به گزارش مشرق، شامگاه بیست و هشتمین روز از ماه رجب را باید آغاز علنی قیام حضرت سیدالشهداء (ع) علیه حکومت طاغوت وقت دانست؛ شامگاهی که حضرت پس از دو روز بیتوته در کنار مرقد مطهر رسول الله (ص) و همچنین وداع با مزار مادر و برادر، مدینه منوره را به سمت مکه مکرمه ترک کردند.
این هجرت، برخی شاعران آئینی ما را به سرودن اشعاری فرا خوانده است که در این میان، غلامرضا سازگار، متخلّص به «میثم» اشعار متعددی در این باره دارد.
او در یکی از این اشعار چنین سروده است:
مدینه! امام ات کجا میرود؟
سفر کرده؛ سوی خدا میرود
دل شب، غریبانه تنها حسین
نهان از همه چشمها میرود
مدینه! چه آرامیو ساکتی
امام غریبت کجا میرود؟
مدینه ز عباس و اکبر بپرس
اگر میرود؛ شب چرا میرود؟
مدینه! تماشا کن این قافله
چه عاشق سوی کربلا میرود
اگر جان به بزم بلا میبرد
علی اصغرش را کجا میبرد؟
او در شعر دیگری هم، این وداع کاروان اهل بیت (ع) با مدینه را، وداعی عاشقانه میبیند و میسراید:
ای اشکها ببارید از چشمها چو باران
کز باغ وحی با هم، رفتند گلعذاران
خون از دو دیده جاری ست؛ هنگام سوگواری ست
چشم مدینه گرید؛ چون چشم سوگواران
دیشب عزیز زهرا بگذاشت سر به صحرا
خورشید وحی گشته پنهان به کوهساران
خالی شده مدینه از لالههای توحید
پُر گشته کوه و صحرا از ناله ی هَزاران
ای دوستان بر آرید آهی ز سوز سینه
این بیت را بخوانید همراه آن سواران
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران»
دیشب تو خواب بودی؛ وقت سحر، مدینه
یک عمر شد نصیبت؛ خون جگر، مدینه
دیدی چگونه از تو، هجده ستاره گم شد؟
دیدی که قرص ماهت رفت از نظر، مدینه؟
دستی سوی سماء کن؛ عباس را دعا کن
ترسم شود در این ره، بی دست و سر، مدینه
آه از جگر بر آرم؛ خون از بصر ببارم
این بیت را بخوانم؛ بار دگر، مدینه
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران»
و اما محمدجواد پرچمی هم از شاعرانی است که درباره این شب و روز شعر دارد:
وقت پرواز رسیده، پر خود را برداشت
زودتر از همه آب آور خود را برداشت
مَشکها را که علمدار روی ناقه گذاشت
یا علی گفت و علی اصغر خود را برداشت
بغلش کرد و صدا زد که خدا رحم کند
بر سر دوش عمو دختر خود را برداشت
دور او اهل حرم که همگی جمع شدند
صدقه داد و سپس خواهر خود را برداشت
خواهرش زودتر از پوشیهها، معجرها
پیرهن بافته ی مادر خود را برداشت
«إن یَکاد» ی بنویسید؛ بلا دور شود
ساربان دید که انگشتر خود را برداشت
بی سبب نیست عبای نبوی را می خواست
شِبه پیغمبر، علی اکبر خود را برداشت
آب پشت سرشان امّ بنین میریزد
آنقدر سوخت که خاکستر خود را برداشت
این لحظات سوزناک و در عین حال روحانی، در شعری از مهدی مقیمیهم متجلّی است:
پنهان ز خواهر میکنی؛ چشم تَرَت را
شاید دگر ندیدی اشکای خواهرت را
بار سفر بستی مدینه شعله ور شد
در یاد دارم آن نگاه آخرت را
اُمّ البنین روی سرت قرآن گرفته
تا پُر کند یکبار جای مادرت را
گریه طبیعی بود هنگامیکه بُردی
نوزاد چندین روزه ات را؛ همسرت را
اما نفهمیدم چرا آهی کشیدی
وقتی نظر کردی قد آب آورت را
فقدان پیغمبر دوباره میشد احساس
وقتی که میبردی علیّ اکبرت را
یا که بگو آوردن خلخال ممنوع
یا که درآور گوشوار دخترت را
از چشمهای عمه ی سادات پیداست
آماده کرده بوسههای حنجرت را
من آرزو دارم فقط زینب نبیند
روزی سر و موی پر از خاکسترت را
اشعار کوتاه علی اصغر انصاریان نیز درباره این مناسبت، شنیدنی و البته با نگاهی به آن از زوایای متعدد است:
گل باغ جنان بودیم و رفتیم
پیمبر را نشان بودیم و رفتیم
مدینه ای تمام خاطراتم!
