به گزارش مشرق، خط خونین عاشورا تا امتداد تاریخ کشیده شده است و لبیک گویان حسینی هنوز در مقابل یزیدیان زمان ایستادهاند و به وضوح میبینیم که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلاست.
و اکنون شهید بارز دیگری که از سلاله حسین(ع) در کربلای خونین افغانستان به دست جنایتکاران یزیدی همانند هزاران عاشق پاکباخته و کبوتر پرپر شده در سراسر جهان از یمن گرفته تا فلسطین و سایر بلاد اسلامی و آزادیخواه بشری، مورد هجمه شکستخوردگان صهیونیستی و آمریکایی با نام داعش و طالبان و تکفیریهای وهابی قرار گرفت؛ پزشک متعهد و مومن انقلابی دکتر موسوی است که از تبار همین میراث داران عاشورا بود؛ سیدی از اهالی گردیز که چهار سال از عمرش را بیگناه در گوانتانامو گذراند و پس از عمری جهاد در مسیر اعتلای اسلام ناب محمدی(ص) در پی یک عملیات انتحاری توسط گروههای کوردل تروریستی به مقام رفیع شهادت نایل آمد.
«شهید دکتر سید علیشاه موسوی» در سال 1338هجری شمسی در شهر گردیز افغانستان متولد شد و پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و متوسطه، در سال 1356 در رشته پزشکی دانشگاه کابل موفق و مشغول تحصیل شد.
وی پس از کودتای اردیبهشت 1357 و روی کار آمدن حکومت کمونیستی در افغانستان که بسیاری از مردم و به ویژه دانشگاهیان، بدون گناه و فقط به جرم مسلمان بودن دستگیر میشدند؛ دانشگاه و ادامه تحصیل را ترک و به صف مجاهدین در زادگاهش، گردیز پیوست. شهری که جهادگران شیعه و سنی با زبانهای متفاوت فارسی و پشتو درکنار هم میرزمیدند.
دکتر موسوی در سالهای حضورش در جهاد به عنوان فرمانده مجاهدین جبهه مرکزی گردیز، دو بار به واسطه تیر مستقیم روسها از ناحیه گردن مجروح شد که حتی تا موقع شهادت گلولههایی از آن دوران، در بدنش باقی بود.
وی در سال 1359 به ایران مهاجرت کرد و بر اساس احساس تکلیف دینی و پیروی از خط امام خمینی(ره) و کسب تجربه مبارزاتی و جنگ در جبهههای دفاع مقدس حضور یافت و خاطرات شیرینی از آن دوران نقل میکرد چنانچه عملیات والفجر مقدماتی را نقطه عطف زندگی خود میخواند؛ عملیاتی که مسئول اورژانس خط دو آن بود.
شهید موسوی خود چنین میگفت: «ما توفیق داشتیم که جوانی مان مصادف شد با انقلاب اسلامی ایران چون ما در جایی بودیم که باید منحرف میشدیم اما با انقلاب اسلامی، راهمان تغییر کرد. در مورد مذهب، من همه جا میگویم درباره مذهب تشیع، تحقیق کرده و آن را انتخاب کردهام؛ اگر چه به نحو سنتی شیعه شدم اما در حقیقت این مذهب را انتخاب کردم. این توفیق هم نصیبم شد که به ایران آمدم و با جهاد سازندگی، به مناطق جنگی رفتم و چون از پزشکی چیزهایی میدانستم، معمولا مسئول اورژانس بودم.»
