به گزارش مشرق، چهار پسر دارد و اصالتاً دزفولی هستند. اسماعیل متولد ۱۷ مهر سال ۷۴، دو هفته قبل از سالروز تولدش و ورود به ۲۴ سالگی در ۳۱ شهریور امسال آسمانی شد. ایرج شفیعینژاد پدر خانواده در دوران دفاع مقدس بسیجی بود و در تدارکات و پشتیبانی جبهه خدمت میکرد. پدر میگوید اسماعیل گل سرسبد فرزندانش بود که امسال در رژه نیروهای مسلح که به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس همزمان با سراسر کشور در اهواز برگزار شد به دست تروریستها به شهادت رسید. با پدر و برادر این شهید اهوازی به گفتوگو نشستیم تا از فرزند و برادر خود بگویند.
اسماعیل چطور فرزندی برای شما بود؟
میگویند شهدا گلچین میشوند، حقیقتاً اینگونه است. اسماعیل گل سرسبد فرزندان من بود؛ معصوم، پاک و یک بسیجی مخلص بود. نوعاً شهدای ما از دوران پیروزی انقلاب تا دفاع مقدس و اکنون شهدای مدافع حرم جزو بهترینها بودند. شما خودتان با بسیاری از خانوادههای شهدا از همه قشر مصاحبه کردهاید، میدانید شهدا گلچین شده آن خانوادهها هستند. همه آنها گل بودند، اسماعیل ما هم گل سرسبد بود.
اهل درس و دانشگاه هم بود؟
از همه نظر نمونه بود. بله ایشان لیسانس مدیریت داشت و مصمم بود تا مقطع دکتری ادامه تحصیل دهد، اما گفت: میخواهم بین کارشناسی و کارشناسی ارشد فاصلهای بیندازم و تنفسی بگیرم و بروم سربازی تا بعداً دوباره تحصیلات دانشگاهی را ادامه دهم. تصمیم داشت دکتری هم بگیرد و من میدانم که قطعاً این کار را میکرد. در دانش و معرفت واقعاً نخبه بود.
چند ماه به سربازی رفته بود؟
سه ماه خدمت و سرباز سپاه بود.
گویا فرزند شما قصد نجات جان یک جانباز را داشت که به شهادت رسید.
بله، جانباز منجزی روی ویلچر نشسته بود. گویا گلوله هم خورده بود که اسماعیل قصد داشت او را به نقطهای امن برساند که هدف تیر تروریستها قرار میگیرد و هر دو به شهادت میرسند، اما اسماعیل همیشه از شهادت میگفت. یک بار به مادرش گفت: اگر روزی یک پلاک بیاورند و بگویند فرزندت شهید شده است و این هم پلاکش است چه میگویی؟ مادرش در پاسخ به او گفت: این حرفها چیست که میزنی، هنوز اول جوانی شماست و اسماعیل گفت: تا چشم برهم بزنی میگذرد و وقت رفتن میرسد.
برادر شهید
کمی از اسماعیل برای ما بگویید...
من هفت سال از اسماعیل بزرگترم، اما علم و معلومات اسماعیل از من بیشتر بود. او مایه آرامش خانواده بود. هر مشکلی برای ما پیش میآمد، کمکمان کرده و در راهحل مشکل با ما همراهی میکرد. واقعاً یک پشتیبان بود. خیلی صبور، آرام و بامعرفت بود، برای همین هم دوستان زیادی داشت. همیشه میگفت: میخواهم یک روز معروف و شناخته شده شوم. مثلاً در ورزش قهرمان شوم و مدال بگیرم یا جایزه بزرگی بگیرم و امروز با شهادتش معروف شد. اکنون نه همه اهواز، دزفول و خوزستان بلکه همه ایران اسماعیل ما را میشناسند. به جایگاه شهید حججی غبطه میخورد. وقتی شهادت شهید حججی را دید، گفت: او مرد بزرگی است که حاضر شد از زن و بچه و همه دنیا بگذرد و به سوریه برود و وقتی به اسارت دشمن وحشی و قسی القلب تکفیری هم درآمد مردانه مقاومت کرد و خود را نباخت. طوری اینها را میگفت که انگار خودش هم اینگونه شهادت را دوست دارد.
