به گزارش مشرق به نقل از فارس، داخل سنگر بودیم؛ چشم به راه برگشتن مصطفی و علی اکبر. وقت نماز شد. معمولا داخل سنگر با ده - پانزده نفر نماز جماعت میخواندیم، وضو گرفتیم و صفهای نماز بسته شد. موقع خواندن نماز عشا، صدای مصطفی شهبازی را شنیدم که داروئیان را صدا زد. ته دلم خالی شد!
نگران شده و پرسیدم: «چیزی شده مصطفی؟ پس رهبری کجاست؟»
- تو چهار راه شهید همت، خمپاره 60 افتاد کنار ماشین، علی اکبر زخمی شد و لباسهای من هم خونی، با ماشین رساندیمش اورژانس.
فهمیدم دلشورهام چندان هم بیمورد نبوده. با تلفن صحرایی هر جا به فکرمان میرسید تماس گرفتیم؛ خبری نشد. سهرابی گفت: «بعد از نماز صبح میرویم دنبالش.»
آن شب «ایلان ووران یاتدی، بیز یاتانمادیق.»
نماز صبح را اول وقت خواندیم و راه افتادیم؛ مصطفی، سهرابی و من.
مصطفی اورژانس صحرایی را که دیروز رفته بودند، میشناخت. اورژانس را پیدا کردیم اما رهبری نبود. گفتند فرستادیم بیمارستان شهید بقایی.
سهرابی گاز ماشین را گرفت و یک راست به بیمارستان شهید بقایی رفتیم. هر چه گشتیم باز هم اثری از رهبری نبود. دل نگرانیام سرباز کرده بود و نمیدانستیم چه کار کنیم. هر جا به فکرمان رسید، رفتیم. تا اینکه یک نفر آشنا در بیمارستان پیدا کردیم. دست به دامن او شدیم که از هر کجا شده خبری از علیاکبر رهبری بیاورد. یکهو برگشت پرسید: «چه نسبتی با ایشان دارید؟»
تا این را پرسید، دلم لررزید. گفتیم: «دوست، همرزم، همشهری و ...»
- تا ساعت یک بعد از نیمه شب نفس میکشید اما ... اگر زودتر بروید شاید در معراج شهدای اهواز ببینیدش.
دیگر چیزی نمیشنیدم. فقط معراج شهدا در ذهنم تکرار میشد. او چرا دیروز مرا با خودش به پد چهار نبرد؟ یعنی میدانست این رفتن، بازگشتی ندارد!
کجایی علی اکبر؟ از صبح در به در به دنبال تو میگردم. ببین چقدر فاصله افتاده بینمان؟ زمین تا آسمان! فاصله بیمارستان شهید بقایی و ستاد معراج را نفهمیدم چگونه طی شد. خودم را در میان زمین و آسمانها حس میکردم.
این جا هم ابتدا دست رد به سینه ما زدند.
- نه برادر، شهدا آماده اعزام هستند. حالا نمیشود تابوتها را باز کرد.
هر چه اصرار کردیم، اثری نداشت. یک لحظه چیزی یادم افتاد. به مرد مسنی که لهجه اصفهانی داشت، گفتم: «ما از دوستان همکار شما حاج حسن آقا مشهدی عبادی هستیم. الان هم از خط مقدم میآییم، شاید به تشییع جنازه شهید نرسیم اجازه بده زیارتش کنیم.»
حاج حسن، آن موقع در تبریز بود و موقع عملیات خودش را به اهواز میرساند. گفت: «حالا که از دوستان حاج حسن آقا هستید، بفرمایید.»
سرودههای قادر طهماسبی لحظهای از ذهنم پاک نمیشد؛ جزیره نین صفاسی وار، ولی عجب هراسیوار، من، هم صفای جزیره را دیدم و هراساش را!
با هزار التماس و خواهش تابوت را از داخل کانکس پایین آوردند. یعنی علی اکبر رهبری واقعا داخل این تابوت خوابیده، آن که یک پارچه صفا و صمیمیت و وقار بود، او که سنگر میدان جهاد و شهادت را به حجله عروسی ترجیح داد حالا داخل این قوطی خوابیده است؟!
راحت و آرام خوابیده بود. ترکش، علی اکبر را دریده بود. با دیدن جنازهاش، یاد جنازه شهید محراب آیت الله مدنی افتادم. آن بزرگوار هم از پهلو جراحت برداشته بود.
داخل تابوت،سرش به راست مایل بود و رنگ به چهره نداشت. هر سه از پیشانیاش بوسیدیم؛ خداحافظ علی اکبر، دیدار به قیامت! به امید شفاعت تو زندهایم تا روزی که ما هم به کاروان شهدا ملحق شویم. یک دل سیر گریه کردیم.
نام و آدرس روی تابوت کمرنگ نوشته شده بود، ماژیک گرفتم و مشخصاتش را دقیق نوشتم. فرصت نبود، از معراج بیرون آمدیم و از حاج آقایی که ما را راه داده بود، تشکر کرده و برگشتیم جزیره.
روزهای سختی برای ما بود. هنوز کسی از شهادت فرماندهشان خبر نداشت. فکر میکردند زخمی است. همه نگاهها به ما سه نفر ختم میشد. بغض راه گلویم را گرفته بود؛ اما سرانجام بغضام شکست و صدای گریه فضای سنگر را پر کرد... اینها پا به پای رهبری از روزهای نخست جنگ آمده بودند اما شاید هیچ کس در آن جمع به اندازه من به او نزدیک نبود.
با این حال همگی او را به شایستگی قبول داشتند. شهادت علی اکبر رهبری داغ سنگینی برای لشکر 31 عاشورا بود.
شب دوم شهادت رهبری -21 بهمن ماه 63 - در سنگر فرماندهی برایش شام غریبان گرفتیم. نوحهای برای آن شب آماده کرده بودم که خواندم و بعدها در کتاب «پیام شهدا» چاپ شد.
آن موقع برادر صادق آهنگران نوحهای داشتند که یک بیتاش چنین بود؛ ... به سوی تربت حسینی میروم / به فرمان امام خمینی میروم ... نوحهام در این مایه بود. در پایان به حضرت سیدالشهدا (ع) توسل کردیم.
صبح آقا مصطفی مولوی در جزیره آمد سراغم، گفت: «آقا مهدی گفته شما حتما به مجلس ختم علی اکبر بروید تبریز.»
سهرابی و من آمدیم دزفول. تعدادمان زیاد شد؛ حاج غفار رستمی، قادر طهماسبی، محمد حسین فرهنگی، علی اکبر پورجمشیدیان، ایوب نعمتی هم راننده بود.
پیش از حرکت، سید مهدی حسینی - رئیس ستاد - پیام آقا مهدی باکری را به مناسبت شهادت علی اکبر رهبری به من داد که در مجلس ختم بخوانم. پیام را آقا مهدی از جزیره تلفنی به سید مهدی گفته بود، او هم نوشته و امضا کرده بود.
هنوز از داغ رهبری دلهایمان خون بود. داخل ماشین شروع کردم به خواندن شعری نوحهگونه که برای علی اکبر رهبری ساخته بودم، بعد هم توسل کردم. جمع خوبی بود.
توی راه بروجرد برف سنگینی باریدن گرفت، مجبور شدیم با احتیاط حرکت کنیم. در یک سرازیری ماشین لیز خورد و یک لحظه مرگ را جلوی چشممان آورد. با صدای بلند فریاد زدیم: یا امام زمان (عج) ... یا امام زمان ... به لطف خداوند معجزهآسا از مرگ نجات پیدا کردیم؛ یعنی مردیم و زنده شدیم!
با همه مرارتها به تشییع جنازه علی اکبر رسیدیم. مراسم تشییع بسیار باشکوه برگزار شد و مجلس ختم را در مسجد سید حمزه تبریز گرفتند. در مسجد جای سوزن انداختن نبود. مردم از یک طرف وارد میشدند و از طرف دیگر بیرون میرفتند. به نظرم مسجد سید حمزه از اول بنا تا آن روز چنان مجلس با عظمتی به خود ندیده بود و بعد از آن هم ندیده است.
در مجلس نوحهخوان زیاد بود و هر کدام به فراخور وقت ادای دین میکردند. من هم پیام آقا مهدی باکری را خواندم و شعری که درباره شهید رهبری نوشته بودم. حتی بعدها حاج میرزا نجف آقازاده میگفت: «خیابانهای اطراف به قدری ترافیک بود که از قاری کورپوسی - پل گاری- تا مسجد پیاده آمدم.»
بعد از مراسم، معطل چیزی نشدیم و برگشتیم جزیره. منطقه حال و هوای عملیات به خود گرفته بود. وقتی میگویم عملیات، منظورم عملیات به معنای واقعی کلمه است. این عملیات نام «بدر» به خود گرفت. خیلیها را در این عملیات، لشکر 31 عاشورا تقدیم درگاه حضرت دوست کرد؛ مهدی باکری فرمانده لشکر، علی تجلایی، اصغر قصاب، محمدرضا باصر و ....
جمشید نظمی، حدود دو ماه پیش از شهادت رهبری، گردان سیدالشهدا را تحویل داده و در واحد تدارکات لشکر مشغول کار شد. جانشین «صلیب خیر اللهی» شده بود. حالا بخواهی نخواهی نگاهها به سمت او بود که برگردد.
با این حال، تابع تصمیم فرماندهان بودیم. اما به فاصله دو سه روز از شهادت رهبری، جمشید نظمی فرماندهی گردان سیدالشهدا را دوباره به عهده گرفت. وقتی شنیدم برادر نظمی برگشته گردان، این کلام گهربار حضرت امام (ره) یادم افتاد: «هر پرچمی از دست سرداری بیفتد، سردار دیگری آن را برداشته و به میدان آید.»
حالا دیگر دلها به شوق عملیات پرواز میکرد.
* پیام آقا مهدی باکری به مناسبت شهادت علی اکبر رهبری
بسماللهالرحمنالرحیم
«من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه ...»
این بار سردار رشید اسلام، محبوب رزمندگان، علی اکبر حسینپور رهبری عهد خود را وفا نمود، آنکه در میادین نبرد، همیشه بر کفار میخروشید و نعره مردانهاش، لرزه بر اندام پوسیده دشمنان خدا میانداخت و در جمع یاران، آنچنان متواضع بود که از مصاحبتاش و نگاه کردنش لذت میبردند، لبخندی همیشه بر گوشه لبانش نقش بسته بود، انگار به دنیا، به چهره بیوفای آن،به مکر و حیلههای آن، میخندید، تلاش دیگران را که برای اسیر کردنش در این عالم خاکی به کار میبرند، میدید و از روی بیاعتنائی متبسم میشد.
همیشه استوار و راست قامت بود، انگار که فشارهای روزگار مجروح شدنهای پیاپی، زخم زبانهای دشمنان و تلاشهای بیوقفه شبانه روزیشان در صحنههای سخت نبرد، هیچ کدام یاری خم کردن استوار قامت ایشان را نداشتند. صادق بود و پاک، رشید بود و شجاع، مهربان بود و خوش خلق، چه میگویم؟ از که میگویم؟ ما را یارای معرفی او نیست!
بر شجاعت و شهادت و ایمانش، سنگریزههای بیابانها، بلندای کوهها و عمق آبهای هور گواه است، عظمت ایمان درونی و صفات الهیشان را از سکوت راز دار شبها باید سوال کرد، او را خدا بهتر میشناسد، همو که خلقش نمود و او را آنگونه که دوست میداشت آراست.
و باز هم ما شاگردان تنبل این کلاس، در حسرت وصال و داغ فراق و انتظار وداع، بر جای ماندیم.
به دشمنان بیمروت اسلام بگوئید که این آخرین تلاشهای بیفائدهاش را شاهد باشد، زود باشید که عذاب الهی در شکل نصرت حق تعالی که به لشکریان اسلام نازل میشود، بر فرقشان وارد شود، و آنگاه ما همسنگران این شهید بزرگ که از ملاقات با خانواده معظمشان خجالت میکشیم، امیدواریم که در کنار مزار مطهر حضرت اباعبدالله الحسین (ع) پذیرایشان باشیم.
روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
*رضا قلیزاده علیار