بسم الله الرحمن الرحیم
وزیر محترم نفت
سلام علیکم، با آرزوی توفیق برای شما و همۀ خدمتگزاران نظام مقدس جمهوری اسلامی؛
فرمودید که در برنامۀ تان «فروش نفت به مردم» را قرار داده اید؛
چرا می فرمائید «به مردم»؟ مردم که توان ورود به این گونه معاملات را ندارند. چرا نمی فرمائید «به سرمایه داران»؟ و دستکم چرا اصطلاح «بخش خصوصی» را که عنوان تلطیف شدۀ آن است، به کار نبردید؟ مرادتان از «مردم» کیست و چیست؟ گویا حضرت عالی به مسابقه خصوصی سازی دیر رسیده اید و لذا این هنر تعویض عنوان را جهت جبران دیر رسیدن به کار می گیرید.
عزیز من، سرور من، می دانید که اقتصاد امریکا و اروپا چرا دچار بحران شده است؟ توجه دارید که منشأ این بحران چیست؟ و چرا این بحران به بن بست رسیده است که همۀ اندیشمندان و به اصطلاح دانشمندان غرب در گشودن آن، به جهل و نادانی خود اعتراف می کنند-؟
در این باره (شاید در آینده به صورت یک کتاب بحث کنم لیکن فعلاً) توضیح مختصری به حضور عالی ارائه می دهم:
اولاً: در جهان غرب از آغاز مدرنیته و لیبرالیسم تا به امروز، چیزی به نام «علم اقتصاد» وجود نداشته و ندارد (امیدوارم مثل غربزده ها تعجب نکنید و به ادامۀ بحث توجه کنید) آن چه در غرب دانش اقتصاد نامیده می شود «مدیریت» است نه علم اقتصاد، آن هم «مدیریت بقالی»- مدیریت مارکت و سوپر مارکت- که با همان اصول به «مدیریت بنگاه های بزرگ» و «تجارت بین الملل» می رسد.
شرح مختصر این داستان: یک بقال، اصولی را در نظر دارد: چگونه جنس ها را تأمین کنم، چگونه مشتری یابی (بازاریابی) کنم و چگونه بفروشم. محور همۀ افکار و فعالیت این بقال و اصلی ترین اصولش، «عرضه و تقاضا» است. یعنی همان اصل اولیه و محور اندیشۀ «آدام اسمیت». اگر امروز چهره ها و اشکال متعدد از طرف به اصطلاح دانشمندان که خود را دانشمند علم اقتصاد می نامند، ارائه می شود همۀ این اشکال زائیچه های بینش آدام اسمیت هستند نه بینش هائی که در عرض آن بوده باشند.
پرسش: شاید بپرسید: چرا از بقال شروع کردی در حالی که بقال کالاها را از تولید کننده می گیرد-؟
پاسخ: نکتۀ مهم، بل اصل اساسی در همین است که در اقتصاد غربی، بزرگ ترین و پایه ای ترین نقص علمی در این است که سوداگری در اولین مرحله و پیش از تولید، دیده شده و جایگاه اولیه را گرفته، و تولید فرع بر آن لحاظ شده است.
یعنی: سوداگری باید رشد کند و سرنوشت تولید را به دست گیرد.
و با بیان دیگر: رشد سوداگری علّت تامّۀ رشد تولید، شناخته شده است.
چرا چنین شده است؟ و چرا چنین کردند؟ پاسخ این مطلب نیازمند یک جامعه شناسی در آن عصر به ویژه زمان آدام اسمیت (1723- 1790) است که پدیدۀ بینش اقتصادی تنازع بقائی اسپنسر نیز از همان عناصر جامعه شناختی برخاسته است، و نیازمند بررسی جامعه شناختی جریان ویژۀ بورژوازی و رسیدن آن به سرمایه داری از نوع غربی است. و چنین بحث مشروحی خارج از حوصلۀ این چند برگ است.
این که گفتم آن چه در غرب به نام «علم اقتصاد» وجود دارد نوعی «مدیریت بقالی» است نه علم اقتصاد، این گفتار را با یک مثال، توضیح دیگر بدهم:
می گویند: رئیس یک اداره بخشنامه ای صادر کرد. معاون حقوقی پیش رئیس آمد و گفت: قربان این بخشنامۀ حضرت عالی خلاف قوانین و اصول حقوقی است.
رئیس گفت: پس تو چه کاره ای؟! من دستورها را صادر می کنم و تو باید قوانین و اصول حقوقی را تلطیف کرده و برای کارهای من مبانی قانونی و حقوقی درست کنی.
معاون حقوقی همین خواستۀ رئیس را در حد دلخواه رئیس انجام داد و می داد.
آیا کار این معاون حقوقی، کار علمی است؟ آن استعداد و نبوغی که او در این رفتارش به کار می گیرد «علم حقوق» است یا «ضد علم حقوق»؟-؟
آن چه امروز در غرب و در کل جهان، جریان دارد هم از نظر ماهیت و هم از نظر روند، هم از نظر اصول و فروع و هم از نظر هدف، دقیقاً و بدون کوچکترین فرق، کار همان معاون حقوقی است.
کار علمی ممکن است غلط یا ناقص باشد و روزی معلوم شود که کارآئی ندارد. اما هیچ کار علمی هرگز ایجاد بن بست نمی کند.
و با بیان دیگر: کار علمی غلط، «خنثی» می شود، نه «موجِد» که «ایجاد بن بست» کند بن بستی که راه ها را از هر حیث ببندد.
و باز به عبارت دیگر: راه علمی غلط، به راه غلط می برد، و گاهی هم به بی راهه می برد، اما به بن بستی که از شش جانب بسته باشد، نمی رساند.
ثانیاً: آن چه در غرب (و امروز در کل جهان) علم اقتصاد نامیده می شود و دانشکده ها و دانشگاه ها در خدمت آن هستند، از عنصر قوی ای از تنازع بقاء مورد نظر اسپنسر برخوردار است؛ نه تنها در آن، جائی برای «رحم و دلسوزی» برای دیگران نیست، هیچ ارزش و جایگاهی برای «جامعه» در آن نیست. و این اصل واضح را اگر کسی نداند، قصور از خودش است که نمی داند این اقتصاد بر «اصالۀ الفرد» و لیبرالیسم مبتنی است. پس چنین بینشی و چنین نظام اقتصادی ای نمی تواند علمی باشد بل که برنامه ای است برای خوردن هر فرد افراد دیگر را.