شهید موسوی که از بدو ورود به ایران به فکر ادامه تحصیل خود بود بالاخره وارد دانشگاه علوم پزشکی تهران شد و در سال 1377 موفق به دریافت دانشنامه دکترای پزشکی از این دانشگاه گردید. در اردیبهشت1381 به کشور بازگشت و با رای مردم زادگاهش به لویه جرگه (مجلس بزرگان) راه یافت، اما از آنجایی که خفاشان شبپرست حضور وی را در این سنگر خدمت تحمل کرده نمیتوانستند ببینند؛ توسط جاسوسان مزدور، نشانی شده و در نیمه شب 22 مرداد 1382 از منزلش در گردیز دستگیر و به زندان آمریکاییها در بگرام و سپس به زندان گوانتانامو در کوبا انتقال دادند. وی 40 ماه از عمر مؤثر خود را با انواع شکنجهها در این زندان مخوف گذراند که البته پس از آزادی خاطرات خود را در کتابی 368 صفحهای با عنوان «حقایق ناگفته از زندان گوانتانامو» در کابل چاپ و منتشر کرد.
وی با تأسیس مدرسه و کلینیک خیریهای در گردیز، به خدمات فرهنگی اجتماعی و آموزشی به عموم مردم مشغول بود و رسماً نیز رئیسضد حوادث پکتیا بود.
گوشهای از خاطرات شهید
1- « در سال 77 از دانشگاه تسویه حساب کردم که به افغانستان بروم اما همزمان شد با حاکمیت طالبان در کابل که نرفتم و در ایران ماندم و کارهای مختلفی انجام دادم.
یکی از کارهایم این بود که به بچههای نظامی و امنیتی ایرانی، زبان پشتو آموزش میدادم. آقای شاهسوند که در حادثه تروریستی مزارشریف، توانست فرار کند، از شاگردان من بود و به خاطر دانستن زبان پشتو توانست خودش را نجات بدهد. سؤالی میپرسیدند و هر کسی که فارسی زبان و شیعه بود را میکشتند. یک جا از او پرسیده بودند که اهل کجایی؟ و او با لهجه و زبان پشتو گفته بود که من از هراتم. همین شده بود که کاری به او نداشتند. لذا با دو کلام از مرگ نجات یافت.
در ایران مراسم بزرگداشتی برای شهدای دیپلمات برگزار میشد، سر منبر من را دید و تا دعا کرد، به سرعت به سمت من آمد و گفت که کجایی؟ تو فرشته نجات من بودی...
2- دیدار دو زندانی آزادشده از زندانهای آمریکایی در گوانتانامو و عراق: در برنامۀ همقصه شبکۀ یک سیما، تصاویری از فیلم دیدار دکتر موسوی، زندانی آزادشده از زندان گوانتانامو، که مهمان برنامه بود و در سال 82 دستگیر شده بود و سعید ابوطالب، مستندساز ایرانی، که وی نیز در سال 1382 برای ساخت مستندی به عراق سفر کرده بود که توسط نظامیان آمریکایی دستگیر شده و مدتی را در اسارت آمریکاییها بود پخش شد. سعید ابوطالب که خاطرات این دوران را در کتابی به نام «هی، یو» آورده است، در دیدار با دکتر موسوی از شکنجهها و بازجوییهای آمریکاییها در زندان عراق تعریف کرد و دکتر موسوی نیز توصیفهایی از زندان گوانتانامو و شکنجههای آن داشت. اشتراکها و تفاوتهای شکنجههای این دو زندانی آزادشده، گفتوگویی شنیدنی را رقم زد.
3- شهید موسوی در خاطراتش از حضور در جبهههای جنگ ایران علیه باطل مینویسد: «من زمانی که به ایران آمدم با جهاد سازندگی آشنا شدم یعنی پیش از جنگ، با بچههای جهاد همکار بودم و در سال 59 با بچههای جهاد سازندگی قزوین به ایلام و صالحآباد و میمک و بازی دراز و مهران میرفتیم و با این مناطق آشنا بودم. در آغاز جنگ چون پزشک بودم، شروع کارم در جنگ با جهاد بود و با شهید بلندیان به عنوان کمک به همه سنگرها میرفتم. لذا هر سال که میآمدم، به راحتی به مناطق اعزام میشدم. ساختمان بهداشت و درمان سپاه قزوین را حالا به نام شهید بلندیان زدهاند که من با وی همسفر بودم.
