شهید حسین بادپا

مادر شهید مدافع حسین بادپا گفت: حسین در سن ۱۶ سالگی مجروح شیمیایی شد، مرتب درخواست رفتن به جبهه را داشت و می‌گفت: جنگ تمام می‌شود و شهادت نصیبم نمی‌شود، گفتم جنگ سر دراز دارد و دوباره به جبهه می‌روی.

گروه جهاد و مقاومت مشرق-  زندگی شهدا همه درس و حکمت است و خدا گویا این گوهرهای دردانه را از ابتدا انتخاب و آزمایش می‌کند. حسین از سه سالگی در آتشی که مادر بزرگ برای نان پختن ایجاد کرده می‌سوزد و در کوران حوادث و مشکلات دست و پنجه نرم می‌کند تا آب دیده و ناب شود و اتفاقات دیگری برای وی می‌افتد. از ۱۴ سالگی وارد دفاع مقدس می‌شود، بارها و بارها جسم وی زخم برمی دارد، عرصه‌ای که حکمت تولد حسین است.

حسین مجاهد خستگی ناپذیر در راه خدا بود که خیلی خوب راه را در تمامی مسیر زندگی پربار خود طی کرد، قبل از پیروزی انقلاب با مبارزان پیشکسوت انقلاب همراه شده و در دفاع نیز این چنین عمل می‌کند و سوریه نقطه کمال و اوج پرواز حسین است.

مادری که با همه سختی و ناملایمات فرزندش را بزرگ کرده و زمانی که فرزندش شهید شد دچار مشکلات جسمی شده است، قلبش با باطری کار می‌کند و در فراغ حسین می‌سوزد و می‌گدازد و خدا را شاکر است.

در کمال صدق و صفا پذیرای ما در خانه صمیمی و سرشار از یکرنگی و معنویت خود شد در بخش اول گفت‌وگو به کودکی حسین و نذر امام حسین (ع)، دوران کودکی، حسین در دوران انقلاب و جریان به جبهه رفتن و کودکی نکردن می‌پردازیم. خبرنگار دفاع پرس در ادامه با «سکینه زینعلی» مادر شهید حسین بادپا به گفت‌وگو نشسته است.

حسین در فاو عملیات والفجر هشت شیمیایی شده بود. صورت، دست‌ها و پاها پر از تاول بود، حتی زبانش تاول داشت به طوری که نمی‌توانست صحبت کند، چشم‌هایش نمی‌دید، مدتی در بیمارستان رازی تهران بستری بود و خبری نداده بود.

یکی از مسوولان بیمارستان به اتاق بیماران سرزده و به حسین می‌گوید: اگر آدرسی از خانواده خود داری برای آن‌ها نامه بنویس و از وضعیت خودت آن‌ها را آگاه کن. به هر طریق با چشم‌هایی که نمی‌دید برای دایی خود در هلال احمر رفسنجان نامه می‌نویسد و از شیمیایی شدن و بستری شدن خود در بیمارستان رازی تهران خبر می‌دهد.

پدر و دایی حسین زمانی که وارد بیمارستان رازی تهران می‌شوند، می‌بینند تمام بیمارستان پر از مجروح شیمیایی است و بیشتر جوان هستند. نمی‌توانند به راحتی حسین را از بقیه رزمندگان تشخیص دهند، زیرا دست و پا و حتی چشم‌های حسین شیمیایی شده بود و دهانش به حدی سوخته بود که نمی‌توانست غذا بخورد و با قطره چکان و سرنگ به وی آب و غذا می‌دادند، تا بالاخره متوجه می‌شوند که بالای تختش فامیلی وی نوشته شده است.

زمانی که به دیدن حسین در بیمارستان رازی تهران رفتم شب قبل از رفتنم حسین از رئیس بخش خواسته بود، قبل از این که مادرم بیاید بیا و کمک بده پوست دست و صورتم را جدا کن، چون سیاه و کبود شده و من نمی‌خواهم مادرم من را با این وضع ببیند. زمانی که من از دور حسین را روی ویلیچر دیدم پدرش گفت: خانم هیچ عکس العملی نشان ندهی فرزندمان ناراحت می‌شود، من با دیدن حسین کوچکترین عکس العملی از خود نشان ندادم، انگار از همه ناراحتی‌ها جدا شده باشم؛ حس کردم یک کاسه آب یخ روی سرم ریختند و با فرزندم صحبت کردم، حسین به من گفت: مادر شما هستی؟

گفتم بله چه طوری درد بلایت برسرم با شد، خوب هستید، زمانی که این طور گفتم: فرزندم خوشحال شد و گفت: حالا که شما مرا این گونه می‌بینید خیلی خوبم. خدا می‌داند چه وضعی داشت تمام بدنش جراحت داشت. ولی حسین همیشه از روحیه خوبی برخوردار بود.

یک هم استانی از منطقه شهر بابک مانع اعزام حسین به خارج از کشور شده بود و وی را پرستاری کرد تا حال وی خیلی مساعد و خوب شد. خیلی دکتر بخش به حسین رسیدگی می‌کرد، حسین کم سن و سال بود ۱۶ سال داشت که شیمیایی شد، خدا به دل دکتر انداخته بود که به وضع فرزندم دلسوزانه و پدرانه رسیدگی کند، ولی حسین با دیدن ما دکتر و کادر بیمارستان را آن قدر اذیت کرده و به تنگ آورده بود که راضی شده بودند، که وی را مرخص کنند، که با ما به رفسنجان بیاید، چند روزی هم در بیمارستان مرادی رفسنجان ماند، ولی از این بیمارستان هم با اصرار خودش که حالم خوب است مرخص شد و به خانه آمد.

حسین بدنی که پر از تاول و زخم بود، به خانه آمد، شب‌ها که می‌رفت بخوابد سعی می‌کرد ما نبینیم و پیراهن خود را در می‌آورد تمام بازو و شانه‌ها تاول داشت. زمانی که خواب می‌رفت چند بار بالای سرش رفتم و دیدم چه وضعی دارد.

حسین از این که نمی‌تواند به جبهه برود خیلی ناراحت بود و مرتب می‌گفت: خدایا جنگ تمام می‌شود و توفیق جبهه و شهادت در راه تو از من گرفته شد. من می‌گفتم: حسین قربانت بروم؛ نگران نباش این جنگ سر دراز دارد، به این زودی‌ها تمام نمی‌شود، خوب می‌شوی و به جبهه هم می‌روی.

در مدتی که در منزل بود و دوران مجروحیت خود را می‌گذراند، دایی بزرگم به حسین خیلی محبت می‌کرد و حسین که هوای جبهه و دوستان شهید خود را می‌کرد نیمه‌های شب با دایی به گلزار شهدای کرمان می‌رفتند و فرزندم با رفتن سر مزار پاک شهدا آرامش خاصی پیدا می‌کرد و خوشحال و سرحال برمی گشت چندبار در مدت تقریبا یک ماهی که خانه بود این کار تکرار شد و حسین خیلی احساس خوبی از این کار داشت.

بینایی یک چشم خود را بله طور کامل از دست داد، جانباز ۷۰ درصد شد. ولی لحظه‌ای از پای ننشست و همواره برای امنیت کشور و مرزهای اسلامی تلاش کرد.

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس