کد خبر 850015
تاریخ انتشار: ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۵
مادر شهید مصطفی نظری

با اشاره لب به من اصرار می‌کرد که هر چه زودتر موضوع را با پدرش در میان بگذارم. آقای نظری متوجه رفتار غیرعادی مصطفی شد و پرسید: «چرا اینطور می‌کنی؟» گفتم: «آقای نظری مصطفی رضایت‌نامه اصلی را می‌خواهد.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق - مصطفی بی‌قرار حضور در جبهه بود اما ما به او اجازه نمی‌دادیم. به این دلیل که اعتقاد داشتیم همه نباید شهید شوند بلکه افرادی هم باید در سایر بخش‌ها به میهن خدمت کنند چون قرار بود معلم شود قطعا توجیه مناسبی برای رضایت ندادن بود.

این جملات بخشی از گفته‌های «محترم موسوی» مادر یکی از شهدای دوران دفاع مقدس است که برای خبرنگار ما بر سر مزار فرزندش روایت کرده است. اینمادر شهید که در سالروز شهادت پسرش به گلزار شهدا قدم گذاشته بود در رابطه با چگونگی حضور فرزندش در جبهه و نحوه شهادتش در خاطره‌ای بیان کرد: من مادر «مصطفی نظری» هستم. فرزندم شهریورماه سال ۴۷ به دنیا آمد. او در کودکی تا نوجوانی بسیار بازیگوش بود و فرزند اولم به حساب می‌آمد. به غیر از او یک پسر و دو دختر دارم. بازیگوشی مصطفی این گونه بود که زیاد به درس و مشق اهمیت نمی‌داد و شیطنت‌های پسرانه خودش را داشت.

هر چقدر که زمان می‌گذشت او در رفتارش تجدید نظر می‌کرد به گونه‌ای که در دوره دبیرستان درسش خوب شد و توانست به دانشسرا برود. حضور در دانشسرا همزمان با جنگ تحمیلی شده بود. مصطفی بی‌قرار حضور در جبهه بود اما ما به او اجازه نمی‌دادیم. به این دلیل که اعتقاد داشتیم همه نباید شهید شوند بلکه افرادی هم باید در سایر بخش‌ها به میهن خدمت کنند چون قرار بود معلم شود قطعا توجیه مناسبی برای رضایت ندادن بود. از سوی دیگر برادر من جانباز بود و سختی‌هایی که جانبازان می‌کشند را درک کرده بود. اما مصطفی علاقه ویژه‌ای به دایی‌اش داشت و همواره پیش او می‌رفت و کارهایش را انجام می‌داد.

مصطفی در دانشسرایی در طالقان تحصیل می‌کرد. آن زمان با جعل امضای پدرش توانسته بود برای گذراندن دوره‌های آموزش‌های نظامی دو هفته از محل تحصیل‌اش مرخصی بگیرد. نیامدنش به خانه ما را نگران کرد تا اینکه یک روز جمعه برای دیدنش به طالقان رفتیم. خوابگاهی که در آن اقامت داشت کاملا تعطیل بود. با سروصدای زیاد توانستیم نگهبان را پیدا کنیم. مشخصات مصطفی را گفتیم و با تعجب از ما پرسید: «یعنی شما نمی‌دانید فرزندتان دارد آموزش نظامی می‌بیند؟!» گفتیم: «خیر.» سپس گفت: «مصطفی در افسریه دارد دوره‌های آموزش رزمی را می‌گذراند.» از طالقان به تهران بازگشتیم و روز بعد برای دیدارش به افسریه رفتیم و نام فامیلش را به نگهبانی که در آن مرکز دوره می‌دید اعلام کردیم. مصطفی را صدا کردند. از دور می‌دیدیم که با خجالت و نوعی ترس به سوی ما گام برمی‌دارد چون می‌دانست که حتی راضی به این مسئله هم نبودیم.

پرسیدیم: «چرا کاری بی اجازه پدرت انجام دادی؟ مگر نمی‌دانی نگرانت می‌شویم.» گفت: «این خواسته من است و باید آن را ادامه بدهم. تصمیمم برای حضور در جبهه جدی است.» بعد از گذراندن این دوره مجدد به دانشسرا بازگشت و پس از چندی در حالی که به دیدار امام (ره) رفته بود به خانه آمد. شور و اشتیاق خاصی را در چهره و رفتارش می‌شد دید. سمت من آمد و گفت: «می‌خواهم رضایت نامه واقعی را از شما بگیرم.» بچه باحیایی بود و نمی‌توانست مستقیم چیزی را از پدرش بخواهد برای همین من را واسطه کرد. با هم به اتاق رفتیم و او در مقابل پدرش نشست. من هم کنار همسرم نشستم.

مصطفی بیقرار بود و روی زانوهایش چپ و راست می‌شد. با اشاره لب به من اصرار می‌کرد که هر چه زودتر موضوع را با پدرش در میان بگذارم. آقای نظری متوجه رفتار غیرعادی مصطفی شد و پرسید: «چرا اینطور می‌کنی؟» گفتم: «آقای نظری مصطفی رضایت‌نامه اصلی را می‌خواهد.» پدرش پرسید: «چرا می‌خوای بری.» مصطفی گفت: «اگر اجازه بدید من با خیال راحت تو جبهه حاضر می‌شم اما اگر ندهید من باز هم به جبهه می‌رم اما در اون صورت شما عذاب وجدان می‌گیرید.» وقتی رضایت را گرفت انگار که بال درآورده است. سریع به زیارت شاه عبدالعظیم رفت و در آنجا به مقدار زیادی مهر و تسبیح برای دانشسرا خرید.