چند نکته درباره شهید موسوی
1- زمانی که خبر رحلت امام خمینی(ره) در افغانستان منتشر شد، پایگاه جهادی تحت امر شهید موسوی، فراخوان برپایی بزرگداشت حضرت امام را اعلام کرد که تمام فرماندهان احزاب جهادی و حتی اهل سنت با ویژگیهای وحدت آفرینی شهید، در آن بزرگداشت حضور یافتند.
2- آمریکاییها در افغانستان بیشتر محافل و جریانهایی را مورد هجمه قرار میدهند که در برابر سیاستهای آنها فعالیت دارند. شهید موسوی که قطعا یک ضدآمریکایی بود و به جرم واهی همکاری با القاعده، سلفیها و طالبان دستگیر شده بود؛ بعد از آزادی و تثبیت بیگناهی در فهرست ترور این جنایتکاران قرار گرفت و توسط همین مزدوران آمریکایی (داعش) با پوشش عام انتحاری به شهادت رسید؛ در حالی که بیشتر زندانیهای افغانی که از گوانتانامو آزاد شدند، افراطی و داعشی شدند و در خدمت آمریکا هستند.
3- شهید دکتر موسوی، در زمان شهادت در مسجد و در نماز جمعه در حال سخنرانی بود که نیروهای انتحاری وارد مسجد شدند و این حادثه تلخ را رقم زدند. البته که مرگ برای همه حق است ولی شهادت حق او بود که با این همه افتخارات و جهاد و کسب علم به دست شقیترین مردمان در بهترین روز و در بهترین مکان مانند جدش مولا علی(ع) باید به این مقام رفیع میرسید.
4- وی شخصیتی منحصر به فرد، ایثارگر، فداکار، مهربان، نترس و با صداقت بود. با شجاعتش همیشه در دل خطر میرفت. شخصیتی مؤمن، انقلابی، از اساتید دانشگاهی، متعهد، مردمدوست و وطنپرست بود، همیشه در کنار مردمش حضور داشت و نمونۀ بارز همزیستی مسالمتآمیز میان پیروان مذاهب مختلف کشور بود. در کتابی که خاطرات خود را از زندان گوانتانامو نوشته است، به خوبی مشخص است که قلمی روان، ذهنی سیال و اندیشهای بکر داشت و اگر فرصت بالیدن مییافت، میتوانست بیشتر از این مصدر خدمت به مردم شود. لذا از جهات مختلفی برجستگی شخصیتی همانند شهید مهندس چمران داشت که او را به چمران افغانستان معروف ساخت.
قسمتهایی از کتاب «حقایق ناگفته از زندان گوانتانامو» که روایتی از جنایات آمریکاییهاست
در بخشهایی از کتاب «حقایق ناگفته از زندان گوانتانامو» و خاطرات شهید دکتر موسوی به قرار ذیل آمده است:
1- «آمریکاییها جلوی چشم خانوادهام به خانهام ریختند و گفتند اگر با ما همراه نشوی جلوی خانوادهات به تو شلیک میکنیم و معنی عذاب و زجر را به تو و خانوادهات میفهمانیم.»
2- درخصوص نحوه بازداشت خود نوشته است: «من تازه از سفر حج به شهرمان باز گشته بودم و به همراه برادر و پسرعمویم که آنها هم پزشک هستند در خانه بودیم که به خانه ما حمله شد و من را دستگیر کردند. در ابتدا فکر میکردم که چقدر خوب است که آنها از ما حفاظت میکنند، اما وقتی داخل مهمانخانه تفنگ را روی ما گرفتند، گفتند با شما کار داریم، سؤال کردم شما با چه مجوز حقوقی و امنیتی وارد شدهاید که با نشان دادن اسلحه گفتند ما خود قانون هستیم و در آنجا بود که متوجه شدم حقوق بشر و دموکراسی برای ما نقشی ندارد.»