منظورم بحث بر سر فقدان عنصر اخلاق نیست، مقصودم علمی بودن و غیر علمی بودن آن است حتی بر طبق بینش پاراتوی ایتالیائی.
مثال: نجاری را در نظر بگیرید که باوری به اخلاق و اصول انسانی ندارد، این ویژگی او دلیل نمی شود که اگر نیمکتی بسازد آن را مطابق اصول نجاری نسازد. ساختن نیمکت غیر علمی، یک چیز است و عدم اعتقاد به اخلاق چیز دیگر.
لیبرالیسم «شخصیت جامعه» را انکار می کند، اما دستکم جامعه را به عنوان «مجموع افراد» می پذیرد. اما این علم اقتصاد همان مجموع افراد را نیز در نظر نگرفته است که امروز به این بن بست وحشتناک رسیده است. حتی برای عوام نیز روشن شده است که این نظام با همۀ زرق و برق به ظاهر علمی و اصطلاحات دهن پرکن که در زبان و قلم دست اندرکاران آن پشت سرهم قرار می گیرند هیچ ارتباطی با «علم اقتصاد» ندارند.
دانشمندی که برای فردیت افراد نسخه می دهد، در عین حال هیچ چشم اندازی به آیندۀ مجموع همان افراد ندارد، دانشمند نیست. او همان معاون حقوقی است که اگر نبوغ هم داشته باشد آن را در مسیر «نقض غرض» و «انهدام هدف» به کار برده است.
بگذار برخی کسان که به دانش خودشان افتخار می کنند از این سخنان من رنجیده باشند با این که علم شان و ادعاهای شان، مانند مارکسیسم عیناً و عملاً شکست خورده و به بن بست رسیده، باز هم بر اصول به اصطلاح دانش شان افتخار کنند.
اما منشأ بحران اقتصادی جهانی: اقتصاد آدام اسمیتی (و انواع متعدد دیگر که فرزندان آن هستند) از همان روز اول غلط بوده و نمی توانست دوام داشته باشد. دستکم در دویست سال پیش به بن بست می رسید. آن چه آن را تداوم بخشید استعمار بود؛ این نظام 1% و 99% در همان اوایل خون مردم خودش را می مکید و به بن بست می رسید، اما جهان را چاپیدند و بردند و دوام یافتند.
یعنی آن یک درصد تا امروز، دنیا را می خورد و سرپا می ایستاد، امروز در اکثر مناطق دنیا چیزی نمانده که چپاول کنند و در بقیه مناطق نیز در اثر آگاهی جامعه ها، توان غارت را ندارند. در نتیجه، آن یک درصد برگشته مردم خودش را می خورد، و روح مسئله سیمای دراکولائی و خونخواری خود را نشان می دهد.
برادر مجاهد و گرامیم، در دورۀ دوم مجلس شواری اسلامی، برخی رسماً می گفتند باید فئودالیته را بر گردانیم و املاک خان ها را که شاه تقسیم کرده به آن ها باز پس بدهیم، این مصیبت دیگر بود. اما برخی شعار می دادند که آپولو را بخش خصوصی به کرۀ ماه فرستاده. در پاسخ شان گفتم: بخش خصوصی آمریکا جامعه های دنیا را خورده و آپولو را به ماه فرستاده، بخش خصوصی ما می خواهد کجا را بخورد و آپولو به ماه بفرستد؟ غیر از این که باید مردمِ خودش را بخورد-؟ (به مشروح مذاکرات مجلس شورای اسلامی تاریخ، 26/6/1364 مراجعه کنید).
شاید شما برادر عزیز بفرمائید: در این سی سال با این همه پیشرفت که داریم (و الحمدلله و با قدر دانی از مدیران کشور) نه جامعه های دیگر را خورده ایم و نه مردم خودمان را.
این فرمایش درست است. اما این که ما به ماجرای یک درصد و نودو نه درصد نرسیده ایم، به دلیل وجود نفت است ای وزیر محترم نفت، حتی برخی کشورهای دیگر (مانند ترکیه) نیز به دلیل وجود نفت در برخی کشورها، هنوز سرپا ایستاده اند که عامل دیگر دوام شان، مصرف کمتر است که اگر مانند ما و مانند غربیان چند سال پیش، مصرف داشتند سقوط می کردند.
برادر گرامی به کجا چنین شتابان؟! سخنان من به کنار، به سخنان همان تحلیلگران غربی گوش کنید که همگی معتقدند اگر خصوصی سازی چهار نعل خانم تاچر و تقلید دیگر کشورهای غربی از او نبود، این بن بست بیست سال بعد رخ می داد.
در اسلام، دولت باید ثروت داشته باشد، می گویند بنگاه های دولتی سود نمی دهند. اولاً این از ناتوانی مدیریت ناشی می شود، ثانیاً ثروت دولت در اصل برای سود آوری نیست، برای ایجاد تعادل در بازار است که در روز مبادا هر کدام از کفه های ترازو بلنگد ثروت دولت، آن را پشتیبانی کند. نه مثل اوباما کاغذ چاپ کند که مانند افزودن هیزم به آتشِ «جریان مالی» است و نه تنها دوای درد نیست بل بیش تر به باتلاق فرو می برد.
(مقصود من از جریان مالی امور بانکی، اوراق قرضه، سهام کاغذی و بورس بازی است).
سخن از «جریان مالی» آمد. از آن برادر تقاضا دارم نظر به این که یکی از وزرای اقتصادی نظام مقدس جمهوری اسلامی هستید، توجه کنید که نظام اقتصادی غربی دو جریان دارد؛ جریان مالی و جریان اقتصادی. بحران از جریان مالی شروع شده و به جریان اقتصادی رسیده است. جریان مالی غیر از مکیدن کاری ندارد و نمی تواند داشته باشد. همۀ کارخانه ها، کشت زار ها و مراکز تولید امریکا سرجای خود بود که بحران مالی شروع شد، سپس به جریان اقتصادی رسید. این خصلت آن نظام است، خصلتی که جبری و قهری است و راهی برای خروج از آن وجود ندارد، مگر با متلاشی شدن آن جامعه ها؛ یعنی سقوط غرب مانند سقوط کمونیسم نخواهد بود. در سقوط کمونیسم بستر دیگری وجود داشت بنام نظام اقتصادی غربی که به آن سقوط کرد. اما در پیشِ روی نظام غربی هیچ راهی نیست جز تباهی و متلاشی شدن.
بازار سازی: یکی دیگر از ادلّۀ روشن علمی نبودن اقتصاد غربی، ابتناء آن به «بازار سازی» است. یعنی فراتر از «بازاریابی» زیرا که با وجود پدیده ای به نام «ماشین» وجود بازار طبیعیِ مطابق با نیازهای بشری، برای آن کافی نیست. و بازار سازی چیزی نیست غیر از ایجاد نیازهای کاذب. و نیازهای کاذب در اصل «ذات خودش» به طور «نفس الامری» مصداق «اسراف» است. یعنی از آن نوع اسراف که معنایش «افراط در مصرف» است، نیست بل که اصل و اساس آن اسراف است.
اقتصادی که در عصر ماشین بر اسراف ذاتی مبتنی باشد، در صورت عدم استثمار جوامع دیگر، یک روز هم دوام نمی آورد، و با تکیه بر استثمار و خوردن جوامع دیگر، یک «جریان موقّت» است و تا جائی که استثمار هست پیش می رود. آن هم پیشرفت شتابان و پرشتاب.
با بیان دیگر: این اقتصاد جبراً و قهراً (و خارج از ارادۀ انسان) نمی تواند بدون یکی از دو سرنوشت حتمی و جبری باشد.
الف: یا سقوط در آغاز راه (این در صورت عدم استثمار است).
ب: یا شتاب غیر قابل مهار (و این در صورت استثمار است).
و چنین شتابی نمی تواند موقت نباشد.
مثال: فرض کنید کل کرۀ زمین یک کشور باشد با همین اقتصاد. و جائی برای استثمار جوامع دیگر وجود نداشته باشد. شتاب این جریان مالی مردم خودش را خواهد خورد و ماجرای 1% و 99% در همان جامعۀ واحد جهانی فرضی، پیش خواهد آمد. و این خصلت واقعی و جبری و قهری آن است که خارج از ارادۀ بشر است. این اژدها یا باید با این ماهیت، وجود نداشته باشد و یا پیش آمدِ یک درصد و نود و نه درصد، حتمی و جبری است.
احتمال عدم این پیشامد، مساوی است با این که شما دست تان را در حرارت 200 درجه ای بکنید و نسوزد. بل جبریت آن به حدی است که عدم آن محال است.
باز مشاهده می کنید که این اقتصاد، علمی نیست و ضد علم است. نسخه ای برای کل انسان نیست، نسخه ای برای رقابت بل جنگ مالی میان جامعه هاست. و وقتی که جنگ با پایان یافتن «موضوع» (یعنی با ته کشیدن ثروت جوامع مورد استثمار) پایان یافت، رقابت و جنگ مذکور به درون جامعۀ استثمارگر، منتقل می شود که امروز در غرب رخ می دهد.
مثال: برای «اسراف ذاتی» مثالی بیاورم: ما در کشور خودمان به هر مقدار در مصرف خودرو اسراف کنیم، علاوه بر خیابان ها و جاده ها همه جا را پر از خودرو کنیم، و هر چه بیشتر تصادفات رخ دهد و خودروها از بین برود، به همان مقدار بر رونق مراکز خودرو سازی خواهد افزود و برای ما «ایجاد شغل» خواهد کرد. و همچنین هر کالای مصرفی صنعتی و کشاورزی دیگر که نیاز صادق یا کاذب به آن ها داریم. و اگر اسراف نکنیم اقتصادمان راکد و دچار سقوط خواهد شد.
این خصلت ذاتی اقتصاد آدام اسمیتی که به همراه خصلت شتاب جبری آن است، به وضوح نشان می دهد که این اقتصاد ماهیت کاملاً کابالیستی و ابلیسی دارد و یک اقتصاد انسانی نیست تا بتواند بوئی از علمیت داشته باشد.
باز هم تکرار می کنم: مقصودم پرداختن به عناصر اخلاقی نیست، فرض کنیم که اخلاق برای انسان لازم نیست، اگر مردمان جهان را غیر انسان و موجوداتی مانند گرگ هم فرض کنیم، این اقتصاد علمی نیست. و نظریه پردازان آن، نظریه پردازان رقابت و جنگ هستند و کارشان محدود به میدان رقابت و جنگ است.
من توقع ندارم همگان گفته ها و نوشته های من را بپذیرند، شاید حق با منتقدین و مخالفین باشد. اما همیشه سعی می کنم نوشته هایم را به طور قابل فهم همگانی بنویسم، با مثال ها مقصودم را روشن کنم. لیکن با این همه به نظر برخی ها نوشته هایم حالت کلّی و پیچیدگی دارد. و چرائی این نظرها برایم روشن نیست.
دور: در این اقتصاد یک «دور» وجود دارد که در عین دور بودن با «تسلسل تصاعد هندسی» هم هماغوش است: هر چه اسراف بیشتر، رونق و اشتغال نیز بیشتر. و هر چه این رونق بیشتر نیاز به شدت اسراف نیز بیشتر. و این تصاعد دادوستدی میان «اسراف» و «رونق» تا کجا!؟! کینونت بشری و کینونت کرۀ زمین، تا کجا گنجایش این دور و این تسلسل تصاعدی را دارد!؟!
این نظام اقتصادی «دوزخ» است و دائماً نعرۀ «هل من مزید» ش بلند است و اگر کل بشر و بشریت را نیز بخورد سیر نمی شود.
