به گزارش مشرق، دخترخاله آزاده به یک مهمانی دوستانه دعوت شده بود که از من هم خواست همراهش بروم. به خیال اینکه تولد یا سالگرد ازدواج و یا چیزی در همین قالب و محتواست، هدیه کوچکی تهیه کردم و با او همراه شدم.
بیشتر بخوانید:
جشن نداشتههای تازه به دوران رسیدهها!
واقعه تلخ، برخورد شیرین
مدعوین همگی خانمهای جوان هستند و مهمانی سراسر شادی و شور است و همه بگو و بخند دارند. تا اینکه وقت آوردن کیک میرسد و مهناز خانم پشت کیک مینشیند تا عکس یادگاری بگیرد. اما روی کیک جمله شیرینی نمیبینم، چون نوشته شده است: «مهناز جان، طلاقت مبااااارک!!!!!!»
بر باد رفته
شمعهای کیک با تشویق مهمانان، فوت میشوند و چند جمله هم از این طرف و آن طرف که راحت شدی، مبارکت باشد، خوشحال باش و.... هم به گوش میرسد. حالا که کیک برش خورده و مهمانان مشغول صرف چای و کیک هستند، خلوتی پیدا میکنم تا با مهناز گپ و گفتی داشته باشم:
*چند سال زندگی مشترک داشتی و چرا اینقدر از این جدایی خوشحالی که به افتخارش جشن میگیری؟
۳ سال زندگی مشترک با همسرم داشتم و در این مدت به دلیل اختلافات زیاد راهی جز طلاق برایم نماند و از این اتفاق شاید قلبا خوشحال نباشم اما برای اینکه آن را اتفاق خوبی نشان دهم، به مناسبتش جشن کوچکی راه انداختم.
*بچه هم داشتید؟
بله یک دختر یک سال و نیمه دارم.
**تکلیف بچه چه میشود؟
خیلی تمایل داشتم که دخترم پیش من بزرگ شود اما خانواده و دوستانم، وجود بچه را برای آیندهام خوب نمیدانستند و آنقدر در گوشم خواندند که آن را به خانواده همسرم سپردم.
*واقعا از این جدایی خوشحال هستید؟
کمی اشک گوشه چشمش میبینم که با خنده سردی سعی میکند آن را مخفی کند و آخر سر میگوید: کدام شکست آن هم وقتی پای یک بچه وسط باشد، رضایت بخش است.
*راهی نبود که زندگی حفظ شود و اصلاً مشکل اصلی چه بود؟
راستش حالا که همه چیز تمام شده است به نظرم بخش قالب مشکل، لج و لجبازی بود. دعوا و اختلاف سر لباس پوشیدن، مهمانی، غذا و… بود که به نظرم نباید آنقدر طولانی میشد که ما را از هم دلسرد کند.
*به نظرت راهی نیست که برگشت؟
دیگر دیر شده است. با این کار جلوی دوستان و فامیل کم میآورم چون آنقدر خوشحال مرا دیدهاند که اگر اشارهای هم به بازگشت به زندگی کنم مورد سرزنشهای زیادی قرار میگیرم.
*همسرتان را چقدر مقصر میدانید؟
متاسفانه او قدر زندگی را که با هم به سختی ساختیم ندانست و آنقدر به مسایل بی توجهی کرد و عواطف مرا در نظر نگرفت که روز به روز از هم دور شدیم و یادمان رفت چه آغاز خوبی داشتیم.
*اگر همسرت برگردد و بخواهد جبران کند، قبول میکنید؟
لبخندی میزند و به بهانه جمع کردن ظرفها بلند میشود.
مطمئنم که اگر همسرش پا پیش بگذارد او هم نرم میشود. تصمیم گرفتم با او یک روز دیگر و در یک شرایط دیگر دیداری داشته باشم که مهناز هم میپذیرد. میخواهم واسطهای بشوم تا او و همسرش را به آشیانه کوچکی برگردانم که دختر کوچکشان در آن از وجود مادر و پدرش برخوردار و زیر سایه آنها بزرگ شود.