گروه جهاد و مقاومت مشرق - انتشارات روایت فتح تاکنون ۱۴ عنوان از سری کتاب های مدافعان حرم را با محوریت شهدای مدافع حرم منتشر کرده و کتاب «دیدار پس از غروب» اولین کتاب از این مجموعه است.
«دیدار پس از غروب» روایت مریم عظیمی (همسرشهید) از شهید مهدی نوروزی است.
این کتاب را «منصوره قنادیان» نوشته است. او به تازگی مشغول تدوین کتابی شامل ۱۳۰ مصاحبه درباره گردان قمر بنی هاشم حضرت قائم در عملیات مرصاد است. رزمندگان گردان قمر بنی هاشم حضرت قائم (عج) از بچههای دامغان بودند که در نصف روز نقش مهمی در عملیات مرصاد ایفا کردند.
«منصوره قنادیان» همچنین از سری کتاب های مدافعان حرم، کتاب «جانا» با موضوع شهید محرم ترک و همچنین کتاب یادگاران با موضوع شهید حسن شفیع زاده را برای انتشارات روایت فتح، نوشته است.
انتشارات روایت فتح، این کتاب را برای چهارمین بار در ۲۲۰۰ نسخه و با قیمت ۹,۰۰۰ تومان به بازار عرضه کرده است.
در ادامه؛ بخش کوتاهی از این کتاب را با هم می خوانیم:
خیلی اهل شوخی بود. همه را دست می انداخت، بیشتر از همه هم من را. همیشه منتظر بودم یا از پشت سرم بپرد جلو یا که اتفاقی بیفتد. البته بیشتر ترفندهایش برایم روشده بود. من هم کم کم داشتم یاد می گرفتم چطور تلافی کنم.
ایام ربیع همان سال رفتیم کرمانشاه. برف زیادی آمده بود. خانه عمه آقامهدی دعوت بودیم. پاگشایمان کرده بود. همه فامیل بودند. موقع خداحافظی، جلوی در، پیش بقیه، یک گلوله برف بی هوا آمد طرفم. آقامهدی بود. به روی خودم نیاوردم. رفتم توی ماشین نشستم. همه با هم برف بازی می کردند. تانشست توی ماشین که برویم، گلوله بزرگ برفی از پشت یقه اش انداختم توی لباسش. آخ و اوخ می کرد و می گفت: «تلافی می کنم… یادت باشه!» مهم این نبود که بعداً تلافی می کنه، مهم این بود که الان یک یک بودیم.
اصولاً آخر هفته ها می رفتیم کرج تا پدر و مادرم را ببینم. یک بار چهارشنبه که قرار بود برویم کرج، زنگ زدم، جواب نداد، پیامک داد: «سرکلاسم.»
- مگه قرار نبود بریم کرج؟
- کلاس فردا صبح هم تشکیل میشه، بعدش می ریم کرج یا می خوای تو برو، من فردا میام.
چند معرفی کتاب دیگر را هم بخوانیم:
چند دقیقه با کتاب «طائر قدسی»؛ / ۵۲
هجده روز پس از پیامکهای عاشقانه «امین» چه شد؟
چند دقیقه با کتاب «از مشهد تا کاخ صدام»؛ / ۵۱
چرا دختر ژنرال از تلهکابین پرت نشد؟ / تصادف یکی از ۲۳ نفر با خبرنگار خارجی!
چند دقیقه با کتاب «آدم باش»؛ / ۵۰
خلبانها با کمربند به جانشان میافتادند!
چند دقیقه با کتاب «من و عباس بابایی»؛ / ۴۹
کُلت را بده خودم را بُکشم!
-باشه، غذا آماده کردم، رو گازه. اومدی، بخور. من میرم کرج.
واقعاً باور کرد که دارم می روم، پیامک داد: «واقعا رفتی؟! یعنی امشب تنها باشم؟!»
- خودت گفتی!
- نه، باورم نمیشه بری نمی تونی ازم دل بکنی!
زرنگی کرد و با یک شماره دیگر زنگ زد خانه. صدای استاد توی کلاس را که شنیدم، قطع کرد. بعد پیام داد: «یقین داشتم که نرفتی، می دونستم تنهام نمی ذاری.» وقتی اومد خونه گفت:
فردا صبح بعد از کلاس کامپیوتر می ریم کرج.» گفتم: «هرچی استاد می خواد بهت یاد بده، خودم بهت یاد می دم.» فردا صبحش تا از خواب بلند شویم و سفره صبحانه را جمع کنم، توی برنامه ورد لپ تاپ برایم نامه اداری عاشقانه نوشته بود: «این جانب، مهدی ذوالنور (اسم مستعارش بود) می خوامت، عاشقتم، ارادتمندتم. مقارن با پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۱، ساعت یک ونیم بعدازظهر.»
این بار هم پیش دستی کرده بود. روش های ابراز محبتش تک بود. خاص بود. هردفعه یک جور. تکراری نمی شد. وقتی چند روز نمی دیدمش یا مأموریت کاری داشت یا به خاطر کارش در اداره می ماند، پیش خودم می گفتم: «این بار که دیدمش، بهش می گم چقدر سخته. نرو. پیشم بمون.» ولی وقتی میدیدمش، همه حرف هایم یادم می رفت.
می نشستم جلویش و نگاهش می کردم و دلتنگی هایم را می گفتم. همیشه فکر می کردم من بیشتر دوستش دارم. گاهی شوخی می کرد و می گفت: «خیلی کار می کنی، خسته میشی، می خوام برات کنیز بگیرم.» از این حرفش خیلی ناراحت می شدم. اخم هایم را که می دید، می گفت: «آخه تو بعد از حضرت زهرا سلام الله علیها بهترین خانوم روی زمینی، مهدی به غیر تو کسی رو نداره، تو همه کس مهدی هستی.» اینجا می فهمیدم در دوست داشتن از من جلوتر است. هرچند باز هم این شوخی را تکرار می کرد. یک بار جلوی خواهرش خیلی جدی گفت: «یه کنیز زشت برات میارم تا خسته نشی.» خیلی خیلی ناراحت شدم. رو کردم به خواهرش و گفتم: «هروقت مُردم، نذارید به سالم برسه. حتماً برای آقامهدی زن بگیرید.»
خیلی به هم ریخت. ولش می کردی گریه می کرد. سرش را پایین انداخت. بغض کرد و گفت: «دارم باهات شوخی می کنم. چرا این طوری گفتی؟! مطمئن باش نمی تونم داغ تو رو ببینم. تو عمرت بیشتر از منه!» بیستم بهمن، فامیل های آقامهدی آمدند تهران تا همه با هم به راهپیمایی ۲۲ بهمن برویم. همان روز کسالتی برایم پیش آمد. رنگ و رویم را که دید، می خواست از بیرون غذا بگیرد. نگذاشتم. آستین هایش را بالا زد و شروع کرد. گوشت برایم تکه کرد. سیب زمینی ها را خرد کرد. لپه ها را پاک کرد. خانه را تمیز کرد. بعد هم گفت: «راضی نیستم به کسی بگی که توی خونه کمکت می کنم. ممکنه همسراشون توی خونه براشون این کارها رو نکنن، بعد دلشون بشکنه. اگه دلی بشکنه، محبت از خونه مامیره.» همیشه می گفت: «تو باید بعد از شهادتم به همه بگی که شوهرم مهربون بود.»
وقتی از شهادت حرف می زد، سرسری می گرفتم. نمی خواستم بهش فکر کنم. برایم ملموس نبود.