گروه جهاد و مقاومت مشرق - امروز 10 اردیبهشت، سالگرد شهادت اکبر قدیانی، پدرِ حسین قدیانی (نویسنده و روزنامه نگار) است. شهید اکبر قدیانی نیز در مسجد جواد الائمه و در جمع همرزمان فرهنگی اش، دستی بر آتش فرهنگ و هنر داشت اما همه چیز را رها کرد و رفت تا خونش، خونین شهر را دوباره خرمشهر کند. به همین بهانه، فرزند شهید قدیانی در صفحه اجتماعی اش در جمله ای نوشت: برای اردوزدن در بهشت، چه روزی بهتر از ۱۰ اردیبهشت؟
شهید اکبر قدیانی مداح و موذن مسجد معروف جوادالائمه (ع) بود که سالها با رژیم پهلوی مبارزه کرد و چند بار تهدید به ترور شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی همراه با اعضای مسجد جواد الائمه (ع) از جمله بهزاد بهزاد پور، امیر حسین فردی، مصطفی خرامان و فرج الله سلحشور فعالیت های زیادی انجام داد.
با آغاز جنگ به جبهه رفت و در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت کرد. شهید قدیانی نهم اردیبهشت 61 قبل از شروع عملیات، با بلندگوی گردان مقداد روضه آخرش را خواند و ساعاتی بعد از ناحیه گلو تیر خورد و با حنجره خونین به فیض شهادت نائل آمد.
شهید اکبر قدیانی به روایت زنده یاد امیر حسین فردی
صدایش همیشه در خانه ما می پیچید
بچه تر که بودیم، گاهی توی ۳۰ متری جی، آجر می کاشتیم و گل کوچک می زدیم! موقع فوتبال، شیطنت را اکبر می کرد، شیشه در و همسایه را اکبر می شکست، اون وقت، خودش می رفت بالای تیر چراغ برق، احمد آقا بنا می کرد دنبال من!! من از اکبر ۴ سال بزرگتر بودم و سر همین بزرگتری، همیشه کاسه کوزه ها سر من می شکست! اکبر پشت تیر چراغ برق قائم می شد، حرفش را من می شنیدم!! یک بار به قصد تلافی، همین که اکبر را سر ۳۰ متری جی دیدم، رفتم دنبالش! فهمید! باز رفت پشت تیر چراغ برق قائم شد!! انصافا قشنگ هم قائم می شد! تا رفتم دنبالش، دیدم تیر را گرفته و دارد می رود بالا!! دیوار راست را می رفت بالا، اینکه تیر چراغ برق بود! خواستم تیر را بگیرم و من هم بروم بالا که دعوایش کنم، دیدم پرید خر پشته خانه حمید ریاضی اینا! ۱۰ دقیقه صبر کردم، نیم ساعت صبر کردم، بیرون نیامد که نیامد! ظاهرا پریده بود توی حیاط! ناچار در خانه را زدم! حاج آقا ریاضی در را باز کرد و گفت: هیس! اکبر اومده اینجا، خسته است، گرفته خوابیده!
مادرم خیلی اکبر را دوست داشت. وقتی شهید شد، اصلا رو نداشتم این خبر را به مادرم بدهم. بعدا که از در و همسایه فهمید، خدابیامرز کلی دعوا کرد؛ «پس چرا خبر شهادت اکبر را به من ندادی؟!» اکبر موذن و روضه خوان مسجد بود و صدایش همیشه در حیاط خانه ما می پیچید. حتی تا همین اواخر که مادرم زنده بود، هر وقت از مسجد صدای نوحه و عزا می آمد، بنا می کرد از اکبر گفتن.
من اگر بخواهم فقط خاطرات حمام عمومی هایی را که بعد از فوتبال، با اکبر می رفتیم تعریف کنم، خودش یک کتاب قطور می شود! حالا کتابخانه و مسجد و حاج آقا مطلبی و نماز جماعت و فوتبال و… بماند! اکبر خودش در خانه، کتابخانه خوب و پر و پیمانی داشت. من از اکبر چند سال بزرگتر بودم و اکبر هم از مابقی بچه ها، همین حدود بزرگتر بود. در ایران کاوه و حوزه هنری و خود مسجد آنقدر مشغول بود که خیلی وقت نمی کرد کتابخانه بیاید، اما هر کتابی که می خرید ۲ نسخه می خرید. یکی اش را می داد کتابخانه مسجد. روزی که داشت می رفت منطقه، به من گفت: «تو سنگر کتابخانه را حفظ کن! جبهه تو همین قلم و کاغذ است. جهاد تو مهم تر است! آوازه این مسجد هنوز به گوش ها نرسیده… به گوش امام نرسیده… می رسد! تو مسئولی… .»