گروه فرهنگ و هنر مشرق - در مصاحبهای گفته است: «هرگز سعی نکردهام برای خوشآمد دولتی چیزی بنویسم. در هر موقعیتی باید حقیقت مکتوم آن دوره را نوشت.» «آرمان من زندگی متدینانه و دیندارانه در جهان مدرن بوده و هست. برایم مهم بوده که کسی اثر من را بخواند که کتابخوان باشد نه اینکه من با اثرم بخواهم کسی را کتابخوان کنم. دوست داشتهام من انتخاب شوم نه اینکه کسی را به انتخابم وادار کنم.» اگر بگوییم که رضا امیرخانی نویسنده همه نسلهاست گزافه نیست. میگوید: «برای خرید کتاب جدیدش مادری در صف ایستاده است تا برای فرزندش کتاب را بخرد و همین برایم جذابیت دارد.»
معتقد است: «گرفتن مجوز نشر را همیشه حق خودم میدانم و البته گرفتن جایزه برای کتابم را حق خودم نمیدانم.»
نویسندهای که اولین کتابش «ارمیا» را در سال 74 نوشت؛ اما هنوز وقتی کتاب را میخوانیم باز هم خواندنی و جذاب است. برای رضا امیرخانی و پاسداشتش نوشتیم.
این روزها خیلی میبینیم برای افتتاح یک رستوران یا خرید یک گوشی برند خارجی صف عظیمی تشکیل میشود و آدمها ساعتها در این صف میایستند و منتظرند ساندویچی بخورند یا اینکه گوشی جدیدی را خریداری کنند. اما در سال 96 یک اتفاق عجیب افتاد، صفی برای خرید یک کتاب تشکیل شد. رضا امیرخانی، نویسنده نامآشنای کشورمان آخرین کتابش را در بهمن ماه منتشر کرد و برای خرید آن صف طولانی روبهروی انتشارات افق تشکیل شد. البته این اتفاق فقط در تهران نبود و در مشهد، زاهدان و قم هم برای خرید و امضای آن خیلی از مشتاقان این نویسنده در صفی طولانی ایستادند و منتظر ماندند تا کتاب را بخرند.
درباره رضا امیرخانی و رمان رهش بیشتر بخوانیم:
«امیرخانی» بلد است چگونه حزباللهی و غیر حزباللهی را توی صف بگذارد
«رهش» نوعی گسست از نوشتههای پیشین «امیرخانی» است
«رهش» از «قیدار» حرفهایتر است
«رهش» علیه شهردار و شهرداری نیست
امیرخانی به دلیل نوع نگارش و شخصیتهایی که در کتابهایش خلق کرده است، یکی از متفاوتترین نویسنده های ایرانی لقب دارد. وقتی از او میخواهند تا خودش را معرفی کند، میگوید: «زاده شدن به تاریخِ بیست و هفتمِ اردیبهشت ماهِ پنجاهودوم شمسی، بزرگ شدن در فضای پرهیجان انقلاب اسلامی. گهگاه با کیف کودکانهای پر از اعلامیه پوششی بودن برای کارهای پدری و گهگاه همبازی بودن با ادموند و آربی و آرش در محله بیست و پنجم شهریور در تهران. راستی، یک بار هم بوسیدن دست امام به سال 61... .
بزرگ شدن در فضایی سرشار از تکثر و تنوع در علامه حلی تهران و رفاقت... رفاقت با کلی رفیق که هنوز که هنوز است مویشان را با عالم و آدم عوض نخواهم کرد... گرفتار شدن در گروهی سه نفره به سرپرستی جوانی مهندس که از جنگ برگشته بود و پروژه موشکیاش تمام نشده بود و طراحی و ساختن هواپیمای یک نفره غدیر-24 و شاید هم جایزه گرفتن در 69، در چهارمین جشنواره اختراعات و ابتکارات خوارزمی که البته اول شدن در آن کمترین فایده آن پروژه بود... قبول شدن در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتیشریف.» شاید وقتی اولین کتابش را مینوشت، هیچ وقت فکر نمیکرد که این کتاب بتواند چه غوغایی در بین جوانان ایجاد کند و داستاننویسی را به دنیای نشر معرفی کند که برای خریدن کتابش صفی طولانی تشکیل شود.
ارمیا
اولین رمانی که در سال 74 در انتشارات سوره مهر به چاپ رساند؛ کتابی متفاوت با نگاهی جدید به جنگ بود. امیرخانی در این کتاب، «ارمیا معمر را روایت میکند که اهل شمال شهر تهران است و در جبهه حضور مییابد و در آنجا دوستش، مصطفی، را بر اثر انفجار در سنگر از دست میدهد. ارمیا متحول میشود و حتی پس از پایان جنگ و بازگشت به تهران هم نمیتواند از فکر جبهه و جنگ بیرون بیاید. او در ادامه سیر و سلوک عرفانیاش به جنگلهای شمال میرود تا اینکه خبر درگذشت امام خمینی را میشنود.... .» این کتاب به زبان اردو، ترکی و عربی ترجمه شده است.
ناصر ارمنی
«عالم محضر خداست در محضر خدا گناه نکنیم.» این جمله برای همه کسانی که مجموعه داستان «ناصر ارمنی» رضا امیرخانی را خواندهاند جملهای راهگشا و تاثیرگذار بوده است. کتابی که در سال 78 توسط انتشارات «نیستان» به چاپ رسیده است. سبک متفاوت و قلم شگفتانگیز او این بار برای ساختن چند اثر کوتاه روی کاغذ لغزیده که الحق خوب هم از آب درآمده است. داستانهای او در این مجموعه تم اجتماعی و سیاسی و گاه مذهبی دارند و از همه مهمتر طنز تلخ او همچنان در آثارش به خوبی نمود دارد.
من او
صفحههای سفید کتاب در فصل پنجم که به خاطر خجالت علی فتاح، سفید است، نقطه به یاد ماندنی در رمانتیکترین کتاب رضا امیرخانی است. «کسی که عاشق شود و عفت و پاکدامنی پیشه کند سپس بمیرد همانند شهید از دنیا رفته است.» این کتاب داستان عشق است، داستان تاریخ است، داستان واقعیت است، هم مهتاب دارد که گیسوان آبشار قهوهای داشت، هم کودکی که میتوانست نواب صفوی باشد. «من او» تو را از خانیآباد به شانزهلیزه میبرد و به تهران بر میگرداند و بالاخره دلت را در بهشت زهرا، قطعه شهدا به خاک میسپارد. این کتاب توسط باستیان زولیو، عضو هیات علمی دانشگاه UI اندونزی، به زبان اندونزیایی ترجمه شده است. همچنین ترجمه روسی این کتاب توسط الکساندر اندروشکین از سوی انتشارات وچه در روسیه منتشر شده است.
از به
رضا امیرخانی این بار خودش را خلبان دیده است؛ خلبانی که بین چند راهیها مانده است. کتاب در مورد یک خلبان جانباز جنگ تحمیلی است که فرصت پرواز را به دلیل قطع دو پا از او گرفتهاند. سبک کتاب جالب و بدیع است. تمام کتاب به صورت نامهنگاری بین افراد مختلف نوشته شده و قلم امیرخانی روان و جذاب است.
داستان سیستان
در «داستان سیستان» با امیرخانی سفرنامهنویس مواجه شدهایم؛ امیرخانیای که این بار برایمان از یک سفر میگوید، البته نه یک سفر معمولی. روایت سفر مقام معظم رهبری به استان سیستان و بلوچستان. «چهره آقا خیلی مصمم است و به سرعت از کنار همه واحدها عبور میکند. انتظار دارم در کنار بچههای بسیجی رهبر جور دیگری راه برود و جور دیگری نگاه کند اما رهبر همانجور محکم قدم برمیدارد. به کنار جایگاه که میرسد همان روحانی جوان که اصرار داشت صف اول بنشیند میخواهد خوشآمدی- چیزی بگوید/ رهبرا! من مسئول...
اما رهبر نمیایستد و با همان سرعت ادامه میدهد. ته دلم به همراه بقیه آدمهای جایگاه کیف میکنم. انتهای جایگاه کنار صندلی آخر، یک جانباز دوپای قطع، روی صندلی چرخدار نشسته است. رهبر از کنار او هم به سرعت رد میشود. اما یکهو انگار پایش سست میشود. میایستد. سردار فیروزآبادی و دوربین پرتابل صدا و سیما تا میخواهند بایستند دو سه متری جلو رفتهاند. رهبر برمیگردد و تقریبا روی زانو مینشیند و دست جان باز را در دست میگیرد و صورتش را میبوسد. اشک به پهنای صورت از چشم جانباز جاری است... . عاقبت این نظم معنا پیدا میکند. مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد... .»
با نگاهی بیطرف سفرنامهاش را شروع میکند؛ حتی شاید جاهایی در اوایل کتاب، نگاهش منفی هم باشد اما همانطور که کتاب پیش میرود، میبینیم که آن نگاه بیطرف کمی منفی به یک نگاه عاشقانه بدل میشود. این کتاب در سال 1382 توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
نشت نشا
«امروز پربسامدترین عبارتی که لغت نخبگان را دربر دارد همانا عبارت مهاجرت نخبگان است. دقیقا مانند فرار مغزها و اصلا انگار مغزی که فرار نکند و نخبهای که مهاجرت نکند نه مغز است و نه نخبه و البته عبارت «نشت نشا» دقیقا به همین دلیل جعل میشود.» مقالهای برای فرار مغزها، مقالهای که در آن تاکید میکند «نخبهگی حق نیست، وظیفه است... .» «نشت نشا» در سال 83 نوشته شده است اما هنوز در سال 96 تازگی دارد. شاید جالبترین فصل این کتاب، فصل «زندگی و علم» است که به سفر رضا امیرخانی به شهر هاروارد میپردازد. او به دنبال دانشگاه هاروارد میگردد تا ببیند این دانشگاه معروف کجاست و چه شکلی دارد. در همین اوضاع و احوال مشغول گپ زدن با دانشجویی از هاروارد میشود و آن وقت از آنچه میبیند و میشنود حسابی تعجب میکند. «تابستان 2001 میلادی. شب بود و محله هاروارد بودم. جایی با تابلوی دانشگاه هاروارد روبهرو نشدم، اما کافههایی دیدم به اسم هاروارد. بوتیکهایی به اسم هاروارد. ساختمانهایی با معماری فوقالعاده قدیمی. اما هیچ نشانی از دانشگاه نبود. ساعت از 10 شب گذشته، اما خیابانها مملو از جوان. عاقبت دل به دریا زدم و از جوانی که از کافه بیرون آمد پرسیدم. خندید و گفت دانشگاه همینجاست که ایستادهای! طبقه بالای کافه را نشان داد. گفت این کلاس فلسفه پروفسور مک آرتور است که با رضایت استاد و دانشجو این ساعت شب برگزار میشود و پروفسور بهمانی که حتما اسمش را شنیدهای همسایه من است و قصعلیهذا.
هاروارد میخواست به دانشجو بیاموزد که تو باید زندگی کنی.»
بیوتن
«بیوتن» یا «بیوطن» کتابی که مخاطب در مواجهه با اسمش دچار تناقض میشود. این کتاب به گفته نویسندهاش، راجعبه «سنت و مدرنیته» است و اینکه یک مسلمان امروزی، تکلیفش با این دو مساله چیست؟ «زمان یعنی مرثیه ی زیستن ... مرثیههایی که میگذرند و تکرار نمیشوند.» سفر امیرخانی به آمریکا در نوشتن این کتاب بعد از مقاله «نشت نشا» تاثیرگذار بوده است. کتاب، داستان یکی از بازماندههای جنگ ایران و عراق است که به بهانهای به آمریکا سفر میکند. کتاب چالشها، غمها، تناقضها و تنهاییهای یک آدم دیندار در دنیای امروز است. دنیای امروزی که به قول پارسونز اساسا آمریکاست. جامعه سرمشق نوین یا به قول خودشان سرزمین فرصتها (این اصطلاح در کتاب بارها ذکر شده). جامعهای که اکنونش را آینده کشورهای دیگر میدانند. امیرخانی بهخوبی توانسته آن جهان و جهانبینی را در کتابش تصویر کند و مهمتر از آن چالشهای یک اهل دین در پی تقوا در مواجهه با این دنیا را هم. امیرخانی در جایی وظیفه نویسنده و روشنفکر را همواره «بیان حقیقت مکتوم» دانسته و در جای دیگری کار خودش را «تلاش برای نگاشتن زندگی دیندارانه در دنیای امروز» بیان کرده و این کتاب دقیقا موصل این معناهاست.
سرلوحهها
این کتاب،حاوی یادداشتهای هفتگی وی در نشریه الکترونیکی لوح (وابسته به حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی) است. در این کتاب ۴۵ یادداشت از مجموع ۸۰ یادداشتی که در سالهای ۸۱ تا ۸۴ (۲۹ تا ۳۲ سالگی او) نوشته شده گرد آمده است. این کتاب به چهار بخش تقسیم شده است: الواح، امکنه، اجتماعیات و فرهنگ. نویسنده در مقدمه کتاب گفته است این یادداشتها نموداری است از اوضاع جامعه در آن سالها از نگاه یک داستاننویس. از ویژگیهای این کتاب پراکندگی موضوعات یادداشتهای آن است.
نفحات نفت
مخاطب این کتاب جوانهایی هستند که هنوز وارد بازار کار نشدهاند؛ چون شاید به گونهای ذهن مخاطب جوان را روی حقایق بازمیکند. پاراگراف آخر کتاب که بسیار هم تاثیرگذار است:
«خانوادهای هست مفلوک، کار پدر بدانجا کشیده است که مجبور است طلای مادر بفروشد تا نان سفره فرزندان فراهم آورد و البته بیش از آن نیز خرجه خود کند... .»
جانستان کابلستان
«راستی این دختر هشت ماهه، با این چشمهای مورب زیبا چه فرقی با پسر من دارد؟ پسر من ، لی جی، تا چند ساعت دیگر به خانه میرسد و تا چند سال دیگر به مدرسه میرود و تا چند وقت بعد دانشگاه و...خیلی که بدبیاری بیاورد در زندگی، رتبهاش سه رقمی میشود و...؛ مسیری مملو از موفقیتهای بزرگ و کوچک.
و این دختر...چند عملیات انتحاری را بایستی از بیخ گوشهای کوچکش رد کند... چند بار باید بترسد از اینکه اختلاف نشود، همه اینها را که رد کند، در کدام کلاس درس میتواند مطمئن باشد که طالبها خوراکی مسموم توزیع نمیکنند و به صورتش اسید نمیپاشند...کمترین گرفتاری خانوادگیشان عدم اطمینان است به زندگی پدری که قرار است در میدان هوایی(فرودگاه) مقصد بیاید دنبالشان... .» دومین سفرنامهای که هر کسی آن را خوانده است دلش خواسته تا سفری به افغانستان داشته باشد و از نزدیک همان تعریفهای آب و تابدار امیرخانی را بشنود. سفر به کشوری که به ذهن کمتر ایرانی خطور میکند که به آنجا سفر کند.
حتی فکر سفر به افغانستان آن هم در زمان اشغال آمریکاییها و درگیری هر روزه طالبان و عملیاتهای انتحاری القاعده مو بر تن سیخ میکند؛ چه برسد که یکدفعه بدوناطلاع خانواده در سفر مشهد ناگهان دست زن و بچه خردسالت را بگیری و ناگهان قصد عزیمت به هرات کنی... ولی این کتاب که سفرنامهای حاصل چنین تصمیم ناگهانی است بسیار عالی درآمده است... . رضا امیرخانی هم با آن سبک نگارش بینظیرش آدم را مجذوب میکند... یکی از بهترین سفرنامههای نوشته شده در سالهای اخیر است... روایت سفر به سرزمینی که پاره جدا شده وطن بزرگ ایران است... با دین یکسان... زبان یکسان و مردمانی با فرهنگ مشابه اما غرق شده در آتش جنگ دوستان و دشمنان داخلی وخارجی... گم شده در غبار ظلم کینه وخشم و جنگ و جهل ... آنجا زخمیترین خاک روی زمین است.
