گروه جهاد و مقاومت مشرق - بدون شک بخش قابل توجهی از جریانسازی در حوزه ادبیات داستانی با موضوع جنگ را که طی سالهای اخیر منتشر شده است را باید مرهون نام محمدرضا بایرامی دانست. نویسندهای که چه برای نوجوانان و چه برای بزرگسالان بخشی از مهمترین آثار ادبی با تم جنگ را در سیسال گذشته تالیف کرده است و البته از نوشتن در سایر موضوعها و ژانرها نیز غافل نبوده است. بایرامی در روزهای پایانی سال گذشته و پس از اینکه بسیاری از آثار قدیمی خود را توسط نشر کتاب نیستان تجدید چاپ کرد، دو اثر تاثیرگذار و البته قدیمی خود با نامهای «دشت شقایقها» و «هفتروز آخر» را که شامل روزنوشتهای او از سالهای حضورش در جبهه است را نیز بازچاپ کرد. بایرامی در این بازچاپ دو مقدمه به روی این دو اثر نیز قرار داد که به اندازه خود آثار خواندنی بودند و حقایق قابل توجهی را از سرگذشت و اندیشه او روایت میکردند. با این همه این نویسنده که با رمان «لم یزرع خود» در سال ۱۳۹۵ برگزیده جایزه ادبی جلال آل احمد نیز شد، میگوید که از نوشتن دلسرد شده است و تصمیم دارد نویسندگی را به کنار بگذارد.
گفتگوی پیش رو مملو از گلایههای بایرامی خسته شده از وضعیت اداره نهادهای فرهنگی مختلف است. گلایههای تندی که احتمالا در روزهای آینده موجب واکنشهای مختلفی خواهد شد. رسانه ما با درنظر گرفتن پیشفرض همجبهه بودن بایرامی و نهادها و آدمهایی که او به آنها معترض است؛ معتقد است که انتشار گلایههای بایرامی، باز کردن فضای گفتگو درباره نقدهای درونگروهی به عملکرد نهادهای فرهنگی است و امکان نقد و گفتگو جز با صراحت میسر نیست.
گفتگو با محمد رضا بایرامی به بهانه بازچاپ دو کتاب «دشت شقایقها» و «هفتروز آخر» انجام شد که در ادامه از نگاه شما میگذرد:
بازچاپ دو کتاب تازه شما یعنی «هفت روز آخر» و «دشت شقایقها» با آن دو مقدمه قابل توجه آن، اتفاق مهمی در این روزهای بازار کتاب به شمار میرود. خوانش این متن ناخودآگاه این مساله را به ذهن متبادر میکند که شما باید از گذشته دور و حتی خیلی قبلتر از اینکه به عنوان نویسنده شناخته بشوید، باید ذوق و شوق نوشتن را در سر داشته باشید. پس میخواهم از اینجا صحبت با هم را شروع کنیم که شما از چه موقع و از کجا حس کردید که باید بنویسید و ذوق نوشتن دارید؟
من از آنها نیستم که ناگهان تصمیم به نویسنده شدن بگیرم و از فردا نویسنده بشوم. فکر میکنم قبل از اینکه به عنوان داوطلب ناکام و بعد سرباز، به منطقه ی جنگی بروم، هزاران کتاب را زیر و رو کرده و نویسنده بودم. یعنی قبلش مینوشتم و مشق داستاننویسی میکردم. در «شرهانی» که بودم، آثار داستانی من و سایر دوستان در قالب گاهنامه های داستان چاپ میشد و گاهی برایم ارسال میکردند.
البته در آن دوره، هم رده من به جاری رفتن به سربازی، میرفتند در ادارات دولتی مشغول به کار میشدند. من این کار را نکردم و در مقدمه کتابها هم در بارهاش توضیح داده ام. البته شاید از این نرفتن بعدها پشیمان شدم اما به هر تقدیر پایم به سربازی شد. یادداشت روزانه نویسی ام که از قبل شروع شده بود، از همان اولین روز حضورم در خط هم ادامه پیدا کرد و تا سالها بعد از جنگ نوشته میشد. هزاران صفحه روز نوشت داشتم. حتی لابهلای خطوط را هم نوشته بودم اما روزی سرانجام به این نتیجه رسیدم که باید همه را بسوزانم.
چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟
کمی در همان مقدمه ها توضیح داده ام. بخشی هم از آن به سرخوردگیهایم از آن دوران مرتبط میشد. آن زمان هر جا که میبودیم تبعات جنگ با ما همراه بود و نمیشد آن را از خود جدا کرد. احتمالاً به این نتیجه رسیدم که بار بیشتری با خودم بر دوش نکشم و در نهایت آنها را سوزاندم تا شاید صلیبی نماند سنگینی کننده بر دوش. و البته همه شان هم مربوط به جنگ نمیشد.
این دو کتاب چطور از آن آتشسوزی جان به در برد؟
وقتی آن یادداشتها را میسوزاندم، این دو منتشر شده بودند. یادداشتها را در دهه هشتاد آتش زدم ولی «دشت شقایقها» و «هفت روز آخر» اواخر دهه شصت منتشر شدند.
چه شد که از میان آن همه یادداشت این دو بخش خاص را بیرون کشیدید و تبدیل به کتاب کردید؟
از روزهای پایانی جنگ نمیشد صرف نظر کرد. به لحاظ موضوعی، هم انسجام عجیبی در خودش داشت و هم اتفاقات عجیب و غریبی که نمیشد ازشان صرف نظر کرد. اینها در مجموع مرا به منتشر کردن «هفت روز آخر» رساند. در «دشت شقایقها» هم بیشتر حس و حالم از مواجهه با پدیده جنگ روایت شده و البته در هر دو کتاب، بخشهایی از یادداشتهایم بود که ترجیح دادم آورده نشوند.
جناب بایرامی از مقطع روزهای پایانی جنگ ما سه کتاب منتشر شده بیشتر نداریم و جالب است که حتی پس از انتشار کتاب شما و بازخوردهایی هم که داشت کسی راغب نشد درباره آن روزهای خاص چیزی بنویسد. شما فکر میکنید علت این اتفاق در چیست؟
بله کسی ننوشت به هر دلیل، اما اخیرا دیده ام که ناخنک زدن به این چند کار، در فیلم های سینمایی شروع شده که نمونه شاخص آن را به زودی روی پردهها خواهید دید. جالب است که بعد از دیدن یکی از این فیلمهای کلی جایزه برده در جشنواره ی فیلم فجر زمستان گذشته، من برای رییس سازمانی که با پولهای باد آورده، عرصه فیلم و سریال جنگی را قرق و انحصاری کرده، پیام فرستادم که چرا ما وقتی خودمان طرح میدهیم، حتی کسی جواب سلاممان را هم نمیدهد در شریعتی که جواب سلام را واجب دانسته و شما مدعی پیروی از آن هستید، اما نوبت به کش رفتن که میرسد، دریغ نمیکنید و ما در میمانیم که چنان بی ارزشیم یا چنین ارزشمند؟
در جواب، چند متلکی بارم کرد و در نهایت اوصیکم به تقوا الله که: تلخ نباشید برادر و کمی عسل به نوک قلمتان بزنید! و جالب است بدانید این کمی عسل به نوک قلمتان بزنید، مثل اسم رمزی است که از بچههای مجمع ناشران انقلاب اسلامی گرفته تا همینها، برای کوبیدن من استفاده میکنند و از میان انبوه سخنان محبت آمیز و بسیار بسیار متواضعانهای که شخصیتی در دیداری خصوصی به من گفته ـ از سر لطف ـ، بیرون کشیده شده. از کجا این جملات را شنیدهاند، کاری ندارم. اما آنها به سایر سخنان آن دیدار اصلاً توجهای ندارند و انگار فقط همین بخش را شنود کردهاند تا هر موقع دلشان خواست، آن را بر سر من بکوبند. در حالی که اتفاقاً این جملات، چنان با ظرافت و ملاحظات مختلف ـ از جمله ملاحظات میزبانی از سوی ایشان ـ بیان شد، که نه تنها ذرهای دلخوری ایجاد نکرد که باعث انبساط خاطر خودم و جمع چند نفرهی ما در آن دیدار هم شد. فضا هم فضای غیر رسمی و صمیمی و گعدهای بود. فرمودند من از دهه ۶۰ خواننده آثار شما بودهام و میدانید که برای برخی هم یادداشت نوشتهام و بعد: شما کتابی دارید که در مورد زنبورداری است و من البته هنوز تمام نکردهام خواندن آن را(که من در مقام توضیح گفتم نامش «همسفران» است) و بهتر است گاهی از آن عسل، کمی هم به نوک قلمتان بزنید و...
