علیرضا جوانمرد - پیشانی نوشت ها - نشر اسم - کراپ‌شده

نشر اسم نشری است که برای کتاب وقت و انرژی می‌گذارد. رفتارش با نویسنده از جنس ابزاری و بازاری نیست. بخش خصوصی است. چی بهتر از این؟ شخصا هر کمکی بتوانم به این نشر انجام دهم می‌کنم.

گروه فرهنگ و هنر مشرق - خواندن کتاب «پیشانی نوشت ها» به قلم «علیرضا جوانمرد» که از سوی نشر اسم به بازار آمده، ما را به گفتگویی مکتوب و آنلاین با نویسنده اش در 9578 کیلومتر آن طرف تر تهییج کرد. آنچه در ادامه می خوانید، متن کامل این گفتگوست...

**: سلام بر جناب جوانمرد. خدا قوت. من خبرنگار کتاب سایت خبری مشرق هستم. کتاب شما را از جناب مکرمی گرفتم و خواندم. لذت بردم و تصمیم دارم با شما گفتگویی داشته باشم. تمایلی به این کار دارید؟

*: سلام برادر. خواهش میکنم. در خدمتم. فقط الان در مسافرتم. با شبکه های اجتماعی یا هر روش دیگری که صلاح بدانید.

**: هر کدام از داستان های شما در این کتاب، ظرفیت داستانی کاملی دارند، چرا آن ها را نیمه کاره رها کردید؟

*: متوجه نشدم زیاد. ممکنه توضیح بدین.

**: مثلا در داستان «مرگ شوخی بردار نیست»، شخصیت زن عمو پر از تعلیق های داستانی است که می شود یک کتاب کامل درباره آن نوشت؛یا حتی پسر عمو. حالا خاله و شوهر خاله و بچه ها که به یک باره زیر لاستیک ها له می شوند به جای خود .اما همه این تعلیق های فراوان و پر کشش را در یک داستان کوتاه چند صفحه ای رها می کنید...

*: شما می‌خواهید راجع به فرم با هم صحبت کنیم؟

**: راستش فرم و محتوا به هم پیوستگی شدیدی در داستان شما دارد. گاهی آنقدر محتوا پرکشش می شود و قلم روان است که فرم اصلا به چشم نمی آید. مثل موسیقی متن فیلم ها... من فرم و محتوا در داستان شما را از هم نمیخ واهم تفکیک کنم. حس می کنم این تفکیک به لذتی که از خواندن کتاب شما بردم لطمه می زند. الان ذهنم پر از سئوال است که نمی توانم یکی از آن ها را بیرون بکشم و بنویسم.

شاید بهتر بود شما این گفتگو را آغاز کنید و ما در این گفتگو هم مثل داستان شما، فرم و قالب را بشکنیم...

*: واقعا من خیلی مصاحبه کردن بلد نیستم. من اگر کاری تمرین کرده باشم داستان نوشتن است. شما که در مصاحبه حرفه ای هستید از یک جا شروع کنیم.

**: تعجیل شما در نوشتن فصل ها چقدر زیاد بوده. آنقدر که انگار حتی فرصت فشردن کلید اسپیس را هم نداشته اید! داستان ها نفس گیر و با سرعت می آیند و می خورند وسط صورت خواننده...

*: عجله برای نوشتن نیست. همینگوی می‌گوید یا قصه بگو یا خفه شو. هیچ علاقه ندارم در جایی از داستان بدون پیشرفت پیرنگی یا شخصیت سازی و یا اتمسفر چیزی بنویسم. کمی هم خشکی قلم دارم. بعضی ها قدرت بسط شان خیلی خوب است. من سعی می‌کنم بتراشم هیکل داستان را. چربی اضافی نداشته باشد.

**: تعبیر خشکی قلم جالب بود. اما همین خشکی به تعبیر شما، تبدیل به عرق سردی می شود که روی پیشانی مخاطب می نشید... پرسیدن سئوال درباره داستان شما از این جهت سخت است که نمی خواهم حتی ذره ای از لذت خوانش آن توسط افرادی که بعد از این مصاحبه آن را می خوانند، کم کنم. می خواهم فضای وهم آلود و پر کشش داستان به دست من خراب نشود.

*: خیلی لطف دارید. ممنونم.

**: همین قصه گویی به تعبیر همینگوی را از کجا یاد گرفتید؟ می شود گفت در خونتان بود یا این که آموزش دیدید؟

*: واقعا قصه گفتن و داستان نوشتن تا حد زیادی آموزشی است. اما تیر خلاص در داستان کشف شخصی است. خیلی‌ها می‌توانند قصه سر هم کنند. کار ساده‌ای به هیچ وجه نیست. اما بعدش می‌شود پرسید ثم ماذا؟ الان بازار دست این داستان هاست. باقیش کشف شخصی است و مشارکت خواننده در کشف شخصی. این خیلی اکتسابی و آموزش پذیر نیست.

**: الان که با شما صحبت می کنم ساعت یک و ده دقیقه نیمه شب است به وقت شما و همین وسط گفتگو باید تشکر کنم از وقتی که اختصاص دادید. اما جالب این است که داستان شما را هم نمی شود در ساعات روز و روشن خواند. داستان شما حس نیمه شبی دارد. در تنهایی و پر از وهم و خیال...

*: من مشکلی با ساعت ندارم. تمام کنیم؟

**: نه چرا تمام کنیم؟ به نظر شما اگر الان بپرسم تعریف شما از قدیس چیست؟ همه داستانتان لو می ورد؟

*: ببینید واقعا تمام ماجرای من برای داستان نویسی، مشارکت خواننده در کشف تجربه داستانی است. تجربه داستانی غیر از تجربه زندگی شخصی است البته. برای همین اجازه بدهید جواب سوال را صراحتا ندهم. مزه خواندن داستان در کشف است. به هر حال در جهان ذهن من قدیس زندگی می‌کند.

**: آقای مکرمی، مدیر انتشارات اسم وقتی خواست کتاب شما را به من هدیه بدهدف خواستم چیزی در ابتدایش بنویسد. نوشت: این کتاب به گمانم حجوم و تصرف نویسندگان مذهبی و  انقلابی به فرم و بافت داستان است... شما چقدر این را قبول دارید؟

*: البته لطف داشتند. تلاشی بوده برای این موضوع.

**: کمی بیشتر توضیح بدهید. اساسا چه شد که تصمیم گرفتید به فرم و بافت داستان هجوم ببرید؟ یا این که بر چه مبنایی شما را می شود انفلابی و مذهبی دانست؟

*: فکر کنید داستان چیست اصلا. فرم و بافت داستان هیچ وقت اصالت نداشته. مسأله من این است که کار تازه باید کرد. در برابر ستمی که حکومت جائر به حضرت صدیقه می‌کند چه داستان‌هایی می‌شود نوشت؟ آیا از کنار هم قراردادن تکه‌های تاریخ می‌شود داستانی تازه گفت؟ من تلاشم را می‌کنم فرم‌های تازه بگویم. مضحکه پست مدرن که پاورقی از اصل مهمتر است. می‌شود این مضحکه را داستانی مضحک کرد.

**: این داستان مضحک در فصل آخرتان به خوبی مشخص است...

*: بله مضحکه ی داستان آخر.

بریده ای از متن کتاب:
کابوس: کابوس را تعبیر نباشد، که کابوس همان کابوس است.

زهرا: زهرا در لغت گل باشد و گل سرخ باشد و دیدنش در خواب خوشبو باشد و بر چند وجه است: اول خوب روی، دوم همراهی که طاقت تنهایی ندارد و سوم زود بپژمرد.

بهشت زهرا: اگر بهشت زهرا دید بداند که از مرض به مرگ خلاص شود و بهشت همان زهراست.

**: به اینجای کتاب که رسیدم کلی جا خوردم. فصل اول کتاب بود و گمان کردم با یک متن طنز طرف هستم... خصوصا تعبیر بهشت زهرا...

*: این یک داستان بسیار غیر تصریحی است. زهرا گلی است که زود بپژمرد. و بهشت همان زهراست.