در یکی از دانشگاه ها، استاد محترم اقتصاد فرموده است: «امروز روح مارکس در خیابان های نیویورک راه می رود». با کمال پوزش، و با کمال احترام به این استاد محترم عرض می کنم: مثل این که برخی از حضرات به حدی غربزده هستند که به مردگان غربی و نظریه های مردۀ غرب بیش از عقل و خرد خودشان باور دارند. اندیشه و خرد و تحقیق علمی را کلاً تعطیل کرده و همیشه باید ریزه خوار سفرۀ غلط غربی ها باشند: یا مارکس، یا آدام اسمیت، و دیگر هیچ. سرانجامِ نظام سرمایه داری، حاکمیت کارگر بر جامعه نیست. بل سرانجام آن انهدام و متلاشی شدن جامعه است. کارگری که قدرت را به دست گیرد، دیگر کارگر نیست و با سرعتی سریعتر از نظام سرمایه داری به نقطۀ یک درصد و نود و نه درصد خواهد رسید و حتی بدتر از نظام سرمایه داری.
می گویند: مارکسیسم صحیح است لیکن آن چه در شوروی اتفاق افتاد و سقوط کرد، غلط بود. اینان توجه ندارند ریلی که اندیشۀ مارکس روی آن حرکت می کند، در عرصه و بستر قوانین فیزیکیات است که با نوعی از قوانین زیست شناسی جانداران (غیر از انسان) همراه است، و نسخه ای است که انسان متکامل، هوشمند و با اراده، در آن قالب تنگ نمی گنجد. در عصر ماشین اگر همه چیز ماشینی باشد، هرگز خود انسان به پدیدۀ ماشینی تبدیل نخواهد شد گرچه حداکثر تاثیر پذیری از ماشین را داشته باشد.
تنها نفعی که مارکسیسم داشت، کمک به استمرار اقتصاد غربی بود، که نظام سرمایه داری را وادار کرد که به چیزی به نام «تامین های اجتماعی» توجه کند و اجل افول خود را اندکی به تاخیر بیندازد و در کنار عامل تداوم بنام استثمار، آن را یاری کند. و اینک بحران آتش جریان مالی، همان تامین های اجتماعی را نیز هیزم خود کرده و می خورد.
باطل، باطل است و غلط، غلط. به هر نوع و شکل و ماهیت باشد، دود گونه های آن فقط از یک دودکش خارج می شود.
و این جاست که: وقتی ما سخن از نادرستی و غلط بودن اقتصاد غربی می گوئیم در مقام ستیزه با مالکیت و داشتن سرمایه نیستیم، اساساً جنگ و ستیزه ای را سزاوار بشر نمی دانیم، نه با قشری از اقشار جامعه کینه داریم و نه در صدد سرکوب یک قشر هستیم. اگر منصفانه نگریسته شود روشن می شود که غصه خواری ما شامل همۀ اقشار است. به طوری که هم اکنون سرمایه داران غرب به جائی رسیده اند که نه می توانند از مال و سرمایه (یا بخشی از آن) بگذرند- زیرا خصلت جبری این روند این است- و نه می توانند به راه خودشان ادامه دهند. در نتیجه هم خود و هم دیگر اقشار جامعۀ شان را به هلاکت، انهدام و سقوط نزدیک کرده اند. سرمایه داران ما تا دیر نشده به این سرنوشت خودشان بیندیشند. و اولین اصل که باید به آن اندیشیده شود این است که دولت باید ثروت عظیم داشته باشد.
و گرنه، این مباحث یک ریال به دنیای من سودی ندارد، که همیشه به ضررم تمام شده است. و برای آخرتم نیز اگر نیت صادقانه نداشته باشم سودی ندارد.
و اما نفت: همیشه از پایان یافتن و ته کشیدن نفت، سخن گفته اند. اما من حرف دیگری دارم؛ می گویم: اگر بحران اقتصادی در غرب همچنان پیش برود و گسستِ روز افزون آن تداوم یابد (که خواهد یافت) سیاست های ریاضت اقتصادی نیز به طور روز افزون بر شدت خود خواهد افزود و از میزان مصرف در جوامع غربی به شدت کاسته خواهد شد و هم اکنون می شود. و در اثر آن از واردات غرب از کشورهای افریقائی کاسته خواهد شد. و نتیجۀ این، کاهش واردات آفریقا از چین می شود و در اثر آن چین بازار آفریقا را از دست خواهد داد و قهراً از واردات نفت خواهد کاست.
این فقط یک مثال است وگرنه اصل مسئله یک مسئلۀ جهانی است و منحصر به چین نیست.
بنابر این بحث فقط پایان یافتن منابع نفتی نیست. بل بی مشتری ماندن و به ویرانه تبدیل شدن مراکز تولید نفت است.
می دانم این کلمات خیلی بدبینانه است، اما نه تنها محال نیست بل که توجه دقیق به بن بست وحشتناک و بی راه و بی چارۀ غرب، وقوع چنین پیش بینی بدبینانه را کاملاً «علمی» می نماید.
من نمی گویم که همین فردا جهان غرب از هر حیث منهدم خواهد شد. اما برای آن برادر مجاهد می گویم (البته بحث را به خاطر شما به حدیث می کشانم که بحثمان خالی از تحفۀ حدیثی نباشد) در احادیث مربوط به ظهور امام(عج) از همه جا بحث هست آن چه در این میان غایب است (و تقریباً حضوری در ماجراهای ظهور ندارد) غرب است. زیرا «جَعَلَ بَأْسَهُمْ بَيْنَهُم» خداوند گرفتاری آنان را در میان خودشان قرار خواهد داد به حدی که بر خلاف امروز، نقشی در تحولات جامعه ها نداشته باشند. مدنیت کابالیسم و تاریخش دارد به پایان می رسد، و آغاز تاریخ انسانی انسان شروع می شود، و این ماجرا رخ نمی دهد مگر با انهدام درونی جوامع کابالیست. (رجوع کنید به کتاب «کابالا و پایان تاریخش» در سایت بینش نو (www.binesheno.com
پس نباید صد در صد امیدوار باشیم که همیشه چیزی به نام نفت، ما را از حوادث یک درصد و نودو نه درصد، محفوظ خواهد داشت، باید دولت ثروت داشته باشد.
بفرمائید: اکنون که هم مارکسیسم و هم لیبرالیسم را باطل می دانی، نظام اقتصاد اسلامی را تدوین کن.
عرض می کنم: برادران ارجمند و بس محترم مشغول اسلامی سازی علوم انسانی هستند و این نیز از آن جمله و از موضوعات کاری آن هاست و الحمدلله بودجه لازم را هم دارند.
با آرزوی توفیق آن برادر.
