طرح دفاع مقدس

راه افتادم بروم اما محسن یقه‌ام را گرفت. گفت "نمی‌ذارم بری. به جون تو امشب باید کنارم بمونی وگر نه داد و بیداد راه می‌اندازم که عملیات لو بره". اکبر گفت حالا که این جوریه، شما بمان، من می‌رم پایین، اگ

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آن‌چه خواهید خواند، خاطره‌ای است کوتاه به روایت «کامران فهیم» یکی از رزمندگانِ دفاع مقدس. او در سال 1361 و در سن 19 سالگی داوطلبانه به جبهه‌های جنگ عازم شد و مدت ها در مناطق عملیاتی غرب کشور نیز حضور داشت.

آمده بودم تهران مرخصی. دیگر تهران برایم تنگ بود. احساس می‌کردم توی این شهر غریبم. دنبال این بودم که هر جور شده زودتر فرار کنم. جبهه انگار شده بود خانه‌ی اصلی‌ام. وقتی مرخصی‌ام تمام می‌شد و می‌خواستم برگردم، خیلی سرحال‌تر و پرشورتر می‌شدم. احساس می‌کردم که توی هوا راه می‌روم. یک شب قبل از حرکتم خواب دیدم که توی اتوبوس هستم و دارم می‌روم کردستان. اتوبوس یک جایی توی راه ایستاد. آدم‌های عجیب و غریبی توی ایستگاه بودند که احساس می‌کردم آدم های خوبی نیستند. یک نفر که انگار آشنا بود دستم را گرفت و مرا برد توی یک خانه. از چند در بزرگ و چند اتاق خیلی بزرگ رد شدیم. در خواب می‌دانستم اسمش حسین بود. دستم توی دستش بود. رفتیم تا رسیدیم به یک قبرستان کوچک که مثلا چهل-پنجاه تا قبر داشت. مرا برد بالای یک قبر. در قبر را باز کرد. وقتی آمد سنگ روی قبر را بردارد دیدم رویش نوشته بود حسین. حس می‌کردم آن قبر مال همان حسین است.

یک راه پله‌ی تنگی توی قبر می‌رفت پایین. به من گفت بیا برویم پایین. می‌ترسیدم. گفتم حسین! برای چی مرا آوردی این‌جا؟ می‌خواهی من را کجا ببری؟ گفت بیا خیلی خوبه، یک چیزهایی نشانت می‌دهم که تا حالا ندیده‌ای. گفتم از این پله‌ها می ترسم. گفت هیچ ترسی ندارد. همین پله‌ها را که بیایی پایین تمام است. با وحشت خیلی زیادی رفتم پایین. انگار هر کدام از پاهایم چند هزار کیلو شده بودند. خیلی طول کشید تا رفتم پایین. اما پایین پله ها یک‌باره همه چیز عوض شد. یک باغ خیلی بزرگ و یک فضای بسیار نورانی جلوی‌مان باز شد. چند نفر توی باغ بودند. گفت این‌ها همان‌هایی هستند که سنگ‌هایشان آن بالاست. دیدی ترس ندارد؟ توی بهترین جای باغ، یک سفره انداخته بودند که تا چشم کار می‌کرد بزرگ بود؛ بزرگ و خیلی قشنگ. ولی با این که خیلی بزرگ بود، ته سفره را می‌دیدم. بالای سفره یک آقای نورانی بسیار خوش‌چهره نشسته بود و دور تا دورش بچه‌های رزمنده‌ای بودند که توی جنگ شهید شده بودند. ما را هم بردند سر سفره. حسین به من گفت تو هم به زودی می‌آیی پیش ما. قرار شده جایت سر این سفره باشد.

از خواب پریدم. خیلی ترسیده بودم. خدایا این چه خوابی بود؟ رسیدم به مقرر گردان. قرار شد برویم نوبهار برای درگیری. نوبهار اسم یک ده بود. همیشه اسلحه‌ی خودم را برمی‌داشتم؛ یه ژ-سه‌ی قنداق تاشو، اما آن‌بار ناخوداگاه یک آرپی.جی برداشتم. یکی از بچه‌ها گفت چرا این را برداشتی؟ این قبضه سنگینه و جلوی تحرکت را می‌گیرد. اسلحه‌ی کوچک بردار. قبول نکردم.

