گروه جهاد و مقاومت مشرق - تحمل تنهایی در اوج جوانی و بزرگ کردن کودکی که هر لحظه بهانه نبودِ پدر را میگیرد، سخت است؛ اما در دوران هشت سال دفاع مقدس و امروز در خانواده شهدای مدافع حرم از اینگونه وقایع به کرات رخ داده است. در ادامه روایت تنهایی «فرخ بیگی» مادر شهید «محمد غلامی» را میخوانید:
عصای دستم بود، پیش از مدرسه من را به محل کارم میبرد و عصرها به دنبالم میآمد. شبها هم پای درد و دلم مینشست و اجازه نمیداد که تنها باشم. او فرشته خانه ما بود.
11 سال بعد از آخرین دیدارمان، پیکرش را در تابوت آوردند. با دستانی لرزان به سمت تابوت رفتم. همرزمش برایم گفته بود که حسین وار شهید شده است. سر و یک دستش بر اثر موج انفجار از بدنش جدا شده بود، اما به امید این که پیکر محمد را در آغوش میگیرم و بوی عطر بدنش را استشمام میکنم. در تابوت را گشودم. چند استخوان و یک پلاک در تابوت بود. صحنهای را که میدیدم، باور نمیکردم. لباسی که آغشته به خون پسرم بود را در آغوش گرفتم و گریه کردم. صدایی را شنیدم که میگفت لباس آغشته به خون است، آن را به صورتت نکش. ناگهان بلند گفتم: «این لباس آغشته به تربت است.» دلم میخواست فریاد بزنم و محمدم را صدا کنم، اما به یاد سفارش پسرم افتادم که قبل از اعزام گفت: «مادر برای من گریه نکن. برای امام حسین (ع) و علی اکبر (ع) گریه کن.» چشمم به استخوان دست محمد افتاد. استخوان را در دستم گرفتم و به یاد روزی افتادم که محمد دستم را میگرفت و من را تا محل کار میرساند. این دستها قرار بود در پیری عصای دستم باشد، اما حالا عصای دست یک ملت شده است. در دوران حیاتش جانش را برای دفاع داد و امروز راه را به ما نشان میدهد.
فرخ بیگی مادر شهید محمد غلامی نفس عمیقی میکشد و در تاریخ سفر میکند و میگوید: «دانشگاه را رها کرد و تصمیم گرفت که به جبهه برود. نخستین بار سال 59 بود که اعزام شد. سال 62 به شدت مجروح شد، تا جایی که چهار مرتبه دستش را عمل کردیم اما هنوز زخمهایش خوب نشده بود که به جبهه بازگشت. سال 63 به استخدام آموزش و پرورش درآمد، اما دلش کنار رزمندگان بود. خودش را به همرزمانش رساند. تا پیش از سال 65 سه مرتبه مجروح شد، البته مجروحیتهای جزئی هم داشت که به من نمیگفت.»
اشک امان نمیداد تا سخنش را ادامه دهد. آرام آرام زیر لب زمزمه میکرد؛ «با سختی بزرگش کردم. محمدم کجایی که دلم برایت تنگ شده» نگاهم به دستان پینه بسته مادرشهید گره خورد. سرم را پایین انداختم. نمیدانستم با چه رویی به صورت این مادر شهید نگاه کنم. خودم را نایب یک جامعه میدانستم که آمده است تا پای درد و دل یک مادر شهید بنشیند. چطور میتوانم بگویم که شرمنده هستیم که نتوانستیم به دینی که بر گردنمان است، عمل کنیم. با شنیدن صدای مادر شهید به خودم آمدم. وی ادامه داد: «پیش از اعزام به محمد گفتم که پدرت بیمار، برادرت سرباز و خواهرت در دزفول است. من تنها هستم. تنهایم نگذار. محمد پاسخ داد: «خداوند کمکت میکند. دفاع از کشور وظیفه من است. پدر که بیمار است و نمیتواند به جبهه برود، به جای پدر من میروم. مادر! چطور میتوانم نسبت به آزار و اذیت دختر 9 ساله در قصرشیرین بیتفاوت باشم. او هم مثل خواهر من است. اگر شهید شدم با افتخار بگو که مادر شهید هستم. شهید شوم بهتر است تا در یک حادثه بمیرم.» پسرم 11 آذر ماه 65 برای شرکت در عملیات کربلای 5 به جبهه اعزام شد و در 8 بهمن ماه به شهادت رسید. از آن روز تا به حال در تشییع و خاکسپاری شهدای گمنام که همرزمان فرزندم بودند، شرکت میکنم.»
مادر شهید به سرعت از داخل کیفش پلاک پسرش را درمیآورد و میگوید: «خبر شهادتش را از من پنهان کردند. مگر میشود مادری نفهمد که فرزندش دیگر نفس ندارد. چهار روز قبل از شهادتش نامهای برایم فرستاده بود اما مارش عملیات که به صدا درآمد قلبم لرزید. همرزمانش به همسایهها گفته بودند که آرام آرام خبر شهادت را به پدر و مادر محمد بگویید. چند روز بعد از شهادت محمد به ما خبر دادند. به دنبال همرزم پسرم رفتم. گفتم بگو چطور محمدم شهید شده؟ کمی مکث کرد. دو دل بود که به من بگویید یا نه. در آخر گفت که پسرم حسینوار شهید شد. پس از مفقودی محمد، همسرم آرام و قرار نداشت. روزگار بیخبری و دلتنگی سخت میگذرد. 11 سال بعد که پیکر محمد برگشت، پدرش فقط گریه میکرد. در آخر هم طاقت نیاورد و به دیدار حق شتافت.