اسلامی از آن جا بیرون آمد.
منبع: روزنامه جوان