به گزارش مشرق، وسط حیاط مدرسه ایستاده است. به حرکت دورانی فرچه در سطل رنگ نگاه میکند به لیوانهای یکبارمصرف که بارنگهای مختلف پرشدهاند؛ آبی، سبز، قرمز، نارنجی و بنفش. به چشمان بادامی دوستانش خیره شده است و چشمان مردان و زنان جوانی که «عمو» و «خاله» صدایشان میزند که شباهت زیادی به فرم چشمهای او و هممدرسهایهایش ندارد. یکی از خانمها صدایش میزند و میپرسد: «اگر بخواهم حال تو را به زبان مادریات؛ افغانستانی بپرسم باید چه بگویم؟» پاسخ میدهد: «جان، مان جوره؟» اینجا دبستان فرهنگ 2 در سهراهی سرگردان جایی حوالی پاسگاه نعمتآباد است. دبستان ویژه کودکان افغانستانی که گروهی از جوانان عضو یکی از خیریههای شهر تهران تصمیم گرفتهاند مدرسه این دانشآموزان غریب را بازسازی کنند. کودکانی که شاید روزی هزار بار در دل حال وطنشان؛ افغانستان را میپرسند: «جان مان جوره، اوضاع بَ خیره است انشاءالله وطن؟» مهر امسال برای این گروه از آیندهسازان افغانستان در دبستان فرهنگ 2 رنگین و نونوار رقم میخورد.
من این نقشه را دوست دارم
شال مشکیرنگ جلوه چشمان بادامی و سبزرنگش را دو برابر کرده اما چهره معصومانه کودکانهاش را زودتر از آنچه باید رنگ بزرگسالی زده است. صحبت با «بهاره حسینی» از همینجا شروع میشود که حیف نیست دخترکی به این زیبایی تیره بپوشد و چشم ببندد به روی رنگها. پاسخ جالبی میدهد: «روسری رنگی زیاد دارم، شالم را با شلوارم ست کردهام.» دوستانش ریز لبخند میزنند. دقتش در هماهنگ کردن رنگها بهانه خوبی است تا او را همراه دوستش «برشنا» به طبقه بالا ببریم تا نقاشی جورچین نقشه افغانستان را از نزدیک ببیند. همینکه پا از چارچوب در داخل میگذارد، دستانش را محکم بالا و میبرد و میگوید: «بهبه! این نقشه کشورم است. خانم معلم عکسش را نشانمان داد، گفت: بچهها این وطن شماست؛ افغانستان. من ایران به دنیا آمدهام. اصلاً آنجا را ندیدهام اما هروقت این نقشه را میبینم قلبم تندتر میزند.» حسینی مدارک هویتی کاملی دارد، بنابراین در مدرسه دانشآموزان ایرانی درس میخواند؛ اما 3 ماه تابستان به این مرکز میآید تا در کلاس زبان انگلیسی شرکت کند. او میگوید: «وقتی میبینم این عمو و خالههای ایرانی بدون منت و از جان و دل برای زیباتر شدن مدرسه ما وقت میگذارند، چیزی ندارم بگویم جز اینکه امیدوارم همیشه خوش و سالم باشند. فقط خدا میداند من از دیدن نقاشی آن زرافه زیباروی دیوار کلاسمان چقدر دلم شاد شد. خدا صدبرابر دلشان را شاد کند.»
کاش الان در وطنمان بودیم
نام زیبا و خاصی دارد. نامی که خودش میگوید نام دخترانه افغانستانی است؛ «برشنا» به معنای روشنی. خودش را کامل معرفی میکند: «برشنا احمدی هستم 9 ساله.» از وطنی که هرگز آن ندیده و خاکش را لمس نکرده تنها چشمان بادامی مردمانش را به ارث برده و لهجهای شیرین. لبخند میزند و میپرسد: «خانم اجازه! اگر بگویم افغانستان را دوست دارم و دلتنگم آنجا را ببینم، باورتان میشود؟» چراکه نه؛ این پاسخی است که باید به هر دلی که برای وطنش میتپد داد. احمدی میگوید: «از دیدن همه نقاشیها خوشحال شدم. آن زرافه بامزه آن پسرک دوستداشتنی و کره زمین اما وقتی نقشه افغانستان را دیدم از ته قلب خوشحال شدم. وقتی دستانم دور گردن بهاره بود و باهم نقشه را نگاه میکردیم دلم یکهو خواست کاش الآن افغانستان بودیم، همینطور صمیمی و دست در گردن هم. این فقط یک نقاشی ساده روی دیوار مدرسه نیست برای من. واقعاً برایم جذاب بود، وطنم را به یادم میآورد. طرحش هم جالب است. امیدوارم یک روز مثل بچههای توی این نقاشی کشورمان را آباد کنیم.»