احساس سبکی می‌کردم. انگار وزنم یک دهم شده بود؛ بال درآورده بودم. رفتیم توی ارتفاعات تا رسیدیم به یک تپه که شیار پایینش می‌خورد به اول باغ‌های ده. بچه ها را نشاندم و رفتم روی تپه که اوضاع را بررسی کنم. از شیار کنار جنگل، چند تا کوموله داشتند می‌آمدند بالا. درگیری هم شروع شده و شدت گرفته بود. اگر کوموله‌ها می رسیدند به آن جایی که می‌خواستند، همه‌ی بچه‌های ما توی خطر می‌افتادند. چخماق آرپی.جی را خواباندم و نشانه رفتم طرفشان. چند متر جلوترشان را هدف گرفتم که تا برسند آن جا، موشک آرپی.جی هم رسیده باشد. زدم ولی شلیک نکرد. دوباره چخماق را کشیدم و ماشه را چکاندم، چخماق با شدت نشست ته سوزن و تق صدا کرد، اما باز هم موشک را شلیک نکرد. باز هم تکرار کردم اما نشد که نشد؛ سوزنش شکسته بود.

کوموله‌ها مرا دیدند و شروع کردند به تیراندازی. تیرهایشان می‌خوردند اطرافم، ولی اسلحه‌ای نداشتم که جوابشان را بدهم. آرپی.جی را انداختم و دراز کشیدم پشت قلوه سنگ‌ها. صبر کردم تا بچه‌ها برسند. رسیدند و درگیر شدند و کوموله‌ها فرار کردند. تا آمدیم پایین، بچه‌های گشتِ همان ده آمدند پیشمان. توی کردستان هر محور یا گردانی چندتا گشت داشت که شناسایی و اطلاعات عملیات آن منطقه به عهده‌ی آن‌ها بود. مسئول گشت با نگرانی پرسید داشتی چه کار می‌کردی؟ می‌خواستی خودت را به کشتن بدهی؟ گفتم چطور؟ گفت ده روز پیش دقیقا همین‌جا یکی شهید شد. همین که آمده بود بالای تپه را ببیند زدندش. ناخودآگاه پرسیدم اسمش چی بود؟ گفت حسین. تا گفت حسین، حواسم جمع شد. گفتم چه تیپی بود؟ همه‌ی مشخصات همان کسی را داد که توی خواب دیده بودم. همان حسینی که مرا برده بود سر سفره‌ی آن باغ.

منقلب شدم و همان‌جا نشستم. رفتم توی فکر. خدایا! این چه بازی است؟ این چه جریانی است؟ به بچه‌ها چیزی نگفتم و یک ربع بعد آمدیم پایین. رفته بودم توی حال خودم. تمام فکرم مشغول توالی این اتفاقات و جریانات پشت سر هم بود. شبش خبر دادند که گشتی‌های کوموله آمده‌اند دور و بر «سقز»؛ محور «ماهی‌دره». باید می‌رفتیم آن‌جا که ببینیم چه خبر است. ساعت یازده شب رسیدیم اطراف «ماهی‌دره». باید سه - چهار کیلومتر می‌رفتیم تا می‌رسیدیم به ده و پاک‌سازی می‌کردیم. مخبر خبر داده بود که شش-هفت نفرند، اما بیشتر از این‌ها بودند. بچه ها را توی یک ستون حرکت دادیم به طرف ارتفاعات اطراف که ده را محاصره کنیم و پاک‌سازی. باز ناخودآگاه آمدم اول ستون.

همین‌جور که داشتیم می‌رفتیم بالا، یک باد خیلی خوبی وزید و صورتم را نوازش داد. خیلی بهم چسبید. تا آن‌موقع از هیچ بادی آن قدر لذت نبرده بودم. با این که هوا کاملا تاریک بود اما انگار رقص درخت‌های خیلی دور را هم توی آن باد می‌دیدم؛ حتی همه‌ی جزئیات حرکت برگ‌هایشان را هم حس می‌کردم و می‌دیدم. درخت‌ها و برگ هایشان خیلی شیک توی باد می‌چرخیدند. به رفیقم گفتم محسن می‌بینی چه باد خوبی می‌آد؟ گفت نه. گفتم این نوری را که این فضا را پر کرده حس می‌کنی؟ گفت نه.

رسیدیم بالای ده. با این که هیچ نوری توی فضا نبود اما من کاملا ده را می‌دیدم. انگار با نورافکن ده را روشن کرده باشند. هنوز همان باد می‌وزید و درخت ها را ملایم تکان می‌داد. احساس می‌کردم این نور و این باد و این حرکت درخت‌ها، مال این دنیا نیست. پیش خودم خیال می‌کردم امشب حتما شهید می‌شوم. توی همین حال و هوا پای محسن توی سنگ‌ها گیر کرد و پیچ خورد. نشاندمش که ببینم چی شده. پایش را بستم و کلی باهاش شوخی کردم و بلندش کردم که بقیه راه را برویم. ساعت یک نیمه شب، تصمیم گرفتیم که برویم توی ده. قرار شد اول شش نفر بروند ده را پاک‌سازی کنند و بقیه از روی ارتفاعات اطراف حواس‌شان به کار باشد. نباید همه‌مان با هم می‌رفتیم توی ده؛ ممکن بود بیافتیم توی محاصره. همیشه اطراف ده برایمان مهم تر از خود ده بود.

