به گزارش مشرق، واگذاری مدیریت گروه مجلات همشهری به فردی که احتمال می رود توانایی اداره آن ها را نداشته باشد، تعداد زیادی از اعضای تحریریه این مجلات با سابقه های نسبتا طولانی را مجبور به خداحافظی از ساختمان کوچه تورج کرد. آنچه در ادامه می بینید، برخی نوشته های اعضای قدیمی این تحریریه در فضای شبکه های اجتماعی است:
منصوره مصطفی زاده / همشهری بچه ها
دم رفتن، طبقه مجلات همشهری را زیر پا گذاشتم دنبال درِ لیوانم. همه گفتند ندیدند، اما خودشان هم دارند وسایلشان را جمع میکنند و اگر پیدایش کردند خبرم میکنند.
کتابها و کاغذهایم را ریختم توی گونی، گلدانم را زدم زیر بغلم، مجله و لیوان را گذاشتم توی کیفم و آمدم بیرون.
در لیوانم هم پیدا شد. زیر کمد خودم بودم.
دیگر هیچ چیز از من آنجا نمانده، جز چهارده سال عمر و خاطره و تجربه.
نسیم مرعشی / همشهری داستان
خروجی مجلهی داستان، شمارهی آخر
1- مجلهی همشهری داستان را همراه هفت مجلهی دیگر همشهری دادهاند به جوانی به نام رزاقی بهار که از صنعت پوشاک آمده. چرا؟ چون پول و رانت دارد. آقای رزاقی بهار دلش نخواسته با بچههای تحریریهی فعلی کار کند. چرا؟ چون نمیداند تحریریه در مجله چیز مهمی است. چیزهای دیگری برایش مهم است. ما میخواهیم مجله داشته باشیم و آنها میخواهند به کثیفترین شکل ممکن سیاسیبازی کنند. نتیجه چیست؟ اخراج بچهها و آمدن آدم جدید که با رزاقی رانت دارد و قرار است با یکی دو نفر مجلهی داستان را درآورد. از هم پاشیدن تحریریهای که شبیه خانواده است و بیکار شدن عدهای در این وضع اقتصادی بماند، هشت سال است که در مجلهی داستان حتی اگر کسی رفته و کسی آمده نرم و آرام این کار انجام شده تا مجله ضرر واضحی نکند و خواننده درگیر مسایل داخلی نشود. ولی این فقط برای تحریریه مهم بود. تحریریهای که حقوق پایین، عوض شدن سردبیرها، زجر قلعوقمع شدن مطالب با نظارت، قطع شدن بیمه و دو سال یکشماره یکشماره احتمال بسته شدن را تحمل کرده فقط به خاطر مجله. چون محصول شخصی است. مهم است. حیثیتی است. کار و شغل و درآمد نیست. چیزی که خیلیها آن را نمیفهمند.
2- یک سال بود با فاصلهی بیشتری با تحریریهی داستان کار میکردم و این اولین و دومین بار نیست که از مجلهای که در آن کار میکنم میآیم بیرون. اما این بار تجربهی رانت، فساد، لابیگری، بیتدبیری دولتیها و بیاخلاقی دوستان همکار آنقدر غمگینم کرده که دیگر حاضر نیستم عشقم را بگذارم برای این کار. همکارانی که درکشان آنقدر نیست که بفهمند دامن زدن به فساد سیستم یک روز یقهی خودشان را میگیرد. شبیه اوضاع این روزهای کشور است. نگاه میکنی و میبینی دارد از دستت میرود. بله، ما صاحب حقوقی مجلهی داستان نبودیم و به قول سانسورچی مجلات، مجله ارث پدرمان نیست اما مجلهی داستان را تکتک ما داستان کردهایم و اگر حق معنوی در این روزگار سیاه موضوعیت داشته باشد ما صاحبان حقیقی داستان هستیم. درد توقیف مجله خیلی کمتر از این انتقال کثیف است.
3- مجلهی شمارهی 92، مهر 97، که امروز فرستادیم چاپخانه آخرین شمارهی مجلهی داستان است برای من و بچههای مجله. بعد از این شماره داستان چیزی نیست که امروز هست. باور کنید یا نه، مجلهی داستان بدون عشق درنمیآید.
محمد طلوعی / همشهری داستان
این آخرین جلد مجلهی داستان است، آخرین تیر آرش. اینکه میگویم آخرین شماره نه خوشحالم میکند نه ناراحت، فقط مثل حقیقت مطلق بیتعارف جلوی رویم است. من خیلی اهل سوگواری نیستم، واکنش ندارم، خودم را جوری تربیت کردهام که کنش کنم جای واکنش و این فرهنگ همهی ما در مجلهی داستان است. ما اهل نک و نال نیستیم، اهل جدل و مجادلهی بیحاصل نیستیم، روزی کارمان را شروع کردیم که ۸۸ بود و به نظرم امروز هیچ از آن روزها تلختر و بیسرانجامتر نیست. آن روزها فحشمان دادند که مخدریم و با داستان همهچیز را به فراموشی میدهیم امروز هم فحشمان میدهند که سالها رانت گرفتیم که موفقیم اما ما فارغ از این نام و ننگ بودیم. این سالها موهای من در داستان سفید شده، نه به شکلی استعاری، واقعن سفید شده، دندان شش راست فک بالا و پایینم را پرکردهام و پنج کتاب چاپ کردهام.