اما ظاهراً این جماعت در نقل قول به هیچ کس اهمیت نمیدهند و فقط بخش هایی را می آورند که به کارشان می آید. مهم نیست البته و تازگی هم ندارد. به هرحال من صدای آن دیدار را در نیاوردم و حتی به دوستی از آن جمع، که با نظر به اهمیت این دیدار، خواستار رسانه ای کردن ماجرا بود ــ که انجام داد این کار را ـ، گفتم برای اینکه یک وقت خدایی ناکرده شائبه دیگری ایجاد نشود، مطلقا حق نداری اسمی از ما به میان بیاوری چون کیسه ای برای این موارد ندوخته ام و نمیخواهم ارزش آن را پایین آورده و مادی کنم و اگر قرار به استفاده هایی خاص بود، سه دهه پیش میتوانستم این کار را بکنم و نکردم و حالا هم نمیخوام قاطی این جماعتی بشوم که دست خط را تبدیل به پول می کنند در تمام کشور و به سرعت تمام، که فلانی از این تعریف کرده و باید بخرید و از جیب کی؟ و این گونه است که مسابقات کتاب خوانی و خریدهای دوره ای سراسری و ...راه میافتد، در حالی که آن تقدیر و تشویقها، از سوی فردی انجام میشود که خودشان به شدت کتابخوان و کتاب دوست هستند و در غیاب یا کم کاری متولیان شایسته، سعی میکنند به هرشکلی که شده، کتابخوانی را ترویج و تبلیغ کنند برای کمک کلیت ماجرا و نه لزوما شخص خاصی...در این زمینه هم صحبت بسیار زیاد است که در میگذرم فعلاً.
اما انگار دل پری از این ماجرا دارید.
سال گذشته از راسته ی کتابفروشان میگذشتم تا به جلسهای برسم که در آن، یکی از این کتابها که روزی یکبار چاپ میشد(هر روز یک چاپ، باورتان میشود؟)، قرار بود نقد بشود. در جلسه، به دوستانی که مدافع کتاب بودند و میگفتند نه ارگانها که مردم دارند این نوع کتابها را میخرند و از آن استقبال میکنند، عرض کردم من الان کلی پیاده آمده ام و سر ظهر هم هست. از مقابل کتابفروشیها هم میگذشتم. در راه، چند نانوایی هم دیدم که مردم جلوی آن صف بسته بودند تا نان بخرند چون جزء خرید و نیاز روزانه شان محسوب میشود و اگر این تیراژ راست و پیروی استقبال مردمی باشد، باید دست کم یک جایی هم کسی را دیده باشم در حال خرید آن، اما ندیدهام. بحث این است که این جماعت، هیچ اشکالی ندارد از فرصتها استفاده کنند و کتابهایشان را به تیراژهای چند صدهزارتایی برسانند، اما به شرطی که از جیب مردم هزینه نکنند برای این کار.
اینها هر وقت از جیب خود هزینه کردند، هیچ اشکالی هم ندارد و خیلی خوب است کارشان. اما الان دارند از جیب مردم هزینه می کنند. جیب آنها را خالی میکنند تا جیب خودشان را پر کنند و این خیلی بد است اگر که درست فکر کنیم بهش.