3- «تصورم این بود که در سایه حکومت قانونی هیچ کار غیر قانونی آن هم از جانب سربازان بیگانه صورت نخواهد گرفت. وقتی دیدم در کفشداری مهمانخانه مسجد، سربازان مسلح آمریکایی با وحشیگری لولههای تفنگ را به سوی ما نشانه گرفتهاند هیچ احساس خطری نکردم اما تعجب کردم که یعنی چه؟! آیا این سربازان آمریکایی هستند یا من خیالاتی شدهام؟ فردی که لباس نظامی داشت و با اسلحهاش ما را نشانه گرفته بود با صدای بلند به انگلیسی داد زد که هیچ کس از جایش تکان نخورد وگرنه کشته خواهد شد.» مترجم با صدای بلند نعره مانند آن را ترجمه کرد. بعد از آن فقط صدای ترجمان را شنیدم که گفت: داکتر سیدعلی شاه کیست؟ با تعجب از عمل شان گفتم من هستم. گفتند با شما کار داریم.»
4- «هنگام ورود در زندان «بگرام»، زنجیر و دستبند را از پاهایم گشودند. سربازی با قیچی لباس هایم را پاره کرد. در وسط سه سرباز وحشی برهنه وایستاده نگهم داشتند. چندین سرباز زن و مرد با مترجم در کنارم بودند. شاید از تحقیر و تماشای ما لذت میبردند. فردی که روبهروی من بود با فریاد و با چشمان از حدقه درآمده به من نگاه میکرد. مترجم هم با همان حالت صحبتهای وی را ترجمه میکرد که: فقط به چشمان من نگاه کن و خوب گوش بده. بعد داد زد خوب بشنو اینجا خانه ما و خاک آمریکاست. در خانه و خاک ما حرف ما قانون است و باید از آن اطاعت کنی! اگر تخطی کنی جزا خواهی دید، فهمیدی؟! گفتم بله. باز هم داد زد: از حالا اسمت «سید محمد علیشاه» نیست. اسمت «سیکس- ناین- فایو» است. فهمیدی؟»
5- وی که زندانی شماره 1154 گوانتانامو بود درباره سرنوشت کسانی که در زندان گوانتانامو زندانی بودند، گفت: «پسر بچه 10 سالهای در زندان بود که الان 23 سال سن دارد و با گذشت سالها هنوز تحت تأثیر شکنجههای آمریکاییها دچار مشکلات روحی و روانی شده است. زندانیهایی که جزو سران القاعده بودند به داعش پیوستند، گروههایی هم به دولت پیوستند، گروههای افراطی در زندان گوانتانامو افراطیتر شدند و هم اکنون به داعش پیوستهاند. برخی از آنها الان با دولت افغانستان همکاری میکنند و برخی همانند مسلم دوست امیر نویسنده کتاب «زنجیرهای شکسته گوانتانامو» به داعش پیوسته است.»
6- شهید موسوی درخصوص توهین نیروهای آمریکایی به زندانیان نوشته است: «در زندان بگرام مجبور بودیم که در مقابل سربازان زن و مرد آمریکایی لخت شویم و غسل کنیم. این عمل سنگینترین تحقیر و توهین و بیعزتی برای ما بود که در مقابل چشمان چند نفر برهنه شویم اولین باری که در این موقعیت قرار گرفتم زیر دوش آب سرد رفتم و خودم را صابون زدم شاید دو دقیقه هم نشده بود که فریاد زدند بیایید بیرون و آب را بستند، گفتم که هنوز کف صابون دارم یکی از آنها با وحشیگری به زور مرا بیرون انداخت، کف صابون را خشک کردم و بعد از آن تا در زندان بگرام بودم از صابون استفاده نکردم.»