مرتضی رضوی
1/1/1433 هـ ، ق
26/9/1390 هـ ، ش
سلام علیکم، با آرزوی توفیق برای شما و همۀ خدمتگزاران نظام مقدس جمهوری اسلامی؛
فرمودید که در برنامۀ تان «فروش نفت به مردم» را قرار داده اید؛
چرا می فرمائید «به مردم»؟ مردم که توان ورود به این گونه معاملات را ندارند. چرا نمی فرمائید «به سرمایه داران»؟ و دستکم چرا اصطلاح «بخش خصوصی» را که عنوان تلطیف شدۀ آن است، به کار نبردید؟ مرادتان از «مردم» کیست و چیست؟ گویا حضرت عالی به مسابقه خصوصی سازی دیر رسیده اید و لذا این هنر تعویض عنوان را جهت جبران دیر رسیدن به کار می گیرید.
عزیز من، سرور من، می دانید که اقتصاد امریکا و اروپا چرا دچار بحران شده است؟ توجه دارید که منشأ این بحران چیست؟ و چرا این بحران به بن بست رسیده است که همۀ اندیشمندان و به اصطلاح دانشمندان غرب در گشودن آن، به جهل و نادانی خود اعتراف می کنند-؟
در این باره (شاید در آینده به صورت یک کتاب بحث کنم لیکن فعلاً) توضیح مختصری به حضور عالی ارائه می دهم:
اولاً: در جهان غرب از آغاز مدرنیته و لیبرالیسم تا به امروز، چیزی به نام «علم اقتصاد» وجود نداشته و ندارد (امیدوارم مثل غربزده ها تعجب نکنید و به ادامۀ بحث توجه کنید) آن چه در غرب دانش اقتصاد نامیده می شود «مدیریت» است نه علم اقتصاد، آن هم «مدیریت بقالی»- مدیریت مارکت و سوپر مارکت- که با همان اصول به «مدیریت بنگاه های بزرگ» و «تجارت بین الملل» می رسد.
شرح مختصر این داستان: یک بقال، اصولی را در نظر دارد: چگونه جنس ها را تأمین کنم، چگونه مشتری یابی (بازاریابی) کنم و چگونه بفروشم. محور همۀ افکار و فعالیت این بقال و اصلی ترین اصولش، «عرضه و تقاضا» است. یعنی همان اصل اولیه و محور اندیشۀ «آدام اسمیت». اگر امروز چهره ها و اشکال متعدد از طرف به اصطلاح دانشمندان که خود را دانشمند علم اقتصاد می نامند، ارائه می شود همۀ این اشکال زائیچه های بینش آدام اسمیت هستند نه بینش هائی که در عرض آن بوده باشند.
پرسش: شاید بپرسید: چرا از بقال شروع کردی در حالی که بقال کالاها را از تولید کننده می گیرد-؟
پاسخ: نکتۀ مهم، بل اصل اساسی در همین است که در اقتصاد غربی، بزرگ ترین و پایه ای ترین نقص علمی در این است که سوداگری در اولین مرحله و پیش از تولید، دیده شده و جایگاه اولیه را گرفته، و تولید فرع بر آن لحاظ شده است.
یعنی: سوداگری باید رشد کند و سرنوشت تولید را به دست گیرد.
و با بیان دیگر: رشد سوداگری علّت تامّۀ رشد تولید، شناخته شده است.
چرا چنین شده است؟ و چرا چنین کردند؟ پاسخ این مطلب نیازمند یک جامعه شناسی در آن عصر به ویژه زمان آدام اسمیت (1723- 1790) است که پدیدۀ بینش اقتصادی تنازع بقائی اسپنسر نیز از همان عناصر جامعه شناختی برخاسته است، و نیازمند بررسی جامعه شناختی جریان ویژۀ بورژوازی و رسیدن آن به سرمایه داری از نوع غربی است. و چنین بحث مشروحی خارج از حوصلۀ این چند برگ است.
این که گفتم آن چه در غرب به نام «علم اقتصاد» وجود دارد نوعی «مدیریت بقالی» است نه علم اقتصاد، این گفتار را با یک مثال، توضیح دیگر بدهم:
می گویند: رئیس یک اداره بخشنامه ای صادر کرد. معاون حقوقی پیش رئیس آمد و گفت: قربان این بخشنامۀ حضرت عالی خلاف قوانین و اصول حقوقی است.
رئیس گفت: پس تو چه کاره ای؟! من دستورها را صادر می کنم و تو باید قوانین و اصول حقوقی را تلطیف کرده و برای کارهای من مبانی قانونی و حقوقی درست کنی.
معاون حقوقی همین خواستۀ رئیس را در حد دلخواه رئیس انجام داد و می داد.
آیا کار این معاون حقوقی، کار علمی است؟ آن استعداد و نبوغی که او در این رفتارش به کار می گیرد «علم حقوق» است یا «ضد علم حقوق»؟-؟
آن چه امروز در غرب و در کل جهان، جریان دارد هم از نظر ماهیت و هم از نظر روند، هم از نظر اصول و فروع و هم از نظر هدف، دقیقاً و بدون کوچکترین فرق، کار همان معاون حقوقی است.
کار علمی ممکن است غلط یا ناقص باشد و روزی معلوم شود که کارآئی ندارد. اما هیچ کار علمی هرگز ایجاد بن بست نمی کند.
و با بیان دیگر: کار علمی غلط، «خنثی» می شود، نه «موجِد» که «ایجاد بن بست» کند بن بستی که راه ها را از هر حیث ببندد.
و باز به عبارت دیگر: راه علمی غلط، به راه غلط می برد، و گاهی هم به بی راهه می برد، اما به بن بستی که از شش جانب بسته باشد، نمی رساند.
ثانیاً: آن چه در غرب (و امروز در کل جهان) علم اقتصاد نامیده می شود و دانشکده ها و دانشگاه ها در خدمت آن هستند، از عنصر قوی ای از تنازع بقاء مورد نظر اسپنسر برخوردار است؛ نه تنها در آن، جائی برای «رحم و دلسوزی» برای دیگران نیست، هیچ ارزش و جایگاهی برای «جامعه» در آن نیست. و این اصل واضح را اگر کسی نداند، قصور از خودش است که نمی داند این اقتصاد بر «اصالۀ الفرد» و لیبرالیسم مبتنی است. پس چنین بینشی و چنین نظام اقتصادی ای نمی تواند علمی باشد بل که برنامه ای است برای خوردن هر فرد افراد دیگر را.
