به گزارش مشرق، بیشتر دوستانش کودکان معلولی هستند که امیدشان را در زندگی از دست دادهاند و فکر میکنند معلولیت یعنی پایان زندگی. اما او همچون فرشتهای سوار بر دوچرخه از راه میرسد و به همهچیز پایان میدهد و حال خوب را جایگزین تمام ناراحتیها میکند. درست است که یکپایش آهنی است. ولی در سینهاش قلبی از جنس مهربانی دارد. به همین دلیل اکثر دوستدارانش او را مرد آهنی صدایش میکنند و عدهای مرد عنکبوتی رؤیاهایشان تصورش میکنند. این وصف کوتاهی از «هادی شعبانی» متولد سال 1361 است. کودک بود که در اثر حادثهای دچار معلولیت از ناحیه پای چپ شد. او فارغالتحصیل رشته سینما از دانشگاه هنر و هنر آموخته عکاسی در فرانسه، نقاش و مجسمهساز، بنیانگذار آموزش آکادمیک عکاسی به نابینایان و معلولان جسمی حرکتی، مدرس هنر به کودکان در مناطق محروم کشور، مدرس عکاسی و سینما و ورزشکار حرفهای در رشته دوچرخهسواری و تیراندازی است. شعبانی تاکنون 2 نمایشگاه مجسمهسازی، 7 نمایشگاه انفرادی نقاشی، 5 نمایشگاه انفرادی عکس و بیشتر از 30 نمایشگاه گروهی در رشتههای مختلف برپا کرده است.
بیشتر بخوانید:
شاهین ایزدیار اگر یک کشور بود چندم میشد؟ +جدول
نقش لبخند بر چهره غمزده
سکوت در خانه حکمفرماست. هیاهوی بازی بچههای همسایه در کوچه دخترک را با هزار زحمت به کنار پنجره قدیمی میکشاند و با نگاهی حیرتزده و شوق دویدن حسرت میکشد. غم در چهره پدر و مادر فریاد میزند. شاید روزها از آخرین باری که با همصحبت کردند میگذرد. اما در آنسوی شهر مردی با پاهای آهنی در پی تدارک یک شادی است. بیامان و با عشق برای شادی دخترک در حال رکاب زدن است. وقتی جلوی در خانه دخترک میرسد نفسنفس میزند. قادر به حرف زدن نیست. زنگ خانه را که میزند پدر پریشان در را باز میکند و با نگاهی خیره «هادی» را نگاه میکند که با زبان بیزبانی میگوید: «حرفت را بزن.» هادی لبخندی میزند و میگوید: «برای مشاوره دخترتان آمدهام.» آنوقت یک شاخه گل درمیآورد و به مرد میدهد. با تبسمی ترکهای لبش را تر میکند و زیر لب میگوید: «این هم مثل همه آنهایی است که میآیند و میروند و هیچ کاری از دستشان برنمیآید.» مرد در را باز میگذارد و با صدایی بیحال میگوید: «از پلهها بالا برو.» اما هادی خوب میداند درد آنها چیست.
حال دگرگونشدهاش را با لبخندی کنترل میکند و پای آهنیاش را از روی رکاب باز میکند و داخل خانه میرود. دوچرخه را گوشه حیاطی میگذارد و تلاقی پاهای آهنیاش روی پلهها در سکوت خانه طنینانداز میشود. پدر دخترک با شنیدن صدا به حیاط میآید و وقتی او را میبیند که همان مشاور است با تعجب دوچرخه گوشه حیاط را ورانداز میکند و دوباره برای اینکه مطمئن شود میگوید: «آقا پاهای شما آهنی است؟ شما معلول هستید؟ پس چطور اینطوری دوچرخهسواری میکنید؟» هادی لبخندی میزند و میگوید: «بله!» لبخند دلنشینی روی چهره مرد نقش میبندد. همسرش را چنان صدا میکند که گویی چیز عجیبی دیده است. هادی هنوز روی پل آخر نرفته که مادر دخترک با لبخندی او را به اتاق راهی میکند. در اتاق که باز میشود دخترک با بیاعتنایی که باز همان مشاوره همیشگی است همچنان از پنجره بیرون را نگاه میکند. هادی میگوید: شما سپیده خانم هستید؟» صدای مشاور همیشگی نیست. وقتی دخترک برمیگردد مردی را با چهره خندان و لباس ورزشی و پاهای آهنی در وسط اتاق میبیند. مکثی میکند و به او میگوید: «تو مرد آهنی هستی.» در کوتاهترین زمان ممکن صدای خندههای دخترک فضای بیجان خانه را لاجوردی میکند و مادر و پدر انگیزه دوبارهای برای زندگی میگیرند.
اکنون بعد از چند سال مشاوره و آموزشهای هادی، سپیده درحالیکه پا به 9 سالگی میگذارد یک نقاش درجهیک است. او میگوید: «نگرش من درباره معلولیت مثل تفاوت قائل نبودن بین رنگ پوست انسانهاست. آدمها سیاه هستند، سپیدند و زردپوستاند. معلولیت هم یک زبان مشترک و بینالمللی است. متأسفانه نگاه جامعه ما به معلول، فردی است که لنگلنگان و محتاج به دیگران برای گذران زندگیاش گدایی میکند. با انجام کارهای مختلف با این تفکر مبارزه میکنم.»
سفر به روستاهای محروم
اما دلیل کارهای این مرد مهربان هم حکایتی دارد. او تابهحال چندین بار عمل جراحی انجام داده است که در آخرین عملی پاهایش را از ناحیه لگن قطع کردهاند. میگوید: «آنقدر روند درمانیام هزینهبردار بود که دیگر پولی برای ادامه روند درمان نداشتم. تا اینکه پزشکی پذیرفت آخرین عمل جراحی را برایم رایگان انجام دهد. بیاختیار گریه میکردم. نمیدانستم به چه کسی متوسل شوم و از چه کسی کمک بخواهم. ناگهان نوایی از چند تخت آنطرفتر به گوشم رسید. همان جانبازی بود که وقتی وارد بیمارستان شدم کلی تحویلم گرفت و با توجه به اینکه میدانست حالوروز درستی ندارم سربهسرم میگذاشت.
احساس کردم در حال روضه خواندن است. گفتم: «برادر کمی بلندتر بخوان.» با همان لحن مهربان گفت: «نوکرت هم هستم.» آن جانباز صدایش را کمی بالاتر برد. هادی بیصدا همچون شمعی که از حرارت شعلهاش آب میشود میگریست. روضه حضرت عباس (ع) بود. آن جانباز مرا به دشت کربلا برد و مقتل آقا را میخواند. با خودم گفتم: «این همان کسی است که باید دستش را بگیری. ولی کدام دست را باید میگرفتم؟ به کدام قامت باید تکیه میکردم؟ همچنان در ذهنم اینها را مرور میکردم و کمکم دلم آرام گرفت. نذر حضرت عباس (ع) کردم که اگر حالم آنطور که میخواهم شود در خدمت معلولان باشم. بعد از مدتی با تلاش و توکل خودم را پیدا کردم. از آن پس سفرهایم به روستاهای محروم و سرکشی به معلولان آغاز شد. روستاهایی در استان البرز وجود دارد که اکثر جامعه آن به دلیل ازدواجهای فامیلی معلول هستند. متأسفانه هیچکدام از آنها جرئت شکستن این فرهنگ نادرست را ندارند. به آنجا میروم و تلاش میکنم برای بچههایی که در محرومیت به سر میبرند کاری انجام دهم. آنها با دیدن من که دوچرخهسواری میکنم خیلی انگیزه میگیرند. به آنها نقاشی کردن یاد میدهم و اوقات خوشی را با هم میگذرانیم. خیلی از آنها از افسردگی به امید برگشتهاند. میدانید بدترین صحنه برای من چه وقت است؟ بدترین زمان هنگامی است که میبینم معلولی دست نیاز به سمت دیگران دراز میکند.»
آخر هفتهها که میشود بچههای روستاهای اطراف منتظر «مرد آهنی» مهربانی هستند که حال خوب را برایشان سوغات بیاورد. هادی هر بار با بچهها که روبهرو میشود از دنیا، جدا و چنان گرم آموزش و بازی میشود که گذر زمان را حس نمیکند: «معصومیت این بچهها و اینکه چقدر به من وابسته شدهاند مسئولیت مرا بیشتر میکند. گاهی با خودم فکر میکردم که آیا این کارم تأثیر دارد و دردی را دوا میکند یا خیر؟ یکبار که بعد از کلی کار با بچهها یک نفر به دوشم زدم وقتی برگشتم دیدم یک روحانی است که عصا دارد. او هم مثل من پا نداشت. گفت: این کار تو مرا یاد سالهای دفاع مقدس انداخت که بچهها جهاد میکردند. بعد کلی با همصحبت کردیم و متوجه شدم راهی را که به آن وارد شدهام درست است.»
دنبال کارهای غیرممکن هستم
می شود گفت تقریبا همه افرادی که با این دوچرخه سوار روبهرو میشوند تعجب میکنند. حتی گاهی افرادی که از کنارشان عبور میکند دنبالش میآیند تا ببینند آن چیزی که دیدهاند درست بوده یا خیر. آنوقت کلی با او عکس میگیرند و اعتراف میکنند که معلولان تواناییهای بالایی دارند. اما این اعتراف برای هادی خیلی لذت بخش است. او دوست دارد توانمندی معلولان را به جامعه ثابت کند تا کسی با حالت تحقیرآمیز به معلولی نگاه نکند. میگوید: «کلاً دنبال کارهای غیرممکن هستم تا ثابت کنم معلولیت پایان زندگی نیست. وقتی میخواستم دوچرخهسواری انجام دهم سالها درگیر این موضوع بودم که دوچرخه ای را مختص خودم طراحی کنم. ولی موفق نشدم و به این نتیجه رسیدم که باید خودم را تغییر دهم. در غیر این صورت دیگر نامم دوچرخه سوار نیست و نمیتوانم ادعا کنم یک دوچرخه سوار حرفه ای هستم. به همین دلیل شروع به یادگیری کردم. خیلی تلاش کردم. حتی دستم شکست. وقتی از طرف چپ تعادلم را از دست میدهم نمیتوانم خودم را حفظ کنم و زمین میخورم.»
ساخت زانوی ورزشی ایرانی
از یک خاطره خوش یاد میکند: «در دوران دانشگاه با آقای کیارستمی و تیمی از فرانسه که برای تحقیق و ساخت معنویت در سینما کار میکردند شروع به کار کردم. عکاسشان بودم. وقتی شرایط و توانمندیهایم را دیدند کمک کردند از کشور فرانسه یکپای مصنوعی تقریباً رایگان تهیه کنم.»
داشتن یکپای ورزشی نقطه عطفی در یادگیری دوچرخهسواریاش بود و پیشرفت خوبی هم داشت. اما بر اثر یک حادثه آن را از دست میدهد. «وقتی داشتم از چهارراه ولی عصر (عج) عبور میکردم یک موتورسوار به من زد و فرار کرد. همهچیز درست بود. چراغ برای عابر پیاده سبز بود و من هم داشتم آهسته از روی خط کشی عبور میکردم که یک موتورسوار به خیال اینکه من هم مثل مردم دیگر با دیدنش واکنش نشان میدهم به طرفم آمد. ولی نمیدانست که من نمیتوانم مثل دیگران عکس العمل نشان دهم. من ماندم با یکپای خراب که هنوز اقساط وام همان مبلغ کم را هم پرداخت نکرده بودم. بعد از آن حادثه برای گرفتن پای جدید به تمام ارگانهای مربوطه سر زدم و توانمندیام را در دوچرخهسواری با فیلمهای ضبط شده نشان دادم ولی هیچ کس کاری برایم انجام نداد. من دومین ایرانی هستم که این توانمندی را دارم با یکپا دوچرخهسواری کنم و در دنیا جزو 30 نفری هستم که این کار را انجام میدهند. نفر اولی که به عنوان معلول دوچرخه سوار در ایران رکورددار بود در المپیاد ریو فوت کرد و حالا فقط من این توانمندی را در ایران دارم. مسئولان می گویند مگر چند نفر هستید که ما پیست در اختیارتان بگذاریم تا تمرین کنید؟ من در فضای عمومی تمرین میکنم و روی پای خود ایستادهام. جدا از حمایتهایی که نشد زانوی مصنوعی مناسب برای این کار بیش از 18 هزار دلار قیمت دارد.»
او از تصمیم و همتش برای ساخت پای مصنوعی میگوید: «تصمیم گرفتم یکپای مصنوعی و مناسب دوچرخهسواری طراحی کنم. این کار را انجام دادم و نمونه پیشرفتهای را ساختم که حتی از خارجیاش بهتر است؛ ارزانتر و خیلی سبکتر از آن. با پایی که خودم طراحی کردم حدود 18 کیلومتر با دوچرخه رکاب میزنم و کارهایی مثل رانندگی را انجام میدهم. این توانمندی را از پدرم یاد گرفتهام. چون او جدا از عکاسی، تراشکار بسیار زبردستی است. تراشکاری و مهندسی اجسام را از او یادگرفته ام.»