قیدار
قیدار، آخرین بازمانده از تبار لوطیها و عیارها و داشمشتیها، میکوشد که آیین جوانمردی را در عصر ماشین زده حفظ کند. میکوشد با «مردمداری» خوب و بد را دور خود جمع کند و جوانمردی و لوطیگری را به آنها یاد دهد.
قیدار نقطه اوج امیرخانی از لحاظ فخامت زبان است. هر چند پیش از این هم رمانهایی در فضای ایران قدیم داشته، ولی هیچ یک زبانی به قدرتمندی قیدار نداشتند. به نظر میرسد که سفر امیرخانی به افغانستان و دقت در عبارات و ترکیبات افغانها، دایره واژگانی او را بسیار وسعت بخشیده.
نتیجهاش شده نثری یکدست و باورپذیر که به راحتی خواننده را به تهران قدیم، محل وقوع داستان میبرد. قِیدار رضا امیرخانی میتوان گفت که همان فضای «من او» را دارد؛ فضایی که در آن به مخاطب مومن واقعی را معرفی میکند و اصول جوانمردی را به وی میآموزد. از موارد جالب این رمان این است که علی فتاح در رمان «من او» هم از دوستان قِیداره. از دیگر شخصیتهای تاثیرگذار رمان قِیدار سیدگلپا است؛ روحانی باطنداری که امیرخانی برای خلق این شخصیت از آیتا... گلپایگانی الگو گرفته است.
رهش
کتابی که برای آن صف کشیدند؛ کتابی که موافقان و مخالفان سرسخت دارد. امیرخانی که در کتابهای قبلیاش در مورد فرار مغزها و نفت صحبت کرده است و فضای رمان آخرش را به مسائل شهری اختصاص داده است. حالا او در قامت یک کارشناس شهری و مهندس و با همان اصطلاحات مهندسی کتابش را نوشته است.
امیرخانی در این کتاب، موضوع توسعه شهری را دستمایه قرار داده و تاثیرات آن را بر عرصههای زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوجی معمار در تهران امروز را به تصویر میکشد.
«تهران - با این نماهای رومی - شده است برشی از معادن سنگ! معدن سنگ عمودیشده بیریختی است منطقه یک تهران. حالا هگمتانه چه حرفی برای دانشجوی معماری دارد؟ بگذریم؛ اتوبوس که بینراه در لالجین ایستاد، رفتم و زیباترین بشقابها را انتخاب کردم. برای دوره دانشجویی کمی گران بود و کسی از بچهها طرفشان نرفته بود. دو تا برداشتم. یکی از دخترها که همیشه مانتوی جین میپوشید، گفت: بهبه! شاهزاده قصه ما هم وقتی اسب سفیدش را پارک کرد دم در خانه ویلایی لیا، برای کیک عصرانه بشقاب سفالی هم دارد.»
وقتی که سکهها را نمیپذیرد
کتابش برنده جایزه جلال شد، اما سکههای جایزه را نپذیرفت. کما اینکه قبل از آن هم هر جایزهای برده بود بخش مادیاش را قبول نکرد؛ چون به گفته خودش بعد معنوی جایزهها برایش مهم است و بعد مادی برایش اهمیتی ندارد.
رضا امیرخانی، به گفته بسیاری از کارشناسان حالا در جایی ایستاده است که میتواند برای خود آینده درخشانی را در ادبیات و داستاننویسی ایران متصور باشد. اما شاید خودش با آن تواضع همیشگی هیچ وقت این مساله را نپذیرد؛ کمااینکه همیشه میگوید: «و همه این زیادیها را نوشتن و آن کمیها را ننوشتن... چه میارزد برای کسی که خوب میداند هنوز کاری نکرده است... .»
*روزنامه فرهیختگان