منظورم بحث بر سر فقدان عنصر اخلاق نیست، مقصودم علمی بودن و غیر علمی بودن آن است حتی بر طبق بینش پاراتوی ایتالیائی.
مثال: نجاری را در نظر بگیرید که باوری به اخلاق و اصول انسانی ندارد، این ویژگی او دلیل نمی شود که اگر نیمکتی بسازد آن را مطابق اصول نجاری نسازد. ساختن نیمکت غیر علمی، یک چیز است و عدم اعتقاد به اخلاق چیز دیگر.
لیبرالیسم «شخصیت جامعه» را انکار می کند، اما دستکم جامعه را به عنوان «مجموع افراد» می پذیرد. اما این علم اقتصاد همان مجموع افراد را نیز در نظر نگرفته است که امروز به این بن بست وحشتناک رسیده است. حتی برای عوام نیز روشن شده است که این نظام با همۀ زرق و برق به ظاهر علمی و اصطلاحات دهن پرکن که در زبان و قلم دست اندرکاران آن پشت سرهم قرار می گیرند هیچ ارتباطی با «علم اقتصاد» ندارند.
دانشمندی که برای فردیت افراد نسخه می دهد، در عین حال هیچ چشم اندازی به آیندۀ مجموع همان افراد ندارد، دانشمند نیست. او همان معاون حقوقی است که اگر نبوغ هم داشته باشد آن را در مسیر «نقض غرض» و «انهدام هدف» به کار برده است.
بگذار برخی کسان که به دانش خودشان افتخار می کنند از این سخنان من رنجیده باشند با این که علم شان و ادعاهای شان، مانند مارکسیسم عیناً و عملاً شکست خورده و به بن بست رسیده، باز هم بر اصول به اصطلاح دانش شان افتخار کنند.
اما منشأ بحران اقتصادی جهانی: اقتصاد آدام اسمیتی (و انواع متعدد دیگر که فرزندان آن هستند) از همان روز اول غلط بوده و نمی توانست دوام داشته باشد. دستکم در دویست سال پیش به بن بست می رسید. آن چه آن را تداوم بخشید استعمار بود؛ این نظام 1% و 99% در همان اوایل خون مردم خودش را می مکید و به بن بست می رسید، اما جهان را چاپیدند و بردند و دوام یافتند.
یعنی آن یک درصد تا امروز، دنیا را می خورد و سرپا می ایستاد، امروز در اکثر مناطق دنیا چیزی نمانده که چپاول کنند و در بقیه مناطق نیز در اثر آگاهی جامعه ها، توان غارت را ندارند. در نتیجه، آن یک درصد برگشته مردم خودش را می خورد، و روح مسئله سیمای دراکولائی و خونخواری خود را نشان می دهد.
برادر مجاهد و گرامیم، در دورۀ دوم مجلس شواری اسلامی، برخی رسماً می گفتند باید فئودالیته را بر گردانیم و املاک خان ها را که شاه تقسیم کرده به آن ها باز پس بدهیم، این مصیبت دیگر بود. اما برخی شعار می دادند که آپولو را بخش خصوصی به کرۀ ماه فرستاده. در پاسخ شان گفتم: بخش خصوصی آمریکا جامعه های دنیا را خورده و آپولو را به ماه فرستاده، بخش خصوصی ما می خواهد کجا را بخورد و آپولو به ماه بفرستد؟ غیر از این که باید مردمِ خودش را بخورد-؟ (به مشروح مذاکرات مجلس شورای اسلامی تاریخ، 26/6/1364 مراجعه کنید).
شاید شما برادر عزیز بفرمائید: در این سی سال با این همه پیشرفت که داریم (و الحمدلله و با قدر دانی از مدیران کشور) نه جامعه های دیگر را خورده ایم و نه مردم خودمان را.
این فرمایش درست است. اما این که ما به ماجرای یک درصد و نودو نه درصد نرسیده ایم، به دلیل وجود نفت است ای وزیر محترم نفت، حتی برخی کشورهای دیگر (مانند ترکیه) نیز به دلیل وجود نفت در برخی کشورها، هنوز سرپا ایستاده اند که عامل دیگر دوام شان، مصرف کمتر است که اگر مانند ما و مانند غربیان چند سال پیش، مصرف داشتند سقوط می کردند.
برادر گرامی به کجا چنین شتابان؟! سخنان من به کنار، به سخنان همان تحلیلگران غربی گوش کنید که همگی معتقدند اگر خصوصی سازی چهار نعل خانم تاچر و تقلید دیگر کشورهای غربی از او نبود، این بن بست بیست سال بعد رخ می داد.
در اسلام، دولت باید ثروت داشته باشد، می گویند بنگاه های دولتی سود نمی دهند. اولاً این از ناتوانی مدیریت ناشی می شود، ثانیاً ثروت دولت در اصل برای سود آوری نیست، برای ایجاد تعادل در بازار است که در روز مبادا هر کدام از کفه های ترازو بلنگد ثروت دولت، آن را پشتیبانی کند. نه مثل اوباما کاغذ چاپ کند که مانند افزودن هیزم به آتشِ «جریان مالی» است و نه تنها دوای درد نیست بل بیش تر به باتلاق فرو می برد.
(مقصود من از جریان مالی امور بانکی، اوراق قرضه، سهام کاغذی و بورس بازی است).
سخن از «جریان مالی» آمد. از آن برادر تقاضا دارم نظر به این که یکی از وزرای اقتصادی نظام مقدس جمهوری اسلامی هستید، توجه کنید که نظام اقتصادی غربی دو جریان دارد؛ جریان مالی و جریان اقتصادی. بحران از جریان مالی شروع شده و به جریان اقتصادی رسیده است. جریان مالی غیر از مکیدن کاری ندارد و نمی تواند داشته باشد. همۀ کارخانه ها، کشت زار ها و مراکز تولید امریکا سرجای خود بود که بحران مالی شروع شد، سپس به جریان اقتصادی رسید. این خصلت آن نظام است، خصلتی که جبری و قهری است و راهی برای خروج از آن وجود ندارد، مگر با متلاشی شدن آن جامعه ها؛ یعنی سقوط غرب مانند سقوط کمونیسم نخواهد بود. در سقوط کمونیسم بستر دیگری وجود داشت بنام نظام اقتصادی غربی که به آن سقوط کرد. اما در پیشِ روی نظام غربی هیچ راهی نیست جز تباهی و متلاشی شدن.