این گونه هزینه کردن شهید و جنگ و ارزشها، چیزی است که در آینده در باره اش خواهند نوشت و بسیار هم خواهند نوشت. در همین راستا، دو سه سال پیش، یکی از رادیو به من زنگ زده بود که ما داریم برنامهای تهیه میکنیم درباره برخی کتابهای توصیه شده و یک برنامه هم میخواهیم به شما اختصاص بدهیم...
به شدت بهش توپیدم که من قاطی این جماعت بعضاً دکان دو نبش بزن نمیشوم به هیچ وجه. البته فکر کنم طرف نفسش از جای گرمی بلند میشد چون گفت شما بیایید همین حرفها را در رادیو بگویید! و من گفتم میدانید که نمیشود و قطع کردم. به هرحال، در مقدمه ی مورد اشاره ی شما، به برخی از این مسایل هم اشاره کرده ام سال گذشته.
و شاید بخشی هم همین هاست که مرا تا حدود زیادی از ادبیات میرماند هرچند که کامل نمیره اند متاسفانه. میخواهم فرار کنم به چیز دیگری. اگر که بشود و اگر که بتوان. اما مجبورم به وادی نزدیکتری کوچ کنم. همچون معتادی که مواد مخدر را کنار میگذارد، اما مجبور است به هرحال متادون استفاده کند هنوز!!
آن عرصه نزدیکتر و البته کم دردسرتر برای شما چیست؟
شاید سینما و تلویزیون. اما آن وادی هم به همین شگفتی و بی سروسامانی و مساله داری است. توضیح مفصل و رک ترش را میگذارم برای فرصتی، بعد چون بحث مفصلی است.
پس راه تلویزیون و سینما هم فعلا برای شما هموار نشده است.
پدر آدم در می آید یک قسمت کار تصویب کند در این انحصاری که تراکم و تمرکز قدرت ایجاد کرده. بهترین کارها را میدهی و کسی حتی جوابت را نمیدهد در همه جا. آن وقت میبینی، سرهم بندی از این جا، آنجا کش رفته شده ی یکی، دارد در صدها قسمت تولید میشود! صدها قسمت! بعد، دقت که میکنی، میبینی این آقا مدیر ارشد شبکه است و رییس شبکه هم... قطعاً در ممالک دیگر، با این جور استفادهها، طور دیگری برخورد میشود. اما اینجا همه چیز ما خاص است. خاص خاص. لابه لای سطور را همه میخوانیم. با دقت تمام. اما به روی خود نمیآوریم. در این روزگاری که همه جا کفگیر به ته دیگ خورده، بدیهی است که سیما هم بودجه محدودی دارد که آن به طرق اولی، ترجیحاً از این جیب به آن جبیب میشود تا نخودی در دایره بسته خودیها قرار نگیرد!
بنابراین، امتحان کردن بخت در سیما هم ضمن داشتن خفته ای خودش، بی فایده مینماید، همانی که خودش را ملی مینامد و دیگرانش گاه میلی و شاید اغراق شده! و شگفت است این حکایت تاکید بر چیزی که وجود ندارد! در «مردگان باغ سبز» ـ که گاهی فکر میکنم هیچ جایی از آن نیست که حتی تصادفی بازش کنی و نکته دقیق و عمیق و یا نغزی پیدا نکنی ـ حکومت محلی آذربایجان، مرتب روی ملی بودن خودش تاکید میکند تا جایگاهی را اشغال کند که مال او نیست. تلویزیون هم متاسفانه گاهی همین حالت را دارد. منظورم از جایگاه، سیاسی نیست که مرا به آن کاری نیست و از همهشان به یک اندازه بدم میآید به واسطه روزگاری که امروز برای ما مردم رقم زدهاند با ناتوانیشان در تعامل داخلی و بیرونی. منظورم سیمای ملی یا میلی، در جایگاه فرهنگی و کاری است.
من از صحبتهای شما اینطور برداشت میکنم که نقد شما در راه نداشتن ادبیات و نگاه و اندیشه فاخر به جریان برنامهسازی در رسانه ملی و نیز سینما است. برداشتم درست است؟
چرا تلویزیون این همه در جا می زند؟ چرا این همه ریزش مخاطب دارد؟ بخشی برای اینکه در همین دایره های بسته حرکت میکند و مدیران آن ـ، حتی جرات پذیرش مشکل را هم ندارند، چه رسد به درمان آن. در صورتی که تازه خودشان جزیی از مشکل نباشند ـ مثلاً یک سریال بی بو و بی خاصیت که تقریباً کسی را نمی یابی که آن را قبول داشته باشد و مخاطب هم نگاهش نمیکند، سالیان سال به شکل کاریکاتوری نوشته و ساخته میشود. چه قدرت و ارتباط گستردهای پشت ساخت چنین آثار و راندن دیگران وجود دارد؟ تلویزیون بودجه ی بیت المال و عمومی را میخورد و در انحصار عده ی بسیار خاصی است و کسی هم ککش نمی گزد از این وضعیت گزنده. البته تحولات اخیر در سطح مدیران سیما را من به نوبهی خود مثبت تلقی می کنم و امیدوارم گشایشی حاصل شود در این مدار بسته و معیوب و بلکه به شدت معیوب. هرچند که دقیق نمیدانم این تحولات، در چه جهتی است. اما حتی اگر بخشی از آن هم در راستای سالم سازی باشد، باز هم میتوان به فال نیکش گرفت. راه افتادن تلویزیونهای نتی هم که زمزمه ی آن هست، انشاالله به زودی خواهد توانست این انحصار و ظاهراً اقتدار را در هم بشکند تا رقابت سالم تر بشود و فضا بیشتر در اختیار کسانی قرار بگیرد که شایسته تر هستند تا قدرتمندتر یا چسبیده تر به قدرت. البته چند شبکه ای که خانوادگی اداره میشوند، همچنان باقی خواهند ماند ولی دیگر برد سابق را نخواهند داشت در آن صورت. همانطور که گفتم، به نظرم میآید در طول این دههها، حاکمیت ما نه با مردم خودش توانسته است تعامل کاملاً درستی داشته باشد و نه با جهان. تمام فرصتها را هم سوزانده است. حالا دست بر قضا، ژاندارمی جهان هم به دست آدم دیوانهای افتاده است که با تمام وجود سعی دارد انتقام حق خواهی و استکبار ستیزی نظام را از کشور ما بگیرد بدون توجه به اینکه قربانی این قضیه، فقط مردم عادی هستند. من با عدالت خواهی و ظلم ستیزی و مواردی از این دست مشکلی ندارم، اما وقتی مشکل اساسی در درون است و رانتخواریها و مفاسد و جایگزین شدن رابطه به جای ضابطه و خودی و نخودی کردن و...به اوج خودش رسیده، چه ارزشی دارد آن شعارها بی پشتوانه یا کم پشتوانه که فقط دودش در چشم ما میرود؟ به قول معروف، مرگ همگانی عروسی است. جان و مال ما دست مسولین محترم و با کفایت ماست. هر بلایی که خواستند میتوانند سر آن بیاورند و ما جز تشکر، کار دیگری نمیکنیم، به شرطی که همگانی باشد، نه اینکه مردم فقط در زیان شریک باشند....