«اگر بار گران بودیم و رفتیم»
***
وداعی تلخ کردم با پیمبر
نهادم صورتم بر قبر مادر
دلم تنگ حسن شد ای خدایا
بقیع رفتم برای بار آخر
***
نوایی میزند آتش به سینه
رَوَد همراه بابایش، سکینه
رسد روزی که بی بابا بیاید!
خداحافظ؛ خداحافظ؛ مدینه
***
ببین زینب که جانی در تنم نیست
دگر چاره به غیر از رفتنم نیست
چنان در این سفر غارت شَوَم من
که حتی بنگری پیراهنم نیست
***
خدایا! هم علیمیهم خبیری
پذیرفتم هر آن چه میپذیری
برای ما شهادت بوده عادت
ولی ای وای از داغ اسیری
این شاعر در بخشی از شعر دیگر خود هم اشاره ای به بدرقه حضرت امّ البنین (س) از کاروان کربلا دارد:
حسین قافله ات نیّتِ سفر دارد
تو میروی و خدا از دلت خبر دارد
برای بدرقه اُمّ البنین هم آمده است
به جای مادرتان دست بر کمر دارد
مسیرتان، زیاد است و دخترت، کوچک
برای دختر تو این سفر خطر دارد
برای قاسم از اینجا زره ببر آقا
برای پیکر او سنگها شَرَر دارد
و اکنون شعری از محمود ژولیده را از نظر میگذرانیم؛ شعری که در آن، آغاز مُحرّم از رجب دیده شده است:
کاروانی مُلازم غم بود
که رجب، راهی محرم بود
رانده میشد امام عاشورا
گرچه خود مقتدای عالم بود
گاه با مادرش وداعی داشت
گه وداعش به نزد خاتم بود
باغ آلالههای بنیهاشم
با گل فاطمه چه همدم بود
فاطمیات گِرد زینبها
زینب اما به غُصّه، مُلهَم بود
باخبر بود زینب از فردا
او به اسرار یار، مَحرَم بود
در نگاه برادرش میدید
مقتلی پر ز خون فراهم بود
شد برای اسارت آماده
از همان لحظه قامتش خم بود
محملم را ببند عباسم
آسمان بارشش چه نم نم بود
کودکان را به خود فرا میخواند
یاور رهبرش دمادم بود
محور کاروان شد از اول
دائما خط او، مُقدّم بود
هیبتی داشت آخر کارش
حیف، عمر امامتش کم بود
کوفه و شام تحت فرمانش
«اُسکُتُوا» گفتنش چه محکم بود!
تا همه کاروان به خود آمد
دید پلک رقیه بر هم بود
آخرین زخم کاروان وا شد
گریه تنها دوای مرهم بود
شعر دیگر او هم درباره این مناسبت، از زبان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) روایت میشود که بخشی از آن، اینچنین است:
این خداحافظی آخر ما با زهراست
بعد از این وعده ی ما با همگان کرب و بلاست
خواهر انگار همین جاست طواف من و تو
قبر گمگشته ی زهراست؛ مطاف من و تو
مادرا میبرم از کوچه پریشانی را
میبرم همره خود این همه قربانی را
مشکل قافله را وا بگذارید به من
گریه ی دخترکم را بسپارید به من
ای سپه دار، سپه را کمک از امشب کن
با علی اکبر من همرهیِ زینب کن
همه ی لشکر عشق است غلام ات؛ زینب
زانوی اکبر لیلاست رکابت؛ زینب
بعد از این کاش که بی یار نگردی خواهر
کاش بی قافله سالار نگردی خواهر
و گریه همگان و از جمله فرشتگان برای کاروان مدینه به مکه هم نکته ای است که در سراسر شعر علی اکبر لطیفیان نمود دارد:
وقتی که میرفتند دنیا گریه میکرد
شهر مدینه مثل زهرا گریه میکرد
وقتی که میرفتند پشت پای آنها
چشمان جبرائیل حتی گریه میکرد
پائین پای ناقه مریم گریه میکرد
دورِ سر گهواره، عیسی گریه میکرد
این است آن داغ عظیمیکه برایش
حتّی میان تشت، یحیی گریه میکرد
این است زینب بانویی که زیر پایش
زانوی لرزه دار سقا گریه میکرد
بوسید اکبر دستهای مادرش را
در زیر چادر، امّ لیلا گریه میکرد
بر روی دامن مادری در گوش طفلش
آهسته تا میگفت لالا گریه میکرد
در زیر پای محمل مستوره ی عشق
منزل به منزل ریگ صحرا گریه میکرد
وقتی که میرفتند عالم سینه میزد
وقتی که میرفتند دنیا گریه میکرد
و پایان بخش این گفتار هم، تک بیتی است با این مضمون:
تازه میخواست دلم سرخوشِ مبعث گردد
خبر آمد که حسین بن علی راهی شد...