بازار سازی: یکی دیگر از ادلّۀ روشن علمی نبودن اقتصاد غربی، ابتناء آن به «بازار سازی» است. یعنی فراتر از «بازاریابی» زیرا که با وجود پدیده ای به نام «ماشین» وجود بازار طبیعیِ مطابق با نیازهای بشری، برای آن کافی نیست. و بازار سازی چیزی نیست غیر از ایجاد نیازهای کاذب. و نیازهای کاذب در اصل «ذات خودش» به طور «نفس الامری» مصداق «اسراف» است. یعنی از آن نوع اسراف که معنایش «افراط در مصرف» است، نیست بل که اصل و اساس آن اسراف است.
اقتصادی که در عصر ماشین بر اسراف ذاتی مبتنی باشد، در صورت عدم استثمار جوامع دیگر، یک روز هم دوام نمی آورد، و با تکیه بر استثمار و خوردن جوامع دیگر، یک «جریان موقّت» است و تا جائی که استثمار هست پیش می رود. آن هم پیشرفت شتابان و پرشتاب.
با بیان دیگر: این اقتصاد جبراً و قهراً (و خارج از ارادۀ انسان) نمی تواند بدون یکی از دو سرنوشت حتمی و جبری باشد.
الف: یا سقوط در آغاز راه (این در صورت عدم استثمار است).
ب: یا شتاب غیر قابل مهار (و این در صورت استثمار است).
و چنین شتابی نمی تواند موقت نباشد.
مثال: فرض کنید کل کرۀ زمین یک کشور باشد با همین اقتصاد. و جائی برای استثمار جوامع دیگر وجود نداشته باشد. شتاب این جریان مالی مردم خودش را خواهد خورد و ماجرای 1% و 99% در همان جامعۀ واحد جهانی فرضی، پیش خواهد آمد. و این خصلت واقعی و جبری و قهری آن است که خارج از ارادۀ بشر است. این اژدها یا باید با این ماهیت، وجود نداشته باشد و یا پیش آمدِ یک درصد و نود و نه درصد، حتمی و جبری است.
احتمال عدم این پیشامد، مساوی است با این که شما دست تان را در حرارت 200 درجه ای بکنید و نسوزد. بل جبریت آن به حدی است که عدم آن محال است.
باز مشاهده می کنید که این اقتصاد، علمی نیست و ضد علم است. نسخه ای برای کل انسان نیست، نسخه ای برای رقابت بل جنگ مالی میان جامعه هاست. و وقتی که جنگ با پایان یافتن «موضوع» (یعنی با ته کشیدن ثروت جوامع مورد استثمار) پایان یافت، رقابت و جنگ مذکور به درون جامعۀ استثمارگر، منتقل می شود که امروز در غرب رخ می دهد.
مثال: برای «اسراف ذاتی» مثالی بیاورم: ما در کشور خودمان به هر مقدار در مصرف خودرو اسراف کنیم، علاوه بر خیابان ها و جاده ها همه جا را پر از خودرو کنیم، و هر چه بیشتر تصادفات رخ دهد و خودروها از بین برود، به همان مقدار بر رونق مراکز خودرو سازی خواهد افزود و برای ما «ایجاد شغل» خواهد کرد. و همچنین هر کالای مصرفی صنعتی و کشاورزی دیگر که نیاز صادق یا کاذب به آن ها داریم. و اگر اسراف نکنیم اقتصادمان راکد و دچار سقوط خواهد شد.
این خصلت ذاتی اقتصاد آدام اسمیتی که به همراه خصلت شتاب جبری آن است، به وضوح نشان می دهد که این اقتصاد ماهیت کاملاً کابالیستی و ابلیسی دارد و یک اقتصاد انسانی نیست تا بتواند بوئی از علمیت داشته باشد.
باز هم تکرار می کنم: مقصودم پرداختن به عناصر اخلاقی نیست، فرض کنیم که اخلاق برای انسان لازم نیست، اگر مردمان جهان را غیر انسان و موجوداتی مانند گرگ هم فرض کنیم، این اقتصاد علمی نیست. و نظریه پردازان آن، نظریه پردازان رقابت و جنگ هستند و کارشان محدود به میدان رقابت و جنگ است.
من توقع ندارم همگان گفته ها و نوشته های من را بپذیرند، شاید حق با منتقدین و مخالفین باشد. اما همیشه سعی می کنم نوشته هایم را به طور قابل فهم همگانی بنویسم، با مثال ها مقصودم را روشن کنم. لیکن با این همه به نظر برخی ها نوشته هایم حالت کلّی و پیچیدگی دارد. و چرائی این نظرها برایم روشن نیست.
دور: در این اقتصاد یک «دور» وجود دارد که در عین دور بودن با «تسلسل تصاعد هندسی» هم هماغوش است: هر چه اسراف بیشتر، رونق و اشتغال نیز بیشتر. و هر چه این رونق بیشتر نیاز به شدت اسراف نیز بیشتر. و این تصاعد دادوستدی میان «اسراف» و «رونق» تا کجا!؟! کینونت بشری و کینونت کرۀ زمین، تا کجا گنجایش این دور و این تسلسل تصاعدی را دارد!؟!
این نظام اقتصادی «دوزخ» است و دائماً نعرۀ «هل من مزید» ش بلند است و اگر کل بشر و بشریت را نیز بخورد سیر نمی شود.
در یکی از دانشگاه ها، استاد محترم اقتصاد فرموده است: «امروز روح مارکس در خیابان های نیویورک راه می رود». با کمال پوزش، و با کمال احترام به این استاد محترم عرض می کنم: مثل این که برخی از حضرات به حدی غربزده هستند که به مردگان غربی و نظریه های مردۀ غرب بیش از عقل و خرد خودشان باور دارند. اندیشه و خرد و تحقیق علمی را کلاً تعطیل کرده و همیشه باید ریزه خوار سفرۀ غلط غربی ها باشند: یا مارکس، یا آدام اسمیت، و دیگر هیچ. سرانجامِ نظام سرمایه داری، حاکمیت کارگر بر جامعه نیست. بل سرانجام آن انهدام و متلاشی شدن جامعه است. کارگری که قدرت را به دست گیرد، دیگر کارگر نیست و با سرعتی سریعتر از نظام سرمایه داری به نقطۀ یک درصد و نود و نه درصد خواهد رسید و حتی بدتر از نظام سرمایه داری.