به هرحال، وضعیت موجود را که میبینم، به نظرم میرسد از این به بعد میتوان به واژه های جهان چیزی به نام ترامپیسم را هم افزود، به معنی تحریم بی منطق، همراه با قلدری، لمپنیزم و بیمسوولیتی محض. اما ترامپ فقط در آمریکا نیست. جامعه ما پر است از ترامپ و برای همین امثال من همیشه تحریم هستند و مجبورند در حد و جایگاه خودشان نباشند و کار گل کنند به شدت. من الان کشاورزی هستم پیش فروش کننده محصولی که با خون دل آن را می پروراند. هربار که قرار است رمانی بنویسم، به واقع میمیرم و زنده میشوم. (یکبار در این باره توضیحی در فیس بوک نوشتم با عنوان «ورود به دروازه جهنم») به هرحال، مجبورم در گرانی اوضاع و سختی شگفت انگیز و غافلگیر کننده زندگی، کارهایی را بکنم که اصلش مال من نیست و از دیگران هم برمیآید. اتفاقا هم تشنه و آرزومند همیشگی شادی هم هستم. آرزومند اینکه داستانی بنویسم پر از نشاط، اما ادبیات جدی معمولا زیاد برنمی تابد این را. شاید هم برای همین است که سعی دارم تا حدودی ازش فاصله بگیرم. اگر که بشود، اگر که بتوان. در این راستا، گمانم بخش نوجوان نویسی را بیشتر تقویت کنم، بخشی که در آن برای خودم خط قزمرهایی دارم تا شور و شوق این وادی و مخاطبش در هم نریزد.
آقای بایرامی به فضای کتابها برگردیم. پس از سالها این دو کتاب خاطره انگیز از شما تجدید چاپ شدهاند، حتما برای شما حسانگیری ویژهای به همراه دارد. هیچ وقت نگران خوانده نشدن و جدی نگرفتن این خاطرات به ویژه در کتاب هفت روز آخر بودهاید؟
اینکه خوانده شود یا نشود دیگر ارتباط چندانی به من ندارد و اتفاقی است بیرون از متن. قرار هم نیست برای خوانده شدنشان آویزان این یا آن مرکز بشوم یا عزیزانی را خرج کنم. با این همه، این دو کتاب جزء کارنامه من است و قبل از این تجدید چاپ، توسط ناشر قبلی هم در نوبتهایی منتشر شدند ولی از سال ۶۹ به مدت ۲۰ سال مسکوت بودند و دیده نشدند. حوزه هنری قدیم، کتابها را چاپ نمیکرد و توضیحی هم نمیداد که چرا و در نهایت امروز به این تجدید چاپ رسیدیم. البته در دورهای جوایزی به آنها اصابت کرد ولی در نهایت این دو اثر دچار التهاباتی شدند که جامعه بلاتکلیف ما هم دچارش بوده است.
آقای بایرامی در بسیاری از آثار داستانی شما از جنگ به ویژه کارهای متاخرتان روایتی حماسی از جنگ را شاهدیم ولی در گذر زمان رفته رفته در برخی آثار داستانیشما شاهدیم که این فضا به نوعی مستند گویی و رئالیزم تغییر ماهیت میدهد. محمد رضا بایرامی به عنوان نویسنده در کدام دست از این آثار مانیفست واقعی خود از جنگ را بیان کرده است؟ خود واقعیتان را پشت کدام کتاب باید جستجو کرد؟
من در داستان نویسی، اهل مانیفست دادن نیستم. اما «هفت روز آخر» و ماجراهایش که در آن به عینه مرگ را تجربه کردم، برایم آنقدر اساسی و مهم بود که حس کردم اگر قرار است بهترین رمانم را بنویسم، باید بر مبنای این خاطرات باشد و بنابراین از سال ۶۸ شروع به نوشتن رمان «آتش به اختیار» کردم که اسم ابتداییاش هم «گفتند آتش» بود و بخشهایی از آن در مجله ادبیات داستانی آن سالها منتشر شد و خودش نیز بیست سال بعد به صورت کامل. خیلی از تجربیاتی از این دست ـ که در هفت روز آخر هست ـ راحت به دست نمیآید و من سعی کردم از آن بهترین استفاده را بکنم.