7- درباره انواع شکنجههای خود نوشت که: «چشمها و صورتم را با شال خودم محکم بستند. آن وقت یقین کردم که در افغانستان از قانون خبری نیست و حکومت جنگل است. از اقتدار ملی، حاکمیت دولت مرکزی و مردمسالاری فقط اسمش برای افغانها رسیده است. سرباز خشنی با چند سرباز دیگر با نعره و وحشیگری به سویم هجوم آورده از پشت سر لگد محکمی بین دو کتفم زدند. با صورت به زمین خوردم و خون از دهان و بینیام جاری شد. دیگران هم تا توانستند با لگدشان زدند و بعد که خسته شدند، دو نفر روی پاهایم و دو نفر هم بر پشتم نشستند. من از سمت صورت روی زمین بودم و آنها پاهایم را با دستانم به هم بسته بودند و می کشیدند.»
8- «در زندان بگرام یکی از زندانیان زن مسلمانی به شماره 650 بود. نمیدانم اهل کجا بود ولی شوهرش افغانی بود. او اردو صحبت میکرد و در افغانستان دستگیر شده بود. غمانگیزترین عذاب زندانیان وقتی بود که او را دو عسکر(سرباز) آمریکایی کشان کشان به شاور گرفتن یا دستشویی میبردند و همهاشک می ریختند. او زن میان سالی بود که موهای ژولیدهاش را که چندین ماه شانه نشده بود با دستمالی کوچکی میپوشاندند و همیشه در انفرادی بود. گاهی گریه میکرد، گاهی شعر میخواند و گاهی هم با نالههای جانکاه و دعاهای حزنانگیز خود قلب ما را آتش می زد.»
9- «وقتی به زندان گوانتانامو رسیدیم، در کلینیکش لباسهای ما را با قیچی پاره کردند و لخت در برابر عساکر زن و مرد آمریکایی زیر دوش بردند. به خاطر تحقیر بیشتر با برس فرششویی ما را شستوشو دادند. ولی وقتی اذان مغرب را در آنجا شنیدم با اشک، آن را زمزمه کردم و خدا را سپاس گفتم. ما که تازه وارد گوانتانامو شده بودیم با صدای اذان بعضی از همراهان ما روزهشان را افطار کردند. بعد فهمیدیم که اذان مغرب نبوده است. آمریکایی ها هر وقت که می خواستند از بلندگو اذان پخش می کردند. اذان صبح را شب و صبح را ظهر میگذاشتند.»
10- «آمریکایی ها از ترس زندانیان، تمام وسایلی را که از آن احساس خطر میکردند از دسترس دور نگه میداشتند. حتی غذای ما را همیشه در ظروف یکبار مصرف میآوردند و اگر غذا گوشت بود، استخوانهایش را میگرفتند. در وقت غذا برای هر زندانی یک قاشق پلاستیکی میدادند که بعد از غذا اولین چیزی که باید باز میگردانیدیم همان قاشقها بود. کمپ شماره 4 بارها به خاطر کمبود یک قاشق مورد تفتیش و بازرسی قرار گرفته بود. داشتن نخ جرم بود و داشتن سوزن مساوی بود با داشتن اسلحه. به همین خاطر تمام میخ و اشیای آهنی و حتی سیمهای پلاستیکی بستهبندی نان را جمع میکردند. ولی زندانیان افغانستانی از سیم، میخ و... سوزن ساخته بودند و با آنها از ملحفههای سفید مخفیانه و با مشکلات، چندین لباس افغانی برایشان دوخته بودند.»
11- «زندانیان گوانتانامو را به برزخ تشبیه میکردند، چون هیچ ارتباطی با خارج نداشتیم. نامههایی هم که از طریق صلیب سرخ از خانوادههای ما می رسید سانسور شدید میشد. یادم میآید اولین نامه که از پسرعمویم دریافت داشتم، در اول فقط دعا و سلام و در آخر «شما را به خداوند میسپارم» را گذاشته بودند. دیگر تمام نامه را خط زده بودند.»
12- «شرایط زندگی در زندان گوانتانامو بسیار سخت و طاقتفرسا بود زندانیان برای رهایی از آن وضعیت دست به اعتصاب غذا میزدند و حتی چند نفر دست به خودکشی زدند. مسئولین زندان هم برای شکست اعتصاب، اقداماتی عجیب و غریبی را انجام دادند. از جمله زجرآورترین عمل را گروه طبی زندان وارد کرد. آنها با رفتار غیرانسانی دست و پای زندانی را اگر به هوش بود به تخت می بستند و به فشار لوله را از بینیاش میگذراندند، تا غذا و مایعات را به معده برسانند. بعد از آن زندانیها در اعتراض دیگر، تصمیم به خودکشی گرفتند. در واقع زندانیان می خواستند با این کار صدای خفه شده هم سلولی شان را با مرگ به گوش ناشنوای جهان برسانند. در روزهای پایانی که آنجا بودم خودم دیدم که سه زندانی خود را در حضور سربازان به اصطلاح مدافع حقوق بشر حلق آویز کردند.»
13- «زجرآورترین توهین برای تمام زندانیها بی عزتی و هتک حرمت به «قرآن کریم» در زندان بود. بارها زندانیان به این عمل آنها اعتراض و شورش کرده بودند. یک بار در بازرسی زندانیان افغانی سربازان آمریکایی قرآن را به زمین انداخته و بعد اشتباه خوانده بودند. ولی زندانیان افغانی آن عمل را عمدی دانسته دست به اعتراض وسیع زدند که به چند بند دیگر هم سرایت کرد. اگر چه معترضین توسط سربازان ضدشورش سرکوب شدند و بعد از تراشیدن سر و ریش آنها با زور به انفرادی منتقل شدند، اما بعد از آن به خاطر حفظ حرمت «قرآن» و دفاع از آن، جان شان را به خطر انداخته و خود را فدائیان قرآن نام نهادند و طی سه روز 26 نفر از آنها خود را حلقآویز کردند ولی با اقدام سریع سربازان و کادر بیمارستان از مرگ نجات یافتند. بعد از چند روز اعتراض، آمریکایی ها مجبور شدند توسط بلندگو از زندانی ها عذرخواهی نموده و تکرار نشدن آن عمل را تضمین کردند.»
14- زمان آزادی از زندان و انتقال از زندان گوانتانامو به بگرام در یکی از تابلوهای داخل کمپ نوشته بودند: «به شما (زندانیان) هیچ حقی تعلق نگرفته و هیچ قانونی شامل حال شما نمی گردد. هرچه در این جا به شما داده میشود امتیاز است و هر وقت بخواهیم این امتیاز را از شما خواهیم گرفت.»
15- «بعد از چند ساعت به افغانستان رسیدیم. در داخل ماشین پاهای ما را باز کردند، در حین پیاده شدن از مینی بوس هم دستهای ما را باز کردند. آنجا اولین باری بود که بعد از 40 ماه با دست باز منتقل می شدیم.»
در پایان با تذکر اینکه شهید دکتر موسوی یکی از همرزمان و دوستان نزدیک نگارنده بوده که ضایعه فقدانش سخت ما را متاثر ساخته است، لازم است یادآوری شود که: از روزی که غربیها به سردمداری آمریکای جنایتکار وارد افغانستان شدند نه تنها عمل مثبتی صورت نگرفته بلکه روزبه روز ناامنیها اوج گرفته است و بدون شک همه میدانند پشت پرده این گونه اتفاقات تروریستی آمریکاییها بوده و ایجاد داعش در افغانستان و انتقال عناصر این گروه تکفیری از عراق و سوریه به افغانستان توسط آمریکاییها و میزبانی طالبان انجام شده است.