هادی اکنون رکورددار دوچرخهسواری معلولان دنیاست و پیشنهاداتی از کشورهای مختلف از جمله فرانسه داشته است که در تیم ملی این کشور رکاب بزند. اما او هیچکدام را قبول نکرده و نخواهد کرد: «از همه مهمتر برای من این است که یک ایرانی محسوب میشوم. دوچرخهسواری برای من اول حکم سلامتی را دارد. تلاش میکنم برای کشورم رکاب بزنم و قهرمانی به ارمغان بیاورم تا برای کشوری مثل فرانسه کار کنم و مجبور شوم هویتم را عوض کنم. هویت من به عنوان یک ایرانی خیلی ارزشمندتر از این حرفهاست. حتی وقتی نمایشگاه عکس یا نقاشی در فرانسه یا در کشور اروپایی برگزار میکنم و پیشنهاد میدهند برای آنها نقاشی کار کنم هم قبول نمیکنم. چون تفکرم اینچنین است. اگر مسئولان برای دوچرخهسواری از من حمایت کنند مدرسه میزنم و با تربیت آدمهایی مثل خودم به کشورم خدمت میکنم.»
آموزش عکاسی به نابینایان
او درباره عکاس شدنش میگوید: «پدرم عکاس بود و همیشه یک دوربین نسبتاً حرفه ای در خانه ما وجود داشت. از دوران کودکی عکاسی را شروع کردم. خیلی سخت این کار را انجام میدهم. چون چند بار دوربینم را دزدیدند. آخرین بار همین چند وقت پیش بود. موتورسوار وقتی متوجه ناتوانی بدنیام شد که نمیتوانم دنبالش بدوم دوربین را از دستم قاپید و با خودش برد. شاید تا چند وقت دیگر نتوانم دوربین بخرم. ولی اینها مانعی برایم نیست. هیچ وقت دست از تلاش نکشیده و در دانشگاه فرانسه بورسیه رشته عکاسی شدهام. به کشورهای زیادی سفر کرده و نمایشگاهی از کارهایم برگزار کردهام. آنها وقتی با من روبهرو میشوند حیرت میکنند و کارهایم را میخرند.»
ایده یاد دادن عکاسی به نابینایان و تشکیل بنیاد عکاسی نابینایان یکی دیگر از کارهای این هنرمند است. او سالها به این فکر میکرد که عکاسی را به نابینایان یاد دهد و درباره این موضوع تحقیقات بسیار زیادی انجام داده است. اما یک اتفاق آغاز این کار میشود. میگوید: «با افرادی که نابینایی را در مقاطع مختلف از زندگیشان تجربه کردهاند صحبت کرده و مطالعات زیادی در این باره انجام دادهام. نابینایان حس لامسه بسیار قوی و جدا از صدا و بو، تجسم دقیقی از رنگها و اجسام دارند. آنها بلافاصله وقتی وارد محیطی میشوند محیطشان را تا 360 درجه تجسم میکنند. این کار کمک میکند تا عکاسی کنند. اولین فردی که به او عکاسی یاد دادم یک خبرنگار بود که به عراق رفته بود و آمریکاییها با قنداق تفنگ به سرش زده بودند و به همین دلیل او بیناییاش را از دست داده بود. بعد روی یک تیم نابینا شروع به آموزش عکاسی کردم که موفقیت آمیز بود و سال 1378 بنیاد عکاسان نابینا را تشکیل دادم.»
هادی تمام توانمندیهایش را مدیون زحمات پدر و مادرش میداند: «درباره پدرم در جاهای مختلف صحبت کردهام. مادرم هم نویسنده است و 11 رمان نوشته که چند داستانش روایت زندگی معلولان است. این دو نفر نگرش متفاوتی درباره زندگی دارند که مسلماً به من هم منتقل کردهاند. من هم مثل همه آدمها ناامید میشوم و گاهی کم میآورم. بالاخره کارهایی عجیب انجام میدهم که از توان معلولی با شرایط من خارج است. اکنون صخره نوردی را شروع کرده و بارها چنان به زمین خوردهام که از ادامه کار پشیمان شدهام. ولی دوباره از اول شروع کردهام. من هیچ وقت ناامید نمیشوم.»