من دو مدل کار دارم. سعی کردهام همیشه با صداقت و صراحت کارم را به جلو ببرم. نگاه امروزم را به گذشته تعمیم نمیدهم و نتیجهگیری امروزم در روایتم از گذشته تاثیر ندارد. به همین خاطر دو کتاب «دشت شقایقها» و «هفت روز آخر» که در یک سال منتشر شدند، حاوی دو روایت خاص و دو زبان و شیوه بیان متفاوت از هم هستند. من تلخی اجتناب ناپذیر یکی را به دیگری تعمیم ندادم. اتفاقی که برای من و خیلی از نویسندگان رخ داد این بود که بخشی از داستانهایمان در زمان جنگ نوشته شد و هنوز تکلیف کار برای کسی روشن نبود و به همین خاطر در راستا با جریان تدافعی جامعه، برخی از این آثار نه تبلیغی که تهییجی نوشته شدند. من هیچ وقت اثری تبلیغی ننوشته ام اما سعی کردم اثری بنویسم که در قالب تهیج مخاطب، از خشونت تحمیل شده، حماسه بسازد. این اتفاق زمانی رخ داد که دود جنگ هنوز بلند بود و نمیدانستیم چه آیندهای در انتظار ماست. بعد از جنگ اما فضای شگفتانگیز و عجیبی را پیش رو داشتیم که فرصت تفکر و تحلیل میداد و میتوانستیم آنچه را که دیدهایم، بازهضم کنیم. مثلاً فکر کنیم فلان کار درست بود یا نه؟ آنقدر موضوع متنوع بود که میشد هر نویسنده از میانشان انتخاب کند و بنویسد. من هم دست به انتخاب زدم و به همین خاطر برخی از فضاهای کاری تغییر کرد تا برخی حرفها زده شود. ما در آن سالها انبوهی از حوادث را شاهد بودیم و من هم به بسیاری از آنها نقد داشتم و سعی کردم آنها را روایت کنم.
در نهایت، آن چیزی که شما از آن به عنوان مانیفست نام می برید، شاید بیش از همه در آتش به اختیار آمده باشد. یعنی به نوعی، تمام چیزی که قرار بود و میتوانستم در باره جنگ تحمیلی بگویم.
آقای مرتضی سرهنگی تعبیری دارد که میگوید وقتی یک سرباز خاطراتش از جنگ را بازگو کرد دیگر نبردش تمام شده است و نمیتواند سلاح را زمین بگذارد. نبرد شما الان تمام شده است؟ به عبارت دیگر شما تا کی میخواهید درباره جنگ بنویسید؟
نمیدانم. من اگر بخواهم داستاننویسی و دستکم داستان نویسی برای بزرگسالان را ادامه بدهم که در اینکار تردید بسیار جدی دارم، فکر کنم همیشه با این مضمون سر و کار خواهم داشت. ما از جنگ مینویسیم اما نه طرفدار جنگیم و نه موضعمان دفاع از جنگ است. داستان جنگ در آرزوی صلح نوشته میشود، همانطور که تلخی در آرزوی شیرینی و کار نویسنده در این میان، به طور مختصر، خلق زیبایی است و خشونت در آن ـ در جایگاه تقدس ـ جایی ندارد. من اگر بنا باشد نویسنده بمانم، این کار را ادامه میدهم اما نوشتن به ویژه از نوع جدی آن روز به روز در کشور ما بیهودهتر به نظر میرسد.
از نوشتن افسرده شدهاید؟
افسرده نیستم اما وقتی نگاه میکنم به چیزهایی که نوشته و منتشر میشود و ارج میبیند، میفهمم که روز به روز برای نویسنده جدی قرار است عرصه تنگتر شود. سیستم فرهنگی ما مدلی از نویسندگی و ادبیات را حمایت میکند که میگوید همین که من میگویم درست است و نه چیز دیگری. مدلی که با روایتهای رسمی همراستا شده و به طور سازماندهیشدهای نیز در حال حمایت از آن هستند. مدلی که حالا در سینما هم به شدت پی گرفته میشود. مثلا نگاه کنید چطور کل امکانات کشور را برای هدایت مخاطب به سمت دیدن یک اثر بسیج میکنند! و جالب است که با وجود این همه تلاش، نمیتوانند از کارهای عامه پسند پیشی بگیرند.
پس رفتن به سمت فیلمنامه نویسی هم با همین منظور بوده است؟
بله. در راستای آن فاصله گیری. اما فعلا فقط فیلمنامه هایم را چاپ می کنم. فقط همین.