این روزها قابل پیشبینی بود، قابل پیشبینی بود چون حداقل در سه دوره با حکم و بیحکم مشاور و عضو شورای سیاستگذاری گروه مجلات همشهری بودم، میدانستم اینچیزها پیش میآید و به سهم خودم سعی کردهام جلویش را بگیرم.
سعی کردم مجلهها را و مجلهی داستان را بالاخص حفظ کنم و در دو دوره سرمایهگذار خصوصی معرفی کردم که مجله را میخرید اما نفروختند، مجله را با شرایطی سختتر از این واگذاری فلهای حتا به تحریریه واگذار نکردند.
یک روز به آقای حاجی گفتم هزینههای گروه مجلات بعد از کسر فروش به اندازهی اجارهی عرشهی پل پارکوی هم نیست. یعنی اگر این آقای تازه از راه رسیده بخواهد یک عرشهی پل در تهران بگیرد و اسمش را یک سال رویش بنویسد باید پول بیشتری بدهد تا گرفتن ۸ مجله از مجلات همشهری با تعداد فروش یکمیلیون نسخه در سال. اما باز اینها گذشته است، ما در گذشته جنگیدهایم ولی نه برای اینکه بنشینیم و امروز سوگواری کنیم.
این جلد داستان برای من استعارهای است از آدمهای مجلهی داستان، آدمهایی که آینده را میبینند و امروز میکشند. از شش ماه پیش ما کارهای مجلهی «ناداستان» را شروع کردیم. طراحی سر و شکل و بخشبندی مجله و گرافیکش، در روال گرفتن مجوز برای مجله هستم و به محضی که ارشاد مجوزش را بدهد مجلهی «ناداستان» که مطالبش هم آماده است چاپ خواهد شد. شاید این تنها دلیل ما برای زندگی در این روزها باشد، که نصیبمان را از این زندگی تلخ بگیریم و به تازه آمدگان بفهمانیم ایستادن رو دوش دیگران هم لیاقت میخواهد.
حورا نژادصداقت / همشهری جوان
آخرین مطلبم چند ساعت بیشتر از وقتهای عادی طول کشید تا نوشته شود. دلم نمیخواست بنویسمش. حساب دو دو چهارتای عقلم وادارم کرد...
امروز صبح قبل از رفتن نیم ساعتی در خانه با قدمهای تند راه رفتم، عصبی بودم. کمی هم بغض داشتم. اما نگران نبودم.
عکس اتاقهای خالی مجلات مختلف حالم را متفاوت کرده بود.
هیچ وقت رفتن را بد ندانستهام، شاید اولش همه جا تاریک باشد اما همیشه نوری از آن دور، سوسو میزند. این را زندگی کردهام بارها.
در همان قدمزدنهای عصبیام یاد آن روز افتادم... دوم تیر ماه... چهل نفری بودیم که از طبقه چهارم رفتیم به طبقه هشتم. حدود دو ساعت و نیم پشت در اتاق آقای مرتضی حاجی ایستادیم. او در تمام نه ماه مدیریتش ما را ندیده بود. باز هم نمیخواست. وعده جلسهای که ما بر آنها بار کردیم، تا فقط بگوییم در این سه ماه حقوق نگرفتهایم (فقط همین) را انداختند به ساعت چهار.
آن مرد(!) آمد. اما همان اول جلسه قهر کرد. داشت میرفت که دستش را گرفتند.... نشست...
مرتضی حاجی آن روز حرفهایی زد که هنوز هم گاهی مثل خوره میافتد به جانم.
مثل امشب که خوابم نمیرود. مثل صبح امروز که به خودم قول دادم برای همیشه حرفهای او را به ذهنم بسپارم و یادم باشد که کجا زندگی میکنم، یادم باشد وضعیت این روزهای موسسه همشهری و ظلمی که بر ما رفت، نمادی از آن چیزی است که در کشورمان رخ میدهد.
میدانم که امشب هم تا خود صبح صدا و نگاه تمسخرآمیز مرتضی حاجی بارها من را از خواب بیدار خواهد کرد. درست مثل همان یکی دو هفته اول تیر که من و خیلی از همکارانم از غصه مریض شدیم حتی.
پ.ن:
قول دومم به خودم این خواهد بود که در یادم بماند ساخت خانه در مطبوعات مثل ساخت خانهای از نی بر آب است. شاید غرق نشود ولی پایدار نیست. موجها آن را کژ میکنند و مژ.