به گزارش مشرق، از صدر اسلام تا امروز، دیار سلمان فارسی، بیشمار جوانان رشیدی را که در راه حق جانفشانی کردهاند، به خود دیده است. به راستی که تولد «ابراهیم» برگ زرینی در تاریخ انقلاب اسلامی است؛ زیرا با مطالعه سرگذشت زندگی شهید «ابراهیم هادی» به یک انسان کامل در همه زمینههای زندگی میرسیم.
شهید هادی چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش مشهدی «محمدحسین» به ابراهیم علاقه خاصی داشت. ابراهیم نیز منزلت پدر خویش را به خوبی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوانی بیش نبود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگیاش را به پیش برد و به شخصیتی ماندگار بدل شد.
در ادامه قسمتی از کتاب «سلام بر ابراهیم» که بخشی از خاطرات شهید «ابراهیم هادی» است را میخوانید.
احترام به دیگران اولویت ابراهیم بود
«از ویژگیهای ابراهیم، احترام به دیگران حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم میشنیدیم که اکثر این دشمنان ما انسانهای جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیاتها قبلا از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت درآوردن نیروهای آنها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت. سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود. مسئولیت حفاظت آنها را به ابراهیم سپردیم.
هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما میآمد و یا هر چیزی که ما میخوردیم. ابراهیم همان را بین اسرا توزیع میکرد. همین باعث میشد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. (ابراهیم) کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری مینشست و با اسرا صحبت میکرد. دو روز ابراهیم با آنها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آنها (اسرا) از ابراهیم سوال کردند: شما هم با ما میآیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آنها با گریه التماس میکردند و میگفتند: ما را اینجا نگهدار، هر کاری بخواهی انجام میدهیم. حتی حاضریم با بعثیها بجنگیم.
روشی جالب برای اسیر کردن بعثیها
عملیات بر روی ارتفاعات «بازی دراز» آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچههای خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمیکردم اینقدر زیاد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم:حرکت کنید. اما آنها هیچ حرکتی نمیکردند! طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمیکردند ما فقط دو نفر باشیم! دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقیها به افسر درجهداری که پشت سرشان بود نگاه میکردند. افسر بعثی ابروهایش را بالا میانداخت؛ یعنی نروید. خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود. هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کُمکم کند. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما میآمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه میکردم، گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟ گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمیخواد اینها حرکت کنند. بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجههایش با بقیه فرق داشت و کاملا مشخص بود. ابراهیم اسلحهاش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد. چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد. تمامی عراقیها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس میکرد و میگفت: «الدخیل الدخیل، ارحم ارحم» و همینطور ناله میکرد. ذوقزده شده بودم. در پوست خودم نمیگنجیدم. تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم.»
راویان: مهدی فریدوند، مرتضی پارسائیان