به گزارش مشرق، کسی که به آیه کریمه «اِنّا لله و اِنا اِلیهِ راجِعون» معتقد باشد مدام در پی آن است که سرچشمه را بیابد و شاعر چه خوش سروده: هرکسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش.
اما چگونه میتوان به ذات و فطرت رجعت کرد؟ آیا باید منتظر مرگ بمانیم یا راه دیگری نیز هست؟ آیا این بازگشت جسمانی است یا روحانی؟ یا آنکه توأمان؟ کسانی که میدانند برای ماندن نیامدهاند هر یک به راهی میروند تا به مقصد برسند. شریعت میگوید «اِنَّ الدینَ عندَالله الاسلام» و این یعنی در تفسیر باید گفت تنها راه سعادت اسلام است. طریقت نیز معتقد است «اَلطُرُقِ الیالله بِعددِ انفاسِ الخلائق» که یعنی هر کس برای رسیدن به مقصود، بیانتها راه نرفته در مقابل دارد. حال باید به کدام گفته گردن نهاد تا به هدف رسید؟! برای رهایی از تردید شاید یادآوری این داستان چراغ راه باشد که میگویند: ابنسینا و شیخ ابوسعید ابوالخیر 3 شبانه روز با هم خلوت کردند؛ در انتها ابنسینا گفت: آنچه ما میدانیم شیخ میبیند و ابوسعید نیز اعتراف کرد آنچه را ما میبینیم حکیم میداند. اما شیخ اشراق سهروردی با اشاره به این دیدار میگوید: عارف آن کسی است که دانش و بینش را با هم داشته باشد.
حال باید دید چه کسانی مصداق عارفان منظور نظر شیخ اشراقند که دانش و بینش را با هم دارند. کمی که چشمهایمان را از دیدن روزمرگیها بشوییم و به دنبال خرق عادت و یافتن افراد فوق بشری نباشیم، عرفای مورد نظر را بسادگی در میان شهر و کوچههایی که به نامشان مزین شده مییابیم. یعنی همان شهدایی که برای وصال راههای بیشمار طریقت را در شریعت یافتند. مدتی میشود که توفیق یافتهام زندگینامه شهدای مدافع حرم را میخوانم و بیشتر از هر چیزی به دنبال رمز شهادت و کلید دروازه وصالشان هستم تا بدانم چه راز مشترکی میان آنهاست که شهادت انتخابشان میکند اما هرچه بیشتر به دنبال این پروانه دویدم بیشتر از من دور شد، چرا که هر کدام از این شهدا راهی نشان میدادند. یکی اشکهای شبانه، یکی زیارت عاشورا، آن دیگری رضایت مادر و این دیگری اخلاص! اینها همه راههای شهادت هستند اما آن خصوصیت مشترک چیست که باعث میشود از میان خیل بیشمار افراد، تنها عده اندکی سعادت شهادت بیابند؟
مدتها به دنبال پاسخ برای این سوال بودم تا آنکه کتاب «تو شهید نمیشوی» به دستم رسید. کتابی که شامل خاطراتی از سیر زندگی شهید محمودرضا بیضایی از تولد تا شهادت، به روایت برادر این شهید گرامی است. محمودرضا بیضایی متولد آذر 1360 در تبریز است.
کودکی با استعداد که آب و گل آمیخته با محبتش از همان ابتدا خبر از عاقبتی سرخ میداد، اگرنه نمیتوان درک کرد چرا کودکی 10 ساله باید سر از حجره یکی از جانبازان دفاعمقدس دربیاورد تا مشتری خاطرات او از دوران جنگ باشد. یا چگونه میتوان انتظار داشت مفاهیم دعای کمیل را دریابد و از درک آن، چشمانش به اشک بنشیند یا نیمه شبها قامت به نماز شب ببندد در حالی که هنوز نماز هم به او واجب نبوده و اگر اهل نظر باشیم تمام اینها نشانههای روشنی برای یک انتخاب است. آنچه در کتاب تو شهید نمیشوی میخوانیم خاطراتی بسیار کوتاه و تاثیرگذار هستند که گویا تلاش بر آن بوده با گزینش خاطرات موثرتر از میان تمام وقایع زندگی محمودرضا بیضایی، مخاطب در زمانی کوتاه بیشترین شناخت را از شخصیت این شهید گرانقدر، از لحظه تولد تا دوران تحصیل و سربازی و نحوه درآمدن به عضویت سپاه، اعزام به سوریه و در نهایت شهادت او به دست بیاورد.
کتابی که ناخواسته به دست من رسید و پاسخ بسیاری از چراییها را برایم به ارمغان آورد. شهید بیضایی نیز برای شهادت مسیری یافته بود. مسیری که آن را گذشتن از علایق و پشتکار معرفی میکند و معتقد است تمام مشتاقان برای نیل به شهادت باید پشتکار داشته باشند و بیوقفه کار کنند. اما تا شهادت یک انتخاب نباشد هیچ مسیری به روی هیچکس باز نخواهد شد؛ چه آنکه وقتی یکی از همکارانش به او گفت چرا آرامش تبریز را به غوغای تهران فروخته، به او متذکر میشود که تو به دنبال راحتی هستی پس شهید نمیشوی، برای آنکه انتخاب تو آسایش است.
آری! اشک و نیایش، اخلاص و پشتکار، رضایت والدین و زیارت عاشورا تنها میتواند مسیر شهادت را هموارتر کند اما پیش از آن به سفارش این شهید گرانقدر باید شهادت را انتخاب کرد و این انتخاب همان رمز مشترک شهدا بود که مدتها به دنبال آن میگشتم. حال باید دید با فهمیدن آن جسارت این انتخاب را در خود مییابیم یا نه...