به گزارش مشرق، مریم حسینیان، نویسنده در مطلبی نوشت:
دختر، مانتوی قلاب بافی زرد پوشیده بود با شال بنفش. زیاد دیده ام راننده های اسنپ خانوم؛ ولی این یکی فرق داشت. شاید از لبخندش خوشم آمد و چشم های سبزش که با شیطنت به مقاومت امیرحسین برای فرار از مهدکودک می خندید.
گفتم چند روز توی خونه بوده و دلش نمی خواد بره... دختر بلافاصله گفت: مگه ما دلمون می خواد؟...دلم نمی خواست. پسرکم را که سپردم به آزیتا و برای قطره ی بینی اش سفارش کردم، دختر از کودکی خودش برایم گفت. این که خواهر بزرگ تر دارد و پدرش همیشه لباس پسرانه می پوشانده به او. تا ده سالگی با پسرها بازی می کرده و اسمش سهیل بوده. عاشق مهدکودک و کودکستان بوده و تا سه سال پیش، یکی از روزهای فرد می رفته مهد چون می دانسته سوپ دارند. با اولین دوستی که کلاس اول انتخاب کرده هنوز هم دوست است. از دانشگاه خوشش نیامده ولی مهندسی اش را گرفته و پارسال بعد از هفده سال گرفتار تعدیل نیرو شده. لبخندش توی اینه فرصت همدردی لحظه ای را از من گرفت.
چیزی در وجود خانوم راننده به شدت برایم جذاب بود...نوعی قدرتمندی باشکوه که حتا او را موقع رانندگی هم متمایز می کرد. دختر گفت: من همیشه نان آور خانواده بودم. می دونی پدر ورشکسته یعنی چی؟ ...نمی دانستم. گفت: منتظر رای دادگاه هستم برای این که حقمون رو از عموم بگیرم. وقتی اون پول بیاد دیگه کار نمی کنم...دوسال فقط می گردم برای خودم. گفتم: ولی تو به کار عادت کردی. از توی آینه نگاهم کرد. تازه فهمیدم که برخلاف چشم های زیبایش، فک مردانه و درشتی دارد. گفت: می خوام درسم رو ادامه بدم... سفر برم، زبان بخونم... گفت: آهان پس گشتن یعنی این. خوبه.
گفت باید ازدواج کنم. باید زود بچه بیارم. سی و هفت ساله ام. اخه من فقط برای بچه می خوام ازدواج کنم.
خجالت کشیدم بقیه ی پولم را بگیرم، هرچند یک هزار تومانی را جلوی صورتم تکان می داد، خجالت کشیدم برایش آرزوی موفقیت کنم.
او روز خوبی را برایم آرزو کرد و من تا وقتی پشت میز اداره نشستم به این فکر می کردم که کودکستان را دوست نداشتم چون سیمین جون مدام مرا با خواهرم که قبلا شاگردش بود مقایسه می کرد و من نمی دانستم چه طور باید خوشحال تر باشم و آن قدر ساکت نباشم و خجالت نکشم؟
انگار لازم بود یک دختر چشم سبز به نام سهیل، مرا از فشار سیمین جون خلاص کند و ببرد کلاس فرزانه جون که آن طور قشنگ، پنبه ها را به جای برف می چسباند روی شاخه های خالی درختان فصل زمستان. من یک دوست قوی چشم سبز با فک درشت نیاز داشتم که مرا از کلاس اول ب نجات بدهد چون صدای بلند خانوم جوادی مرا می ترساند و نمی توانستم به مامان بگویم...