خوان دیگری که مصطفی باید از آن عبور می‌کرد متقاعد کردن مسئولان دانشسرا بود. مصطفی همراه دو دوست دیگرش به نام «عباس» و «سیفی‌الله» عزم‌شان را برای حضور در جبهه جزم کرده بودند اما مسئولان دانشسرا به آن‌ها توصیه می‌کردند که پس از پایان دوره آموزش تحصیلی‌شان به جبهه بروند ولی آن‌ها نمی‌خواستند این گونه باشد. مسئول آموزشگاه از آن‌ها انگیزه حضورشان را پرسیده بود. مصطفی گفته بود که می‌خواهم شهید بشوم و جنازه‌ام بازگردد. سیفی‌الله گفته بود می‌خواهم شهید بشوم و گمنام بمانم. عباس هم یادآور شده بود که تصمیم‌اش این است که جانباز بشود تا به این صورت به اسلام و کشور خدمتی کرده باشند.

آن‌ها هر سه گفته بودند که ما از خاکیم و باید به خاک بازگردیم. این گونه آن‌ها مجوز حضور در جبهه را هم از دانشسرا دریافت کردند. عید سال ۶۶ را کامل با ما گذراند. سیزده‌بدر را بیرون رفتیم. یک تفنگ بادی داشتیم. با پدرش مسابقه تیراندازی برگزار کردند. نشانه‌گیری‌اش حرف نداشت و تمام نشانه‌ها را زده بود. پس از سیزده بدر به دیدار دایی‌اش رفت و از او خواسته بود که دعا کند که شهید شود. همان روز به عکاسی رفت و  عکسی را از خودش گرفت. وقتی عکس را به خانه آورد گفت: «زیباترین عکس را برایتان گرفتم که تنها یادگاری باقی مانده از من برای شما باشد.» پس از آن به سازمان انتقال خون رفت و خون هم اهدا کرد. من به او گفتم: «اصلا صحبت شهادت را نکن که تحمل‌اش برایش بسیار سخت است اما تصمیم‌اش را گرفته بود.»

روز ۱۶ فروردین به منطقه عملیاتی رفت و در عملیات «کربلای ۸» شرکت کرد. مصطفی روز ۱۸ فروردین‌ماه شهید شد. دوستانش می‌گفتند که ابتدا تیری گردنش را خراش داده بود. از او خواسته بودند که پیشروی نکند اما همان حرفی که به من گفته بود را به آن‌ها زده بود. اینکه «تصمیم‌ام را گرفته‌ام و اکنون راهی را که دارم ادامه خواهم داد.» مصطفی جلو رفته بود و گلوله دوم به قلبش خورده بود. پیکر مصطفی ۱۰ روز در منطقه باقی مانده بود. آفتاب پیکرش را تجزیه کرده بود و از طرفی دشمن بمب شیمیایی نیز در منطقه زده بود.

اعلام خبر شهادت مصطفی تقریبا خنده‌دار است چرا که روزی یکی از همسایه‌های ما به منزلمان آمد و گفت: «خانم نظری ممکن است به خانه ما بیایید.» به خانه آن‌ها رفتم. گفت: «آن تلویزیون رنگی که در مسجد ثبت نام کرده بودید آماده شده است و سر جایش است به شما می‌دهیم.» از آن‌ها تشکر کردم. دوباره گفت: «می‌خواهم خبر دیگری هم بدهم اما باید قوی باشی.» بی‌مقدمه گفت: «مصطفی مجروح است و اکنون در بیمارستان به سر می‌برد.» فهمیدم که شهید شده است. گفتم: «بگویید مصطفی شهید شده است.» همین را که به زبان آوردم از هوش رفتم. چند ساعت بعد به سپاه رفتیم و پیکر مصطفی را دیدیم. مصطفی با همان لباس‌هایی که به تن داشت در روز ارتش یعنی ۲۹ فروردین در خاک آرام گرفت.

مزاری که اکنون مصطفی در آن آرمیده است روایت خودش را دارد. «علی عنایتی» که در قبر کنار مصطفی به خاک سپرده شده پسر عمه مصطفی است. روزی که علی به شهادت رسید مصطفی به مدت سه ماه در منطقه بود و شب هفت علی به خانه بازگشت. از شهادتش بی‌اطلاع بود. با هم به سر مزار علی رفتیم و در مراسم‌اش شرکت کردیم. شوهرعمه مصطفی راننده کمرشکن بود و در جبهه با ماشین سنگین تانک جابجا می‌کرد. پدر علی بسیار بی‌تاب بود و می‌گفت: «من هم روزی شهید می‌شوم ودر کنار علی باید دفن شوم.» اما مصطفی بلند جواب داد: «قبر کنار علی باید برای من باشد. من هم شهید می‌شوم.» روزی که شهید شد عمه مصطفی گفت که باید به وصیت برادرزاده‌ام عمل کنید. برای همین مصطفی در کنار پسر عمه‌اش خاکسپاری شد.

منبع: ایسنا

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ناشناس IR ۱۱:۴۶ - ۱۳۹۷/۰۲/۰۵
    24 0
    روحش شاد و یادش گرامی
  • IR ۱۷:۳۶ - ۱۳۹۷/۰۲/۰۵
    0 0
    ما هر چیزی که داریم از شهدای عزیزمون هست یادشون گرامی و راهشان پر رهرو باد...

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس