گروه جهاد و مقاومت مشرق - در تقویم کشور، روزی است که برای بسیاری از خانوادهها معنای خاصی دارد. روز بیستوششم مردادماه سال69 بود که نخستین گروه از اسرای هشت سال جنگ تحمیلی آزاد شدند. بعد از گذشت هشت سال صدای «بینندههای عزیز توجه فرمایید...» خبر برگشتن فرزندان ایران، پیروزی جنگ تحمیلی برای همه بود. آقای «بهرام علی مرادی» جوانترین آزاده خلبان است که در سال69 با نخستین گروه کاروان اسرا آزاد میشود. زمانی که همه فکر میکردند او مفقود یا شهید شده است.
داستان آزادی اسرای ایرانی طولانی است، بعد از برقراری صلح بین عراق و ایران، مطابق بند3 قطعنامه598 سازمانملل و براساس کنوانسیون سوم ژنو، باید تمام اسرا بدون تأخیر به کشور خود بازگردانده میشدند. قرار بود مبادله فوری و همهجانبه اسرای جنگ به هر تعدادی که در عراق و ایران به سر میبرند از طریق راههایی که مورد توافق قرار میگیرد انجام شود. اما همه اسرا به خانه بازنگشتند.
در میان آنهایی که هدفم بودند، اسیر شدم
آقای علی مرادی در سال59، 25سال سن داشته و شغلش هم خلبان هواپیمای جنگی بوده است. داستان او از همان روزهای ابتدایی و زمانی که عراق به ایران حمله میکند، اتفاق میافتد؛ درست از روز 31شهریورماه سال59. آن زمان علی مرادی در دزفول زندگی میکرده است و تازه دو ماه از زندگی مشترکش میگذشته که جنگ شروع میشود. او در گفتوگو با «صبحنو» درباره شروع جنگ میگوید: «جنگ بهطور رسمی از دوشنبه 31شهریورماه سال59 با حمله هوایی آنها شروع شد. قبل از آن اما ما میدانستیم که آنها وارد خاک ایران شدهاند و بنابراین در عملیات شرکت میکردیم.» هدف علی مرادی و دوستانش بیشتر نیروهای پشتیبانی عراقی بود که وارد خاک ایران شده بودند.
او درباره هدف شلیکش هم میگوید: «ما هدفهای زیادی را مورد حمله قرار دادیم. انبارهای مهمات از هدفهای ما بودند. روزی دو نوبت ما به آنها حمله میکردیم.» سال59 اما درست در زمانی که تازه جنگ شروع شده بود او اسیر میشود. وی توضیح میدهد: «بیشتر خلبانهای در سال59 اسیر شدند. من هم در همین زمان اسیر شدم. عملیات صبح زود بود، هنوز هم صبحانه نخورده بودم، با خودم گفتم که میروم هدف را میزنم و بعد برمیگردم و صبحانه را میخورم، به سمت استان میسان حرکت کردیم. هدفمان انبار مهمات آنها بود. حدود 76راکت به انبارشان زدم. هدفم را زدم و برگشتم.» خلبان جوان تمام راکتها را خالی میکند و برمیگردد. تنها مهماتی که داشته اما فشنگ بوده است. در راه برگشت غافلگیر میشود. جوانترین آزاده خلبان توضیح میدهد: «هواپیما را به رگبار بستند. یکی، دو ثانیه بیشتر زمان نبود که هواپیما را زدند. دود به کابین خلبان آمد و ترکش هم به سینهام خورد.»
بعد از آتش گرفتن هواپیما، علی مرادی سریع اجکت میکند. «درست وسط نیروهایشان پریده بودم که قبلا هدفم بودند. کلتم را درآوردم تا به آنها حمله کنم اما آنها با تانک منتظرم بودند و من هم با کلت نمیتوانستم کاری از پیش ببرم.»
10سال بدون هویت زندانی بودیم
خلبان جوان را اسیر و سوار بر نفربر او را از خاک ایران دور میکنند. علی مرادی اما زخمی است و نیروهای عراقی هم او را به یکی از بیمارستانهای صحرایی میبرند تا ترکش را از بدنش بیرون بکشند. او تعریف میکند که در راه هم اتفاقات زیادی برایش میافتد: «در راه که میخواستند ما را به زندان منتقل کنند، مردم به ما حمله میکردند. این رسم آنها بود که اسرا را اذیت میکردند. چند نفر از بچههای ما در همین حملههای مردم کتک خوردند و به شهادت رسیدند. ما البته شانس آوردیم و نیروهای عراقی اسلحه کشیدند و آنها را از ما دور کردند.» زندان ابوغریب، بالغرفه و بعدتر الرشید زندانهایی هستند که علی مرادی بههمراه 27خلبان دیگر و نیز افسران ویژه و درجه بالا نیروهای زمینی و ارتش در آن اسیر بودهاند. او جزو 27خلبانی است که 10سال تمام در زندانهای بعثی اسیر بوده است و در زمان اسارتش کسی نمیدانست او کجاست. حتی نیروهای صلیب سرخ جهانی هم نمیدانستند که او و همرزمهایش کجا هستند: «نیروهای بعثی ما را به صلیب سرخ معرفی نکرده بودند. ما را اصلاً نمیخواستند که پس دهند. فرمانده عراقیها وقتی به زندان ما میآمد همیشه میگفت که ما شما را آزاد نمیکنیم.»
با سران عراقی هم زندانی بودیم
در زندان بعثیها همه چیز سخت است. علی مرادی درباره خصوصیات زندان توضیح میدهد: «زندان شبیه به غرفه یعنی گاوصندوق بود. درهای بزرگ آهنی داشت. یک تورفتگی خیلی کوچکی شبیه طاقچه داشت که یک چراغ زنبوری روی آن میگذاشتند. نور ضعیفی از این چراغ، سالن را روشن میکرد. ما از ساعت6 بعدازظهر به بعد زمان را نمیفهمیدیم. دریچهای شبیه به گاوصندوق داشت که از بالای آن به ما یک غذای آبکی، آب بادمجان و آب کلم میدادند و بعد هم یک تکه نان خشک به طرف ما میانداختند. شپش داشتیم و همه 80نفرمان هم در یک اتاق کوچک کنار هم میخوابیدیم.» علی مرادی با سیاسیونی که بهدست صدام حسین زندانی بودند، همبند بوده است. او درباره زندانیان سیاسی عراق میگوید: «ما میدیدیم که زندانیهای سیاسی خودشان را شبانه میکشتند و مسوولان زندان آنها را بدون هیچ تشریفاتی پشت زندان خاک میکردند.» جالبترین خاطره علی مرادی اما زمانی است که یکی از دوستانش اسیر و به زندان آنها منتقل میشود.
او میگویید: «سال 63 یا 64 بود که چهار نفر از خلبانهای ما را اسیر و به زندانی که ما در آنجا اسیر بودیم، منتقل میکنند. یکی از دوستان من هم در بین آنها بود. آن زمان بود که یکی از دوستانم آمد و در راهروی تاریک من را دید، خیلی تعجب کرد. فکر کرده بود که روح دیده است. با ترس و تعجب گفت: «بهرام تو زندهای؟» بنده خدا وحشت کرده بود. ما کلی به او خندیدیم.» خاطرات علی مرادی زیاد است. او از جامجهانی میگوید. در زمان جنگ تحمیلی، در سل 61 و 65، جامجهانی برگزار شده است. او البته یادش نیست کدام جامهای جهانی، ولی در یکی از آنها میتوانند، بازیها را با یک ترفند ببینند. او میگوید: «ما یک شیشهای داشتیم که از آن غذایمان را میدادند. یکی از دوستانمان که برای نیروی دریایی بود، با سوزن یک سوراخ کوچکی ایجاد کرده بود که درست روبهروی اتاقک نگهبانان بود. نگهبانان در آن فوتبال را تماشا میکردند و ما هم از لای آن سوراخ خیلی کوچک فوتبال تماشا میکردیم.»
لشکری را از ما جدا کردند
علی مرادی و همرزمهایش در زندان الرشید بودند که بهعنوان آخرین گروه اعزامی به صلیب سرخ معرفی میشوند: «ما و گروهی از افسران را به صلیب سرخ معرفی کردند. البته 25نفر از افسران ماندند. تازه بعد از 10سال ما را به صلیب سرخ معرفی کردند و آنها هم با تعجب گفتند که شما در این 10 سال، کجا بودید؟» سال69 بود که نخستین گروه آزاده از عراق به ایران منتقل میشوند. در همان زمان هم علی مرادی که بهعنوان مفقود معرفی شده بود، تازه در لیست صلیب سرخ قرار میگیرد ولی تمام 27نفر خلبان آزاد نمیشوند. خلبان آزاده میگوید: «ما را با اسرای دیگر همراه کردند. روز 24 مردادماه سال69 تبادل اسرا بود. حسین لشکری را یک ماه جلوتر اما از ما جدا کردند و هشت سالی هم نگه داشتند و بعد تازه به نیروهای صلیب سرخ معرفی کردند. خدا رحمتش کند، بعد از شانزده سال آزاد شد.»
او تأکید میکند: «حسین را از ما جدا کردند، چون میگفتند شما اول به ما حمله کردید. بهجز حسین، زارع نعمتی را هم از ما جدا کردند. هنوز نمیدانیم که زارع نعمتی را کجا بردند و حالا هم از او خبر نداریم.» علی مرادی به راحتی از اسارتش میگوید. گاهی حتی میخندد؛ اما زمانی که از آزاد شدن و پا گذاشتن در خاک وطن میگوید، بغض میکند و میگوید: «زمانی که ما برگشتیم، خیلیها نبودند. پدرم نبود. بعد از 10سال مثل اصحاب کهف بودیم. یک چیزهایی میدیدیم که نمیدانستیم چیست. همهچیز تغییر کرده بود.» علی مرادی اما نمیتواند درباره ورودش به خاک کشور بگوید. از محبت مردم و استقبال باشکوه که میگوید، نفسش بند میآید و گریه تمام حرفهایش میشود. بعد از برگشتن به خاک وطن، او بازنشسته میشود. او مدتی مدیرعامل شرکت خصوصی و بعدها هم رییس شرکت مسافربری میشود. مشکلات اسارت و جنگ اما همیشه در او باقی میماند: «بهخاطر تغذیه نامناسب آن زمان حالا پوکی استخوان شدید دارم. بعد از بالا رفتن سن، مشکلات خودشان را نشان میدهند. باز هم شکر، حداقل میتوانم روی پایم راه بروم.»
*صبح نو