دعا میکنم برای وطن
نامش نرگس است و 12 سال دارد و روایتگر خوشلهجه و دوستداشتنی است. بارگههایی از زبان مادری میگوید:«به افغانستان زاده شدم و به یکسالگی من بود که آمدیم به ایران.» نرگس که انگار متوجه نگاه دیگران شده لهجهاش را فارسیتر میکند و میگوید: «همیشه دعا میکنم همه کشورها صلح باشد، آباد و آزاد. افغانستان ما هم بهزودی انشاءالله همینطور باشد. این تقریباً دعای هرروز من است. خدا نگذرد از طالبان که کشورمان را به این روز انداخت. وقتی اعضای فامیل و خانواده دورهم جمع میشوند و از خاطرات افغانستان، روزگار آبادانیاش، مصیبت و ظلمهای وحشیانه طالبان میگویند خونم جوش میآید. ما اینجا در امنیت کامل درس میخوانیم. سرمان توی دفتر و کتاب است درحالیکه در افغانستان کودکانی همسن و سال ما در مدرسه هم از عملیات انتحاری طالبان در امان نیستند.» صدای رضایی بغضآلود میشود، دعایش را تکرار میکند و دوستانش آرام میگویند:«آمین!» چه حال غریبی است دعا و آمینهای کودکانهای که جنگ آنها را زودتر از سنشان بزرگ کرده است.
امسال بهتر درس میخوانم
«رومینا رضایی» برادرزاده نرگس است و 12 ساله با این تفاوت که برخلاف عمهاش تجربه رفتن به افغانستان را داشته است. رومینا میگوید: «یکبار به هرات رفتم. خوش آبوهوا بود و دوستداشتنی البته اگر طالبان بگذارند. بااینحال من دوست دارم در ایران بمانیم. اینجا برای خودمان خانه و زندگی، امنیت و آرامش داریم. در محله هم کسی کاری به کارمان ندارد. ارتباط خوبی با همسایههای ایرانی و کلی دوست ایرانی هم دارم. من هم اما از ته قلبم دوست دارم افغانستان هم بهزودی از شر طالبان و جنگ راحت شود.» رومینا از آرزویی که دارد، میگوید: «درس خواندن را دوست دارم؛ اما حالا که میبینم نقاشیهایی به این زیبایی روی در دیوار مدرسهمان کشیدهاند، کلی روحیه گرفتهام. سال تحصیلی جدید با این روحیه خوب حتماً بهتر درس میخوانم. آرزویم این است که مایه افتخار کشورم افغانستان شوم.»
اینجا را گلستان میکنیم
«نادر موسوی» مدیر مدرسه فرهنگ 2؛ مدرسه ویژه دانشآموزان افغانستانی است. مدیری که به قول خودش باافتخار هم فرّاش مدرسه است هم مدیر آن: «حیاط مدرسه را خودم برای این بچهها آبوجارو میزنم.» اصالتاً افغانستانی است. تا کلاس سوم ابتدایی را در زادگاهش مزارشریف افغانستان درسخوانده اما بعد از جنگ افغانستان خانوادهاش به بندرعباس مهاجرت کردهاند. او سالهاست در ایران زندگی میکند. در مقطع فوقلیسانس دانشجوی دانشگاه تهران بوده است. از دیدار وطن میگوید: «3 بار به کشورم افغانستان رفتهام. اگر افغانستان را به حال خودش بگذارند کشور خوش آبوهوا و خوبی است اما چه میشود کرد که کشوری در چنگ جنگ است. ایران امنیت، نظم و قانون دارد.» موسوی از مهمترین دغدغهاش برای کودکان افغانستانی میگوید: «این کودکان طعم جنگ و مهاجرت را چشیدهاند. تمام دنیا و رویای من این است که دستکم همین مدرسه را برای آنها به گلستان تبدیل کنیم. جایی که همین چند ساعت غنیمت باشد تا دور از مشکلات درس بخوانند، شعر حفظ و در کل آرامش را بهخوبی تجربه کنند.»
جوانان شمالشهر در جنوبشهر
مدیر دبستان فرهنگ 2 میگوید: «این مدرس ویژه کودکان افغانستانی است که برگه و مدارک هویتی ندارند اما از سال گذشته که مجوز بینالمللی موسسه را توسط اداره آموزشوپرورش دریافت کردهایم دانشآموزان افغانستانی دارای مدارک هویتی که در مدارس ایرانی درس میخوانند هم امکان تحصیل اینجا برایشان فراهم است.» از این میگوید که هرسال نزدیک 2 تا 3 میلیون هزینه آمادهسازی مدرسه برای مهرماه پرداخت میکرده اما امسال به لطف یک همکار که این مدرسه را به گروه خیریه معرفی کرده است بدون پرداخت حتی یک ریال مدرسه نونوار شده است: «اعضای این گروه خیریه اغلب جوانهایی از مناطق شمالی شهر هستند که شاید یکبار هم در عمرشان نام «پاسگاه نعمتآباد» و «سهراه سرگردان» را نشنیده بودند اما چنان کارشان را جدی و با تمام وجود انجام دادهاند که هرکس آنها را در لباس کار ببیند با کارگر ساختمانی اشتباه میگیرد از بس که دلسوزانه کار میکنند و متواضع هستند. کیفیت کار، تنوع طرحها، رنگها و دقت به هویت فرهنگی افغانستان در این طرح بجا و قوی است. کاملاً مشخص است بین دانشآموزان ایرانی و افغانستانی هیچ فرقی قائل نشدهاند. من هم بهپاس محبتشان تا توانستهام در صفحه رسمیام در اینستاگرام درباره لطفهایشان نوشتهام.»
چشمهای شاد و خندان
صحبتها با «یوسف مسلمی» مسئول کمیته بازسازی خیریه «کودکان فرشتهاند» مرد جوانی است از شرح وظایف و خدمات این گروه خیریه شروع میشود. مرد جوانی که به دلیل شرایط شغلی گاهی شبکار است اما هرطور شده خودش را به پروژههای اینچنینی مانند بهسازی و بازسازی مدرسه کودکان افغانستانی میرساند. او میگوید: «موسسه خیریه ما ویژه کودکان است. از رنگآمیزی و نقاشی مدارس، بیمارستانهای ویژه کودکان گرفته تا اجرایی برنامههای مختلف و شاد برای آنها. معمولاً سراغ مراکزی میرویم که به ما معرفی میشود. موسسهها یا مدارسی که درزمینهٔ رسیدگی، ساماندهی و کمک به کودکان کار، افغانستانی، معلول، بیسرپرست، بدسرپرست یا بیمار فعالیت میکند.» مسلمی از شرایط مدرسهای که نونوار کردن آن را برعهده گرفتهاند، میگوید: «دیوارهای مدرسه واقعاً زیرکار نامناسبی داشت. با هر تقّه گچ و رنگ یک راسته میریخت. کامل گچکاری و بتونهکاری کردیم. جاهایی هم که از قبل نقاشی دیواری جذاب و قابل قبولی داشت، گذاشتیم به همان شکل قبل باقی بماند. البته بخشهای بسیار کمی اینطور بود. بعد هم که دوستانمان ایمنی اتصالات برق و روشنایی را بررسی کردند. درنهایت نقاشیهای دیواری با طرحهای ساده، خوشرنگ و لعاب اما مفهومی و مناسب سن و فرهنگ این کودکان افغانستانی با حساسیت و ظرافت بالا روی دیوارها نقاشی شد.»