می گویند: مارکسیسم صحیح است لیکن آن چه در شوروی اتفاق افتاد و سقوط کرد، غلط بود. اینان توجه ندارند ریلی که اندیشۀ مارکس روی آن حرکت می کند، در عرصه و بستر قوانین فیزیکیات است که با نوعی از قوانین زیست شناسی جانداران (غیر از انسان) همراه است، و نسخه ای است که انسان متکامل، هوشمند و با اراده، در آن قالب تنگ نمی گنجد. در عصر ماشین اگر همه چیز ماشینی باشد، هرگز خود انسان به پدیدۀ ماشینی تبدیل نخواهد شد گرچه حداکثر تاثیر پذیری از ماشین را داشته باشد.
تنها نفعی که مارکسیسم داشت، کمک به استمرار اقتصاد غربی بود، که نظام سرمایه داری را وادار کرد که به چیزی به نام «تامین های اجتماعی» توجه کند و اجل افول خود را اندکی به تاخیر بیندازد و در کنار عامل تداوم بنام استثمار، آن را یاری کند. و اینک بحران آتش جریان مالی، همان تامین های اجتماعی را نیز هیزم خود کرده و می خورد.
باطل، باطل است و غلط، غلط. به هر نوع و شکل و ماهیت باشد، دود گونه های آن فقط از یک دودکش خارج می شود.
و این جاست که: وقتی ما سخن از نادرستی و غلط بودن اقتصاد غربی می گوئیم در مقام ستیزه با مالکیت و داشتن سرمایه نیستیم، اساساً جنگ و ستیزه ای را سزاوار بشر نمی دانیم، نه با قشری از اقشار جامعه کینه داریم و نه در صدد سرکوب یک قشر هستیم. اگر منصفانه نگریسته شود روشن می شود که غصه خواری ما شامل همۀ اقشار است. به طوری که هم اکنون سرمایه داران غرب به جائی رسیده اند که نه می توانند از مال و سرمایه (یا بخشی از آن) بگذرند- زیرا خصلت جبری این روند این است- و نه می توانند به راه خودشان ادامه دهند. در نتیجه هم خود و هم دیگر اقشار جامعۀ شان را به هلاکت، انهدام و سقوط نزدیک کرده اند. سرمایه داران ما تا دیر نشده به این سرنوشت خودشان بیندیشند. و اولین اصل که باید به آن اندیشیده شود این است که دولت باید ثروت عظیم داشته باشد.
و گرنه، این مباحث یک ریال به دنیای من سودی ندارد، که همیشه به ضررم تمام شده است. و برای آخرتم نیز اگر نیت صادقانه نداشته باشم سودی ندارد.
و اما نفت: همیشه از پایان یافتن و ته کشیدن نفت، سخن گفته اند. اما من حرف دیگری دارم؛ می گویم: اگر بحران اقتصادی در غرب همچنان پیش برود و گسستِ روز افزون آن تداوم یابد (که خواهد یافت) سیاست های ریاضت اقتصادی نیز به طور روز افزون بر شدت خود خواهد افزود و از میزان مصرف در جوامع غربی به شدت کاسته خواهد شد و هم اکنون می شود. و در اثر آن از واردات غرب از کشورهای افریقائی کاسته خواهد شد. و نتیجۀ این، کاهش واردات آفریقا از چین می شود و در اثر آن چین بازار آفریقا را از دست خواهد داد و قهراً از واردات نفت خواهد کاست.
این فقط یک مثال است وگرنه اصل مسئله یک مسئلۀ جهانی است و منحصر به چین نیست.
بنابر این بحث فقط پایان یافتن منابع نفتی نیست. بل بی مشتری ماندن و به ویرانه تبدیل شدن مراکز تولید نفت است.
می دانم این کلمات خیلی بدبینانه است، اما نه تنها محال نیست بل که توجه دقیق به بن بست وحشتناک و بی راه و بی چارۀ غرب، وقوع چنین پیش بینی بدبینانه را کاملاً «علمی» می نماید.
من نمی گویم که همین فردا جهان غرب از هر حیث منهدم خواهد شد. اما برای آن برادر مجاهد می گویم (البته بحث را به خاطر شما به حدیث می کشانم که بحثمان خالی از تحفۀ حدیثی نباشد) در احادیث مربوط به ظهور امام(عج) از همه جا بحث هست آن چه در این میان غایب است (و تقریباً حضوری در ماجراهای ظهور ندارد) غرب است. زیرا «جَعَلَ بَأْسَهُمْ بَيْنَهُم» خداوند گرفتاری آنان را در میان خودشان قرار خواهد داد به حدی که بر خلاف امروز، نقشی در تحولات جامعه ها نداشته باشند. مدنیت کابالیسم و تاریخش دارد به پایان می رسد، و آغاز تاریخ انسانی انسان شروع می شود، و این ماجرا رخ نمی دهد مگر با انهدام درونی جوامع کابالیست. (رجوع کنید به کتاب «کابالا و پایان تاریخش» در سایت بینش نو (www.binesheno.com
پس نباید صد در صد امیدوار باشیم که همیشه چیزی به نام نفت، ما را از حوادث یک درصد و نودو نه درصد، محفوظ خواهد داشت، باید دولت ثروت داشته باشد.
بفرمائید: اکنون که هم مارکسیسم و هم لیبرالیسم را باطل می دانی، نظام اقتصاد اسلامی را تدوین کن.
عرض می کنم: برادران ارجمند و بس محترم مشغول اسلامی سازی علوم انسانی هستند و این نیز از آن جمله و از موضوعات کاری آن هاست و الحمدلله بودجه لازم را هم دارند.
با آرزوی توفیق آن برادر.
مرتضی رضوی
1/1/1433 هـ ، ق
26/9/1390 هـ ، ش