**: چرا نشر اسم را برای انتشار کتابتان انتخاب کردید؟ این فرم از داستان را خیلی از ناشران دیگر هم ممکن بود که منتشر کنند...

*: واقعا این سوال عجیبی است. خیلی ها می‌پرسند. حتما باید فلان نشر کتاب داستان چاپ کند. نشر اسم نشری است که برای کتاب وقت و انرژی می‌گذارد. رفتارش با نویسنده از جنس ابزاری و بازاری نیست. بخش خصوصی است. چی بهتر از این؟ شخصا هر کمکی بتوانم به این نشر انجام دهم می‌کنم. حتما باید به پروپاگاندا ی موجود تن بدهیم؟

**: هر چه تلاش می کنم به ارتباط مشخصی بین طرح جلد کتاب و محتوای آن نمی رسم. می شود درباره آن هم توضیح بدهید؟

*: آن را از جناب آقای کاشانی بپرسید. ایشان طراح بودند.  به نظر من از داستان یادش رفته بود خداحافظی کند الهام گرفته شده. (با مجید کاشانی تماس گرفتیم اما او در سوگ پدر نشسته بود و رویمان نشد این سئوال را از او بپرسیم.)

**: می خواهم از خودتان بپرسم. از تحصیلات؛ از آغاز نوشتن؛ از این که تا امروز چند کتاب نوشته اید؛ حتی از زندگی شخصی تان... هر چقدر که دوست دارید به این سئوال جواب بدهید...

*: متولد ۵٧؛ فارغ‌التحصیل دبیرستان مفید؛ لیسانس مهندسی مکانیک دانشگاه علم و صنعت؛ فوق لیسانس مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان؛ از سال ٧۶ تا حالا شاگرد خیلی از اساتید بوده‌ام. اما دانش جواد جزینی و سبک تدریسش من را بدجوری معتاد کلاس‌هایش کرده.

**: صوت کلاس های ایشان را شنیده ام. واقعا جذاب است...

*: عالی.

**: این اولین کتاب شما بود؟

*: خیر . اولین کتابم نیست. ولی اجازه بدهید بیشتر توضیح ندهم.

**: منظورم اولین کتاب منتشر شده در ایران است...

*: بله؛ اولین کتاب فارسی در ایرانم نیست. و در خارج از ایران هیچ کار چاپی یا دستنویس یا هر جور دیگری ندارم.

**: این که اولین کتابتان با قابلیت های بالا در معروف شدن شما و داستانتان را در آستانه 40 سالگی منتشر کردید، اتفاقی بود یا...

*: اتفاقی نبود. نه از جهت شهرت. چون بازخورد خاصی از کتاب هم نداشته‌ام. اما وسواس داشتم که دفتر مشقم را چاپ نکنم. دوست داشتم داستان ها دست کمی از استانداردهای داستان های خوب داشته باشد.

**: دوست داشتید من چه سئوالی بپرسم که نپرسیدم؟

*: خیلی سئوالها. سئوال های فنی و محتوایی و چالشی!

**: ترس نگذاشت که خیلی از سئوال ها را بپرسم. ترس از لو رفتن داستان و لذت خواندنش. ترس از نزدیک شدن به برخی لحظات وهم انگیز کتابتان...

*: چرا ترس! رندانه و فنی با مسایل برخورد می‌کنیم.

**: برای ما که شب و روزمان با کتاب است، گاهی کتاب هایی به دستمان می رسد که ترسناکند. آنقدر خوب که می ترسیم نزدیکشان بشویم. نکند کوچکترین حرف و حدیثمان به آن لطمه ای بزند. حالا این ترس را بگذارید کنار این گفتگوی مکتوب که لحن ندارد و دوستی با جوانمردی که تا حالا ندیده امش... پاسخ های نیمه شبانه شما به سئوالهایم را سپاسگزارم و بقیه حرف ها را می گذارم برای اولین دیدار حضوری. فکر می کنم همین قدر برای سئوال برانگیری در ذهن مخاطب برای رفتن سراغ کتاب شما کفایت کند. ممنونم از وقتی که گذاشتید.

*میثم رشیدی مهرآبادی

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس