به گزارش مشرق، خاک ایران اسلامی لالهخیز است. هیچ گاه ریشه این لالهها از دل خاک جدا نمیشود، هرگاه یکی از این گلها در پای ارزشها پرپر شود دیگری جای آن را میگیرد و رنگینتر از قبل از خاک سربر میآورند، وقتی شهید محمود مراد اسکندری در سال ۵۹ در مبارزه با دنیای استکبار به شهادت رسید میدانست که اسلحه وی بر زمین نخواهد ماند و جوانان غیور همین سرزمین راه وی را ادامه خواهند داد؛ اما نمیدانست که ۷ سال بعد لالهای با همان نام و نشان و خلق و خو خواهد رویید تا پرچم مبارزه حق علیه باطل را به دوش بکشد و نشان افتخاری دیگر بر سینه این آب و خاک شود.
شهید محمود مراد اسکندری، شهید دیگری از مدافعان حرم آلالله است که سیره عموی بزرگوار خود را در پیش گرفت، او در کودکی از نعمت پدر و مادر محروم شد و بار سنگین حمایت و پشتیبانی از ۸ خواهر را به عهده میگیرد؛ اما همه علقه او به خانواده مانع رسیدن او به اهدافش نمیشود، او خواهران خود را به خدا و اهل بیت (ع) میسپارد و راهی سوریه میشود و تا جان در بدن دارد در مقابل دشمن خونخوار داعشی میایستد و در این راه به عموی شهید و همنام خود میپیوندد.
صفحه فرهنگ مقاومت این هفته به محله زیتون کارمندی اهواز منزل شهید مدافع حرم محمود مراد اسکندری رفت؛ و با خانواده محترم شهید والامقام به گفتوگو نشستم که شما را به خواندن آن دعوت میکنم.
معرفی محمودها...
خواهر شهید محمود مراد اسکندری در ابتدا در رابطه با عموی شهیدش صحبت کرد و گفت: محمود مراد اسکندری، عمویم، متولد ۱۳۳۷ بود و در خانوادهای مذهبی و سرشناس طایفه دشت بزرگ به دنیا آمده بود، معلومات بالایی در زبان انگلیسی و ریاضیات داشت و علاقه زیادی به تحصیل در کشور هندوستان داشت؛ ولی فعالیتهای انقلابی را به ادامه تحصیل در دانشگاه ترجیح داد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد سپاه شد و در سال ۵۸ برای آرام سازی منطقه غرب در مقابل درگیریهای ضد انقلاب به کردستان رفت. او ۹ مهرماه سال ۵۹ در عملیات آزادسازی سوسنگرد به شهادت رسید و پیکر پاک او تا حدی سوخته بود که قابل شناسایی نبود و پدرم از روی کفشهای نیمه سوختهاش او را شناسایی کرده بود.
و اما محمود، برادرم، متولد سوم فروردین ۱۳۶۶ بود و فوق دیپلم مکانیک خودرو داشت. پدرم به خاطر علاقه فراوانی که به عمویم داشت نام برادرم را هم محمود گذاشت؛ البته زمانی که عمویم شهید شد، بسیاری از اقوام برای گرامیداشت ایشان نام محمود را برای فرزندان خود انتخاب کردند. ما هشت خواهر و دو برادر بودیم، پدرم در شهرداری کار میکرد و مادرم هم خانهدار بود؛ اما متاسفانه در سالهای ۸۰ و ۸۲ هر دو آنها را از دست دادیم.
بیشتر بخوانیم:
«پایتخت» در پایتخت تکرار میشد اگر مدافعان حرم نبودند
حضرت زهرا (س) را واسطه پیدا شدن پیکر نوید کردیم
ماجرای شهادت مدافع حرم «محمود مراد اسکندری»
خواهر شهید اسکندری بیان کرد: وقتی حرکت داوطلبانه اعزام به سوریه در سال ۹۲ آغاز شد محمود هم سعی کرد به این جمع بپیوندد و با رفتن دوستانش و شهید شدن برخی از آنها شوق او هم برای رفتن بیشتر شد. و این موضوع را در خانواده هم مطرح میکرد، در سال ۹۳ یکی از دوستان نزدیک او که با هم یادواره شهدا هم برگزار میکردند به نام عبدالکریم اصل غوابش شهید شد، آن زمان بود که دیگر محمود پای ماندن نداشت و نهایتاً در ۱۳ مهرماه سال ۹۴ با تلاش فراوان و به سختیهای فراوان توانست مجوز اعزام بگیرد.
حضور ۴۰ روزه در اولین اعزام به سوریه
خواهر شهید اسکندری تصریح کرد: او در بار نخست چهل روز در منطقه بود و اواخر آبان ۹۴ به خانه برگشت، در این مدت هم با هم در ارتباط بودیم. و بدون اینکه به ما اطلاع بدهد برگشت، آن روز را هیچگاه از یاد نمیبریم، یکدفعه صدایش را شنیدیم که میگوید صاحبخانه مهمان نمیخواهید؟ که ما خواهرها یک باره به طرفش دویدیم و او را در آغوش گرفتیم، هر کداممان به گونهای خوشحالی خود را ابراز میکرد، او کمی آسیب دیده بود اما خیالمان راحت بود که او برگشته است، و نمیدانستیم که دوباره قصد رفتن دارد، در مدتی که برگشته بود هم بیکار نبود و برای آموزش به شهرستانها میرفت.
و همزمان از روز دوم بود که پیگیر شد که دوباره برود و بعد از یک ماه در هفتم دی ماه ۹۴ اعزام شد، او بار دوم به عنوان تخریبچی وارد سوریه شد.
محمود میگفت «وقتی حرم حضرت رقیه (س) را دیدم همه چیز را فراموش کردم. وقتی رفتیم زیارت حرم تاریک بود، با نور تلفن همراه بچهها و چراغ قوه آن را روشن کردیم و توانستیم زیارت کنیم، او گریه میکرد و میگفت دلتان میآید آنجا تاریک بماند؟ آنقدر میرویم و میآییم تا انشاءالله آنجا به پیروزی برسیم. جنگ تنها شلیک گلوله نیست، انجام تکلیف است، هرکس هر کاری از دستش برمیآید باید انجام دهد.» یکی با جانش یکی با مالش و همه اینها میشود جهاد. او با این اعتقادات رفت و ما میدانستیم که چیزی جز شهادت تکمیلکننده وجود محمود نیست.
شهادت
خواهر شهید اسکندری عنوان کرد: قبل از شهادت محمود چند نفر از همرزمانش به شهادت میرسند، در حین عملیات همه به محمود میگویند که به عقب برگردد؛ اما او قبول نمیکند و به آنها میگوید که شما بروید، من میمانم، و برای اینکه بچهها را پوشش دهد با یک دست کلاش شلیک میکرده و با دست دیگر خمپاره میانداخته، او خمپاره ۶۰ را به پاهاش بسته بود و شلیک میکرد تا کسی به نیروها نزدیک نشود؛ ولی گلوله تکتیرانداز دشمن به او اصابت میکند و روی زمین میافتد. وقتی یکی از نیروها به نام شهید عارف کاید خورده به بالای سر محمود میرسد میبیند که او در حال ذکر گفتن است. او را به عقب میبرند، او تا لحظه آخر کنار محمود بوده و ایشان شاهد شهادت برادرم بود. شهید برایمان میگفت که برادرم در تمام لحظات تلاش خود را برای کمک به نیروها به کار میبرد تا جایی که ۱۰ دقیقه قبل از شهادت خود در اوج حملات دشمن، اسلحه همرزمش را که خراب شده بود از او میگیرد و درست میکند و ۱۰ دقیقه بعد به شهادت میرسد.
اطلاع از نحوه شهادت
خواهر شهیدخاطرنشان کرد: برادرم در تاریخ ۱۲ بهمن به شهادت رسید. روز ۱۳ بهمن من در محل کارم بودم که چندین تلفن به من شد و همه حال محمود را میپرسیدند، تا اینکه یکی از اقوام تماس گرفت و گفت میگویند محمود زخمی شده و او را به بیمارستان دمشق منتقل کردهاند. همان جا دلم ریخت و فهمیدم که حال خوبی ندارد. در مسیر خانه بودم که پسر عمویم تماس گرفت و گفت تبریک میگویم، محمود همان طور که دوست داشت شهید شد. گریه امانم نمیداد، یاد مظلومیت و دلتنگیهایمان افتادم و از طرفی خوشحال بودم که محمود در راه امام حسین (ع) و شهدا رفته است.
آرام در جوار عموی شهید
وی ادامه داد: محمود وصیت کرده بود او را در کنار عمویم به خاک بسپاریم تا شفاعت او شامل حالش شود، سنگ مزار عمو هم بعد از ۳۴ سال آسیب دیده بود برای همین آن را تعویض کردیم و سنگی مانند سنگ مزار برادرم برای آن تهیه کردیم و هر دو مزار شبیه به هم و با یک نام مانند دو قطعه یک پلاک در کنار هم قرار گرفتند.
بسیجی همه فن حریف
پسر عموی شهید اسکندری که فرمانده وی در بسیج هم بود، اظهار داشت: محمود، در کنار طلبگی و فعالیت در بسیج، کارهای فنی را هم به طور کامل یاد گرفت. مثلاً به مکانیک و برق وارد بود.
در همین مسیر، موفق به اخذ دیپلم برق صنعتی و فوق دیپلم مکانیک خودرو شد و در همین اثنا، در بسیج نیز ارتقا پیدا کرد و وارد عرصه نظامی و دفاعی شد. او موفق به دریافت تمام گواهینامههای بسیج از جمله گواهینامه مربیگری در سطح استان شد و از افراد پایه ثابتی بود که در همه دورهها به عنوان مربی در همه کلاسها همچون کلاس تاکتیک، کلاس رزم، کلاس جنگافزار شناسی، تجهیزاتشناسی و کلاس تخریب از او دعوت میشد.
در سال ۸۴ در انفجارهایی که در اهواز صورت گرفت؛ شهید از افراد نخبه و کلیدیای بود که ما از او استفاده میکردیم که با لباس مبدل در مناطق مربوطه که بسیار خطرناک بود حاضر میشد و به جمعآوری اطلاعات میپرداخت. شهید جزو «السابقون السابقون» بود. صدمهای که ما از فراق شهید خوردیم جبرانناپذیر است. چرا که شهید محمود مراد اسکندری به عنوان یک اهرم و یک ستون در اهواز بود.
ثبتنام برای سوریه
پسر عموی شهید اسکندری عنوان کرد: بعد از اینکه خدمت سربازی او تمام شد؛ برای اعزام به سوریه ثبت نام کرد. شهید، بار اول در مهر ماه به سوریه رفت.
من شهید را خیلی امتحان کردم تا ببینم برای چه میخواهد به سوریه برود. آیا برای زدن تیر و انفجارات و تجربه یک صحنه اکشن میرود یا خیر؟ به او گفتم این جنگ، اصلاً جنگ ایران نیست چه فکری با خودت کردهای؟ گفت درست است که جنگ ایران نیست؛ اما جنگ جهان اسلام است. گفتم اگر شما رفتی سوریه و برایت مشکلی به وجود آمد چه کار انجام میدهی؟ مثلاً اگر دوستت شهید شود چه کار میکنید؟ دلسرد میشوی و دست میکشی؟ گفت: نه، من به خاطر رفیقم نمیروم. اگر دوست من شهید شد یا جا زد من جا نمیزنم. من به خاطر اسلام و به خاطر اینکه مقام معظم رهبری فرمودند خط اول مقدم ما سوریه و عراق است میروم. من گفتم خوب؛ حالا ممکن است در آنجا فرماندههایت دستور اشتباه دادند؛ چه کار میکنی؟ گفت او فرمانده و وصل به آقا است. هرچه او بگوید فرمان آقا است.
من خیلی با شهید صحبت و او را از لحاظ فکری بمباران کردم. اما دیدم او خودش را بسته؛ فکر همه جا را کرده است و هیچگونه خللی در روحیهاش ایجاد نشد. در آخر به او گفتم من اینها را به شما گفتم برای اینکه قلب خودم مطمئن شود؛ و یا اصلاً یک روزی پیش میآید که مثل امروز به من میگویند شما از این بنده خدا برای ما صحبت کن. با خود گفتم که اگر کسی از من سوال کرد باید بتوانم درست جواب دهم. خیلی با هم صحبت کردیم. خیلی مسائل نظامی را هم به او گفتم. اینکه بعضی از خودیها میتوانند دشمن باشند و باید در میدان نبرد حواست جمع باشد.
نگرانی و رضایت
پسر عموی شهید اسکندری خاطرنشان کرد: من دیگر مانع رفتنش نشدم چون تصمیمش را گرفته بود. خواهرهایش هم تا آنجایی که من در جریان هستم مانع رفتن محمود نشدند. من اتفاقاً روحیهای دارم که همه را امتحان میکنم. به آنها گفتم چرا رفت؟ گفتند: ما به راهش احترام میگذاریم. یعنی مسیری را که محمود انتخاب کرد ما هم آن مسیر را مسیر حق و حقیقت دیدیم. البته شما میبینید هر کسی که در این مسیر میرود؛ باقیماندهها یک نگرانی در قلبشان هست. ما که الآن ناراحت هستیم به خاطر این است که در واقع یک یار و یک کسی را که میشد به او تکیه کرد از دست دادهایم. موقع رفتن محمود، خانواده و خواهرهایش هم به همین شکل به قضیه نگاه کردند که بعد از اینکه این برادر را از دست بدهیم، یک بار دیگر یتیم میشویم و دیگر باید به چه کسی تکیه کنیم. خود محمود هم به این چیزها دقت کرد و با دید کامل و عمیق، دست به این اقدام زد. بارها میگفت خدا حاضر است و ابا عبدالله هست. ما که بالاتر از ابا عبدالله نیستیم. خواهرهای این شهید هم زینبی هستند و هیچگونه خللی در عزمشان نیست و همان مسیری که محمود داشت را هنوز هم طی میکنند.
اعزام دوباره با عنوانی دیگر
پسر عموی شهید ادامه داد: محمود بعد از ۴۵ روز، که به عنوان تکتیرانداز به سوریه رفته بود؛ در بیست و پنجم آبان به اهواز برگشت و مجدداً در سوم دیماه به سوریه رفت. در واقع به جای یک نفر دیگر رفت. چون به او گفته بودند شما با شرایطی که داری تکلیفت را انجام دادی و باید یک دوره استراحت کنی. ولی او خودش را جایگزین یکی دیگر از بچهها کرد و چون تمام دورهها را گذرانده بود؛ سریعاً مدارکش را آماده و در این دوره به عنوان تخریبچی عازم سوریه شد.
خاطرات...
بزرگان لحظه به لحظه به عروج خود نزدیکتر میشوند و شهدا نیز هم چون بزرگان و شاید برتر و سریعتر از آنان مسیر سیر و سلوک به سمت خداوند را طی میکنند؛ لذا هر لحظه از زندگی آنان میتواند چراغ راهی برای گرفتاران در این دنیای پر زر و زور شود، لحظاتی که حتی گاه با مزاح همراه بوده اما در دل خود سخنها دارد. بر همین اساس به جمعآوری چند خاطره از همرزمان شهید مراد اسکندری پرداختیم که در ادامه آنها را میخوانید.
زمین سنگلاخ سوریه
وقتی وارد سوریه شدیم برای عرض ادب به بارگاه حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) رفتیم. وقتی حسابی دلمان ابری و دیدگانمان بارانی شد عهد کردیم که تا جان در بدن داریم نگذاریم حریم آلالله ذرهای غبار شرک داعشی بگیرد.
بعد از آن رفتیم و در گردان و دسته خود مستقر شدیم. فردا صبح برای شناسایی محیط پیرامون حرکت کردیم، هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دیدم محمود پوتینهایش را از پا درآورد و با پای برهنه به راه افتاد...
محمود بدون پوتین و ما با پوتین و مدام میپرسیدیم چرا این کارو میکنی آقا محمود؟
هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم محمود نشست و شروع به گریه کرد، هر چی اصرار میکردیم بلند نمیشد، چند نفری زیر بغلش و گرفتیم و بلندش کردیم… بلند بلند گریه میکرد و میگفت؛ خدایا حضرت زینب (س) چطور این مسیر سنگلاخی رو با پای پیاده با بچههای کوچک راه رفته آن وقت من چندمتر بیشتر نمیتوانم راه بروم… آنجا به ما گفت: رفقا بیایید تا آنجا که میتوانیم سنگها رو از جلوی پای شیعیان برداریم.
همانطور که اباعبدالله شب عاشورا خارهای اطراف خیمهها رو برمیداشت که تو پای بچهها و اهل حرم نرود.
روزی میرسد که پیکر ما را
با ماشین از جاده میآورند
مدت زمان زیادی بودکه منتظر بودیم؛ اما هیچ خبری نبود، هوا خیلی سرد بود، بعضیها که تحمل سرما رو نداشتند رفتند و توی ماشینهای خود به بخاری ماشین پناه بردند.
