به گزارش مشرق، غروب پنجشنبه بیستم مهرماه ۹۷، جمع محدودی از نویسندگان و شاعران با رهبر انقلاب دیدار کردند. در این برنامه برخی چهرههای شناخته شده حوزه ادبیات به بیان نظرات خود پرداختند و رهبر انقلاب نیز در ادامه توصیهها و نکاتی را بیان داشتند.
در این دیدار خانمها راضیه تجار، سارا عرفانی، وجیهه سامانی و عذرا سادات موسوی به نمایندگی از بانوان نویسنده حضور داشتند.
آنچه در ادامه میخوانید روایت این دیدار است که سرکار خانم وجیهه سامانی نویسنده کتاب خواب باران برای انتشار در اختیار ریحانه قرار داده است:
ببینید
عکس/ هدیه رهبرانقلاب به هنرمندان در دیدار شب گذشته
روز نشست رونمایی از تقریظ رهبری بر کتاب فرنگیس اولین باری بود که توفیق حضور در بیت رهبری را پیدا کردم. آن روز به خاطر شلوغی و ازدحام خانم های حاضر در نشست، نماز ظهر را از دست دادیم و فقط به نماز عصر رسیدیم.
بعد از نماز هم آقا سرپایی چند کلامی با فرنگیس و نویسنده کتاب صحبت کردند و رفتند و سهم ما فقط دیداری کوتاه سرشار از شعف و شادمانی بود. همین هم برای مان کافی بود. همین که در فاصله کمتر از نیم متر بایستی و ولی امر مسلمین جهان و حضرت آقایی که یک تنه دارد کشتی_انقلاب را در امواج متلاطم و سهمگین و طوفانی روزگار هدایت می کند، ببینی؛ برای مان مثل خواب بود. از سرمان هم زیاد بود.
آن روز شش نفر از دوستان خوب و مجریان توانمند تلویزیون هم در برنامه حضور داشتند و قرعه به نیک بختی ایشان افتاد و هرکدام انگشتری از آقا هدیه گرفتند.
در مسیر برگشت با دوستان می گفتیم به نماز ظهر که نرسیدیم، فرصت حرف زدن و شنیدن صحبت های آقا که دست نداد، لااقل کاش به ما هم انگشتری می رسید... که نرسید. و آن روز تمام شد. و ما به خانه برگشتیم. اما حلاوت و لذت همان دیدار کوتاه که مثل نسیمی زودگذر وزید و گذشت و تمام شد، با ما ماند.
تا چند روز قبل که گوشی همراهم زنگ خورد. از حوزه هنری بود. دعوت می شدم تا همراه جمع محدودی از دوستان نویسنده، در نشستی خصوصی با رهبری شرکت کنم. باور کردنی نبود. دو دیدار در عرض کمتر از دو هفته... آن هم بعد از همه این سال ها که حسرتش به دلم مانده بود...
پنجشنبه برخلاف روز رونمایی کتاب فرنگیس، از جمعی حدود سی نویسنده منتخب، فقط چهار خانم نویسنده بودیم...
این بار زودتر از اذان در آن دو اتاق تو در توی ساده و بی پیرایه همیشگی، در انتظار صف کشیدیم تا آقا وارد شوند.
نماز را به جماعت خواندیم. این بار تمام و کمال.
بعد از نماز همه در یک اتاق جمع شدیم و دور تا دور نشستیم.
آقای علیمحمد مودب یک به یک دوستان نویسنده را معرفی کردند. سریع و موجز و خلاصه.
بعد از معرفی از آقا پرسیدند: چقدر زمان داریم؟
آقا گفتند: باید همان اول سوال می کردید. الان یک ربع است از وقت تان گذشته...
همه خندیدیم.
چون فرصت کم بود، قرار شد فقط بعضی از دوستان صحبت کنند و از دغدغه ها و مشکلات و پیشنهاد های شان درحوزه کتاب و ادبیات و چاپ و نشر بگویند.
خانم تجار به عنوان بانوی پیشکسوت شروع کردند. داشتم با خودم فکر می کردم چطور می توانیم از آن انگشترها از آقا هدیه بگیریم؟ چطور باید عنوان کنیم؟ گفتنش سخت بود. خیلی هم سخت بود. اما اگر نمی گفتیم هم، از دست مان میرفت و دیگر معلوم نبود کی و کجا و چطور بتوانیم به دیدار آقا بیاییم و اصلا بشود یا نشود و قرعه به نام مان بیفتد یا نیفتد و...
در همین جنگ و جدل ها با خودم بودم که یک دفعه آقای مودب اسم من را بردند. با تعجب نگاه شان کردم. یکی از آقایان فیلمبردار به سرعت میکروفن پایه دار را مقابلم تنظیم کرد. اصلا فکرش را نمی کردم فرصت به صحبت کردن من هم برسد. آمادگی اش را نداشتم. از قبل کسی چیزی به ما نگفته بود. فقط می دانستیم از جمع خانم ها قرار است خانم تجار صحبت کنند.
حتما مکثم طولانی شده بود که آقای مودب دوباره صدایم کردند.
شروع کردم و هرطوری بود نکاتی که به ذهنم می رسید بیان کردم. اول از فرصتی که دست داده بود تشکر کردم. بعد از دغدغه همیشگی ام که همان معضل ضعف در سیستم پخش کتاب در تهران و شهرستان ها بود، نکاتی را گفتم. از لزوم توجه بیشتر به بانوان نویسنده که کم کم دارند گوی سبقت را از آقایان می برند هم حرف هایی زدم. دست آخر هم دلم را به دریا زدم و گفتم که از روز رونمایی کتاب فرنگیس و انگشترهای اهدایی شان به دوستان رسانه ای، این حسرت به دل مان مانده.
اقا خنده ای کردند و گفتند ان شاالله...
در فضایی کاملا دوستانه و صمیمی، تقریبا نیمی از دوستان نویسنده فرصت پیدا کردند تا از دغدغه ها و گلایه ها و مشکلات شان بگویند و بشنوند. آقا هم به دقت به همه حرف ها گوش می دادند و هر جا لازم بود، نکاتی را می گفتند .
دست آخر هم نیم ساعتی برای مان صحبت کردند و از لزوم توجه بیشتر به رمان و عقب بودن مان در این عرصه مهم و تاثیر گذار گفتند و اینکه ملت ها را باید از روی داستان ها و رمان های شان شناخت. گفتند البته حرکت های خوبی در این زمینه شروع شده و آثار خوبی از جوانان نوشته شده و این که به آینده ادبیات داستانی و رمان ایرانی بسیار امیدوارند.
مثل همه چیزهای دیگر که یاس و ناامیدی و تردید در وجودشان دیده نمی شود و فقط امید و روشنی ست که در کلام و نگاه شان موج می زند.
کمی بعد انگشترهای مان را آوردند. خوش حال بودیم، اما هنوز یک چیزی کم بود. جلسه که تمام شد، انگشترها را بردیم پیش آقا و گفتیم این طور قبول نیست، ما می خواستیم از خودتان هدیه بگیریم!
آقا باز هم خندیدند و گفتند اشکالی ندارد. انگشترها را گرفتند و دعایی خواندند و به ما برگرداندند. ما هم کتاب های مان را به رسم یادبود به ایشان هدیه دادیم و کتاب "خواب باران"م در دستان حضرت آقا نشست.
حالا دیگر جماعت آقایان جلو آمده بودند و ما به ناچار کنار کشیدیم.
انگشتر عقیق در دست، گردن می کشیدم تا یک بار دیگر حضرت آقا را از میان ازدحام حلقه پیرامون و جمع مشایعت کننده ببینم.
به این فکر می کردم چه زود و چه نیکو تیر دعایم به هدف استجابت رسید.
به این فکر می کردم که سه ساعت دیدار چه زود گذشت! درست مثل یک پلک بر هم زدن... و اینکه آیا درباره عمری و مجالی و فرصتی برای دیدار دست می دهد؟
به این که برخلاف آشوب و هیاهوی آن بیرون، چه آرامش ناب و زلالی در این اتاق های تو در توی ساده و صمیمی موج می زند.
و به این که... چقدر دل آدم این جا قرص می شود.
قرص و محکم و مطمئن