راه افتادم که با آن شش نفر بروم اما محسن چنگ زد و یقه‌ام را گرفت. گفت "نمی‌ذارم بری. به جون تو امشب باید کنارم بمونی وگر نه داد و بیداد راه می‌اندازم که عملیات لو بره؛ آبروت رو می‌برم" گیر داده بود که بمانم. اکبر گفت حالا که این جوریه، شما بمان، من می‌رم پایین و اگر خبری بود با تیراندازی شد، علامت می‌دهم. به ما گفته بودند که کوموله‌ها بیشتر توی ارتفاعات اطراف ده هستند نه توی خود ده. پیش خودم گفتم اگر کوموله‌ها توی ارتفاعات باشند و درگیری بشود، بهتر است که من این‌جا باشم. قبول کردم و همان‌جا ماندم و بچه ها پخش شدند. 

پنج نفر راه افتادند به طرف ده. اکبر را که جلو می‌رفت نگاه کردم. یک لحظه پر از نور شد. یک هاله‌ی خیلی درخشان نور مهتابی، از همه جایش می‌تابید. صورتش که دیگر از نور پیدا نبود. چیزی نگفتم، نمی‌دانستم که بقیه بچه‌ها هم این نور را می‌بینند یا نه. فقط بهش گفتم اکبر خوب نورانی شدی‌ها، مواظب خودت باش. لبخند خیلی قشنگی زد و گفت: ای بابا، ما که سعادت نداریم.

هنوز داشتیم بچه ها را نظم و آرایش می‌دادیم که صدای تیراندازی از چند جای ده بلند شد. از همه طرف تیر می‌بارید. بچه ها از ارتفاعات، جنگل های اطراف ده را گرفتند به رگبار. من هم شیارها را می‌زدم. می‌خواستم راه فرارشان را بسته باشم. یکی از آن‌هایی که رفته بودند توی ده، آمد بالا. گفت همین که رسیدیم، از روبرو بستندمان به رگبار. اولین نفر درجا شهید شد. سه نفر هم زخمی شدند و مانده‌اند همان‌جا توی ده. اولین نفر، اکبر بود. بعد از درگیری رفتیم اکبر را بیاوریم . یک تیر خورده بود توی گلویش و از پشت گردنش زده بود بیرون. پیکرش حالتی داشت که انگار شب را تا صبح برای خودش خوابیده بود. پیشانیش را بوسیدم و دادیمش به آمبولانس که ببردش عقب.

تا مدت ها جای اکبر بین بچه‌های دسته خالی ماند. همه دل‌شان برایش تنگ می‌شد و گاهی تنها و یا حتی دسته جمعی به یادش گریه می‌کردند. یک آدم عجیبی بود این اکبر؛ هفده هجده ساله، قد متوسط، لاغر و چابک و ورزیده و خوش تیپ. خیلی خوشگل و بامزه بود. بچه ها بهش می گفتند «اکبر سوسول». بچه‌ی تهران بود؛ بالای ستارخان، شوخی‌های اکبر به دل همه می‌نشست؛ همه را می‌خنداند. تا حرف اکبر می‌شد، همه ازش به خوشی یاد می‌کردند. مثلا موقع غذا همه می‌خواستند با او هم غذا شوند. چون هم شوخی و خنده‌شان به راه بود، هم این که مراعات هم غذاییش را می‌کرد. با کلاس غذا می‌خورد. موقع غذا قاشقش را که از کوله یا از جیبش در می‌آورد، بر خلاف بیشتر بچه ها اول خوب می شست یا حداقل با دستمال پاکش می‌کرد، یا اگر آب و دستمال هم نبود، با پیاز تمیز می‌کرد و خیلی آرام غذایش را می‌خورد. خاطرات اکبر تا مدت ها ورد زبان بچه ها مانده بود، اما من به جز این‌ها، یاد آن خنده‌اش می‌افتم که توی هاله‌ی نور نقره‌ای، همه‌ی صورتش را پر کرده بود.

منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • سعیدم IR ۱۱:۵۱ - ۱۳۹۷/۰۴/۱۱
    21 0
    بسوزه ریشه ظلم؟!!!!!!!!!!! خدا به داد دل پدر و مادر شهدا برسه.

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس