به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سردار شهید «حاج محمد عبادیان» در تاریخ ۳۰ فروردین ۱۳۳۱ در استان مازندران شهرستان بهشهر چشم به جهان گشود. وی با تشکیل تیپ و سپس لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تهران، معاونت پشتیبانی و تدارکات این یگان را برعهده گرفت و سرانجام با همین مسئولیت، در تاریخ ۲۴ دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
متن دستنوشته فرزند این شهید والامقام را که بعد از شهادت پدرش نوشته شده است، در ادامه میخوانید:
«بهترین خاطره خود را بنویسید.
من خاطره پدرم را مینویسم.
از کودکی با پدرم بزرگ شدهام و حالا شهید است. خلاصه من از پدر و مادرم خیلی تشکر میکنم؛ که مرا بزرگ کردهاند. یکی از خاطرههای من درباره پدرم این است که: همیشه میگفت اول نماز بخوانید و نماز را ترک نکنید و بعد درس.
میگفت: درس بخوانید تا فردا کسی برای خود باشید. خدا نکرده بی تربیت و بی ادب نباشید. همیشه میگفت: به کسی آزار نرسانید بلکه به دیگران نیکی کنید و همین طور به مادرتان.
من وقتی کار بدی میکردم، پدرم وقتی از سر کار خود یعنی از صبح تا شب برمیگشت ما خواب بودیم و مادرم کارهای من را به پدرم گفت. وقت اذان صبح میشد، ما را از خواب بیدار میکرد و میگفت: حمید و احمد بیدار شوید، موقع اذان صبح شده است. ما به زور بیدار میشدیم و سلام میکردیم و پدرمان و مادرمان جواب ما را میداد.
ما رختخواب خود را جمع میکردیم و آماده برای نماز میشدیم، وضو میگرفتیم و با پدرم نماز میخواندیم. بعد از نماز پدرم با آرامی به ما میگفت: مادرتان از شما شکایت کرده است. من که باور نمیکنم آیا مادر راست میگوید، او آنقدر مهربان بود که من تا به حال ندیده بودم که مرا بزند.
راستی این را بگویم که او از پنج سالگی به من نماز یاد داد. او در عملیات کربلای ۵ شهید شد. خیلی خاطره دارم، تصادف پدرم در تاریخ ۱۴ دی ۱۳۶۵ در حالی که از سر کار خود بازمیگشت، چون خسته بود گاهبیگاه خوابش میبرد. مثلاً روز تصادف شب بود از سر چهارراه رد میشد خوابش برد و در آن هنگام به تیره برق بزرگی برخورد کرد. ماشین استیشن او خورد شد و تمام شیشههای استیشن شکست و بعضی از شیشهها به سر پدرم خورد. واقعاً خدا رحم کرد.
او در عملیات کربلای ۴ سخت مجروح شد و در عملیات والفجر ۸ بدتر شد و در عملیات خیبر هم آسیب دید و در عملیات بدر هم همینطور، او با اینکه در آخرین عملیات خود که کربلای ۴ باشد زخمی شده بود، اول ما نمیدانستیم و یکی از دوستهای صمیمی پدرم با ماشین تویوتا با پدرم آمد.»