خاک افغان را یاس میکاریم
او که از 4 سال پیش با این موسسه همراه شده است، میگوید: «اینها کودکان مظلومی هستند. خانوادههایشان داغ جنگ و مهاجرت دیدهاند، درد کمی نیست. دیدگاه جامعه ما نسبت به آنها بد نیست اما باید بهتر شود. به نظر من مرز میان کشورها یک خط استراتژیک است نباید سبب شکاف و دوری ملتها شود. همه ما انسانها در آفرینش مشترک هستیم. خالق همه ما خداست.» مسلمی و دوستانش با شربت و برپایی مسابقه طنابکشی از کودکان افغانستانی که آمدهاند سری به مدرسهشان بزنند و تغییراتش را از نزدیک ببینند، پذیرایی میکنند. از واکنشهای جالبی که دیده میگوید:«ذوق و برق شادی را بهخوبی میشد در چشمانشان دید. شاید اگر شرایط فراهم بود، دوست داشتند خودشان قلممو به دست بگیرند و طرحها را رنگ کنند.» درباره اعضای گروهشان میگوید:«بسیاری از اعضای خیریه شاید در خانهشان دست به سیاهوسفید هم نزنند اما اینجا سرتا پا خاکی و رنگی میشوند. موسسه 890 عضو دارد که 400 عضو آن کاملاً فعال هستند. هر کاری هم که لازم باشد، انجام میدهند. برای مثال در مرکز نگهداری کودکان معلول 7 تیر یک حوض آب پر از لای و لجن بود. برای آنکه بتوانیم حوض را رنگآمیزی کنیم باید آب آن را خالی میکردیم. اول کار واقعاً کسی حاضر نبود سمت حوض برود اما 10 دقیقه بعد اعضای گروه یکییکی دستهایشان تا آرنج در لای و لجن فرورفت و به چشم بهم زدنی حوض خالی شد. ما برای خوشحالی کودکان هر کار لازم باشد انجام میدهیم.» بعد شعری که ظاهراً سروده معلم مدرسه کودکان افغانستانی فرهنگ 2 است و روی دیوار آن با زمینهای از پرچم افغانستان نوشتهشده است، توجهاش را جلب میکند. نام ایران را پاس میداریم/ خاک افغان را یاس میکاریم.
بادبادکباز در مدرسه
داستان بادبادکباز نوشته «خالد حسینی» را روایت میکند. ماجرای کودک افغانستانی که در زمانه صلح کشورش در مسابقهای بادبادک هوا میکرده اما جنگ شادیهای کودکیاش؛ صلح را از افغانستان ربوده است. بادبادکی که بارنگهای مختلف روی دیوار نقش بسته و حالا زن جوان که آن را بر مبنای بادبادکباز روی دیوار ترسیم کرده آرزو میکند: «کاش معلم بچهها مهرماه که از راه رسید این داستان را برای دانشآموزان افغانستانی روایت کند.» نامش «زهرا کریمی» و 5 سال قبل از طریق یکی از دوستان با این گروه آشنا شده است: «به نقاشی علاقه داشتم اما هیچوقت قسمت نشد در این زمینه فعالیت کنم تا اینکه با این گروه آشنا شدم. با هر طرح و نقشی که رنگ میکنم، حال خودم خوب میشود.» از خاطرات شیرین مواجهشدن بچهها با نقاشیهایی که کشیده یا رنگآمیزی کرده است، میگوید: »در یکی از مراکز که کار میکردیم بچهها برای بازدید آمدند. در حال نقاشی کردن یک بال روی دیوار بودم و کامل نشده بود اما همان رنگهای بکار رفته حسابی برای بچهها جذاب بود. میآمدند جلو و مشتاقانه میپرسیدند: اجازه خانم! به ما هم یاد میدهی چطور باید بال رنگارنگ بکشیم؟ همین ذوق آنها یک دنیا برایم ارزش دارد.»
دهه هفتادیها پای کارند
عاشق رنگ فیروزهای است، این را نمیگوید بلکه میتوان متوجه شد وقتی بین رنگهای گوناگون این رنگ را میبیند و دستانش با ولع قلممو را آغشته به فیروزهای میکند و چشمانش از شادی برق میزند. متولد 1376 و معتقد است دهه هفتادیها انگیزه، جان و توان مضاعفی دارند برای آباد کردن ایران. «سبا مظاهری» هم دانشجوست و کار کردن برای کودکان را دوست دارد. او میگوید: «سعی میکنم حواسم جمع باشد تا طرح کامل رنگ شود و رد قلممو روی دیوار نماند.» سبا خونگرم است و برای همین بچهها خیلی زود جذب او میشوند. از دیدارهایی که با کودکان خاص داشته میگوید: «این دومین پروژهای است که همراه این گروه هستم اما بارها در طرحهای دیدار با کودکان بیمار حضورداشتهام. 3 بار همراه گروه به بیمارستان بهرامی رفتهایم که بیمارستان ویژه کودکان است. کودکانی با عارضه قلبی، خونی، عفونی و ... بستری میشوند. وقتی متوجه شدم یکی از بچهها 13 سال است که مدام برای عارضه کلیوی که دارد، بستری میشود واقعاً حال بدی داشتم. بیماری که به دلیل خستگی از طول مدت درمان حتی در برابر درمان مقاومت میکرد. نمیگذاشت به او دارو تزریق کنند، غذا نمیخورد. اما وقتی متوجه شدم هر جمعه منتظر دوستانم در این گروه است تا با دیدن برنامههایی که اجرا میکنند روحیه بگیرد، حالم خوب شد. احساس کردم برای شادی این بچهها هم که شده باید شادباشم.» از سختیهای فشار اقتصادی میگوید: «به نظرم وظیفه و هنر نسل ما این است در حد توان، غم را به شادی تبدیل کنیم حتی اگر شده با همین شادیهای کوچک.»
کنکور رنگها و لبخندها
18 سال دارد. بهتازگی در آزمون ورودی دانشگاهها شرکت کرده و امیدوار است بتواند در رشته گرافیک دانشگاه دلخواهش پذیرفته شود. «شیما یاوری» یکی از اعضای کم سن و سال گروه است. دختری پرانرژی و فعال که حتی زمانی که برای کنکور درس میخوانده با این گروه همراه بوده است. خودش دراینباره میگوید: «اینجا که هستم قلبم آرام است. آرامش عجیبی دارم. از وقتی با این گروه همراه شدهام دغدغه بیشتری نسبت به کودکان بهویژه کودکان معلول دارم. امیدوارم بتوانم بهعنوان یک گرافیست طرحهای مفهومی و جذابی برای حمایت از حقوق کودکان طراحی کنیم. به نظرم هنر قدرت زیادی دارد. بین ما و افغانستان باوجود اشتراکهای فرهنگی، تفاوتها هم کم نیست بااینحال خنده کودکان در هرکجای جهان که باشند حال آدم را خوب میکند. چهره بچهها وقتی به نقشهای درودیوار نگاه میکردند خیلی دلنشینتر شده بود.»
ما ثروتمندیم...
«رؤیا کریمی» هم از اعضای قدیمی این گروه است که چایهای خوش دم و عطرش خستگی را از تن گروه بیرون میکند. رؤیا برای پذیرایی از کودکان افغانستانی اما شربت آماده میکند و میگوید: «برای سن آنها نوشیدنی مناسبتری است و احتمالاً در این تابستان گرم بیشتر به آنها میچسبد.» کریمی از فرصتهایی که هست و نیست، میگوید: «ما در مترو، اتوبوس، بوستان، کوچه و خیابان وقتی یک دختر جوان یا پسری امروزی میبینیم شاید آنطور که باید نتوانیم شناخت درستی داشته باشیم و چهبسا بر مبنای ظاهر قضاوتشان کنیم اما حضور در این جمعها فرصت مناسبتری برای شناخت بهتر آنهاست. جوانهایی که فارغ از طبقه اجتماعی، وضعیت مالی و تحصیلی که دارند، اینجا هر کاری که لازم باشد انجام میدهند تا لبخند بر لب کودکی بنشیند و غم از دلش برود. به نظر شما کدام ثروت با لبخند شیرین این کودکان افغانستانی برابری میکند وقتی چشمهای معصومشان کنجکاوانه دنبال رنگها میدود و ناگهان روی دیوار مدرسهشان نقشه وطنشان را میبینند؟»