خاطرهای از ایشان میتوانید تعریف کنید؟
اسماعیل یک عادت قشنگ داشت و آن اینکه وقتی به خانه میآمد و وقتی میخواست از خانه بیرون برود، مادر را در آغوش میگرفت و میبوسید. هفته پیش از شهادتش که از پادگان به خانه آمد، گفت: مادر قرار است محل پادگان ما تغییر کند و به منطقه مرزی برود، برای همین مشخصات خودمان را دادهایم تا برایمان پلاک درست کنند درست مثل زمان جنگ که هر رزمندهای یک پلاک داشت تا در صورت شهادت کار شناسایی پیکر او آسانتر انجام گیرد. به مادر گفت: حالا خوب است ما برویم و بعد از مدتی یک پلاک برای شما بیاورند و بگویند این پلاک اسماعیل شماست، درست مثل فیلمهای جنگی. بعد از مادر پرسید شما چه میکنید که مادرم به گریه افتاد و گفت: این حرفها را چرا میزنی دور از جانت باشد، اما یک هفته بعد از این ماجرا به شهادت رسید.
چگونه از شهادتش مطلع شدید؟
صبح آن روز من رفتم کار بانکی انجام دهم. در بانک بودم که خانمی آمد داخل بانک و گفت: خدا لعنت کند اینها را دوباره تیراندازی کرده و مردم را کشتهاند. بعد هم خبر آن حادثه تروریستی در مراسم رژه نیروهای مسلح را داد، چون میدانستم احتمالاً اسماعیل در رژه باشد به سمت محل حادثه حرکت کردم. دیدم تمام خیابانها را بستهاند و کسی را راه نمیدهند. وقتی گفتم برادرم آنجا بود، گفتند به بیمارستان برو. هر کاری کردم راهم ندادند. رفتم پادگانی که اسماعیل آنجا بود، چون احتمال میدادم که او سر پست باشد و به رژه نرفته باشد، اما دژبانی پادگان گفت: همه در مراسم رژه هستند. با پیگیری زیاد سرانجام گفتند نام برادرت در لیست مجروحان است. گلوله به پایش خورده است. رفتم در اورژانس بیمارستان اسماعیل را پیدا نکردم. مرا به قسمتی که شهدا بودند راهنمایی کردند. دیدم در یک اتاق شیشهای هفت شهید است که رویشان را با ملحفه پوشاندهاند.
ملحفه اول را کنار زدم، چهره بچه چهارسالهای را دیدم که بعدها متوجه شدم نامش محمد طاها اقدامی است. ملحفه بعدی را کنار زدم، یک پاسدار شهید بود که لباس سبز خونینش گواه شهادتش را میداد. قبل از اینکه ملحفه بعدی را کنار بزنم، چشمم به ساعت مچی روی دست شهید که از ملحفه بیرون زده بود افتاد. با خود گفتم یا امام حسین این اسماعیل نباشد. سختترین لحظه زندگیام بود. ملحفه را به سختی کنار زدم. اسماعیل بود. پیکرش غرق در خون بود. قبل از رسیدن به بیمارستان به پدرم گفته بودم که میگویند اسماعیل مجروح شده است و من به بیمارستان میروم، به برادر دیگرم هم همین را گفته بودم. آنها هم بعد از من آمدند. لحظات سخت و طاقتفرسایی بود. پیشبینی اسماعیل محقق شده بود.
دوستش محمد میگفت: اسماعیل هر روز از خانه ساندویچ نان و پنیر میآورد و با هم میخوردیم. روز آخر هم ساندویچ را نصف کرد و به من که دژبان بودم گفت: هر دوی ما لیسانس هستیم، اما تفاوت ما این است که احتمال شهادت من بیشتر از شماست و همینطور هم شد.
یکی از دوستانش هم بعد از شهادت خواب اسماعیل را دید که با لباس خدمت و کوله بزرگ سر مزارش ایستاده و گفته من خیلی خوشحالم، خیلی از دوستانم پیش من هستند.
اسماعیل به درس و دانشگاه خیلی علاقه داشت. میگفت: بعد از سربازی باید کاری پیدا کنم تا درآمدی داشته باشم و بتوانم تحصیلاتم را تا دکتری ادامه دهم، مرا هم خیلی تشویق به ادامه تحصیل میکرد.
منبع: روزنامه جوان