هر چه به محمود میگفتم: بیا ما هم برویم در ماشین بشینیم تا پرواز حامل شهدا روی باند فرودگاه بشیند… راضی نمیشد. خدایی حرفش هم حساب بود. میگفت: ما هم برویم داخل ماشین بشینیم دیگه اون کسانی که وارد محوطه فرودگاه میشوند کسی رو نمیبینند تا بدونند در فرودگاه خبری هست و تعداد استقبالکنندگان شهدا کم میشود.
به هرتقدیر صبرکردیم تا بالاخره مسافرهای لاله پیراهن ما هم از راه رسیدند.
وقتی اعلام کردند پرواز حامل شهدا روی باند فرودگاه نشست، محمود یه نگاهی به من کرد و گفت: فلانی امروز شهدا رو با هواپیما آوردند؛ امایه روز میرسد که پیکر ما رو که شهید شدهایم با ماشین از جاده میارند. نمیدونم شاید باور نکردم حرفش روشاید خندهام گرفت....اما روزی که سه راه اندیمشک چند ساعت چشمم به جاده بود تا ماشین حامل شهدا که شهید محمود هم بین اونها بود از راه برسد خاطره اون شب سرد و اون صحبت محمود در فرودگاه اهواز رو بارها توی دل و ذهنم برای خودم تداعی و مرور کردم و خیلی بیشتر باورم شد که...
هرکسی قرار است رخت شهادت بدست سیدالشهدا برتنش بشود خیلی بیشتر از ما خاکیان بر حقایق و نحوه کوچ کردنش از این دنیا آگاه است.
شهادت
عملیات به اوج خودش رسیده بود. بچهها پیشروی خوبی داخل خط داشتند؛ بعد از چند ساعت درگیری بچهها احساس کردند موقعیت دشمن رو گم کردند، یعنی دشمن از همه طرف ما را در تیررس داشت! سردرگم بودیم که بالاخره دشمن کدام سمت ماست چون از همه طرف تیر میومد! که خبر رسید ارتش سوریه از محورش عقب نشینی کرده و در اصل ما که نوک پیکان حمله بودیم و از سمت راست (بچههای فاطمیون) و از چپ (ارتش سوریه) حمایت میشدیم، حالا باید از چپ هم با دشمن درگیر بشیم! کلاً معادلات با پیشروی فاطمیون و عقبنشینی ارتش سوریه بهم ریخت! حالا نکته مهم و وظیفه سنگین گروهان دوم جلوگیری از دور خوردن نیروهای پیش رونده و حفظ خط بود! از سوی دیگر هم دشمن که دیگه متوجه عملیات شده بود نیروهای پشتیبانیش رو به منطقه رسونده بود! دیگه آتش سنگین دشمن چندین برابر شده بود، از خمپاره تا گلوله آر پی جی و کرنت و ضد نفر گرفته تا… به یاد دارم داخل اون اوج از خود گذشتگیها و رشادتها، دو نفر خیلی به چشمم آمدند اول شهید شیخ مصطفی خلیلی بود که وقتی تیرهاش تموم شده بود گفت محسن تیر داری و وقتی داشت تیرها رو داخل خشاب جا میزد گفت: نمیدانم چرا امروز آنقدر خوشحالم و با بچهها شوخی میکنم! و دوم شهید محمود مراد اسکندری بود که داخل آن آتش سنگین تروریستها خمپاره ۶۰ چریکی رو علم کرد و با گذاشتن هر خمپاره داخل قبضه با صدای بلند میگفت: یا علی بن ابیطالب! یا فاطمه الزهرا! یا حسین شهید… در همین حین ناگهان یک انفجار مهیب باعث شد که چند ثانیه همه جا رو تار ببینم و گوشهام فقط سوت میکشیدند که بعد از نیم ساعت که من رو عقب بردند و در درمانگاه صحرایی پشت خط بچههای مجروح رو یکی یکی میآوردند خبر شهادت این دو عزیز به من رسید که با ایستادگی و همت بلند و رشادت بینظیر تا آخرین قطره خون خود در دفاع از حرم اهل بیت علیهمالسلام کردند.... السلام علیک ایها شهدا و الصدیقین!