به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، جواد کلاته عربی، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در روایتی و در خلال حضورش در «یادمان دشت ذوالفقاری» و گفتگوهای خاطرات شفاهی با حاج قاسم صادقی، به یادمان شهدای جبهه و دشت ذوالفقاری آبادان پرداخته که متن کامل آن چنین است:
ترمز دستی را می کشد و ماشین را خاموش میکند. کاپشن پاییزهاش را از روی صندلیِ کناری برمیدارد. از ماشین پیاده میشود، کاپشن را روی دستش میاندازد و راه میافتد. هوا دارد کمکم رو به سردی میرود. صدای باد و خشخش برگهای خشکشده درختها، سکوتِ صبحِ زود پنجشنبه بهشت زهرا را میشکند. یکراست میرود به سمت قطعه ۲۴. روز از نو، روزی از نو؛ کارش را شروع میکند. آهسته و بادقت، نوشتههای روی سنگ مزار شهدا را یکییکی نگاه میکند و جلو میرود. بعد از ده پانزده دقیقه، چشمش میخورد به عبارت «گروه فداییان اسلامِ» روی یکی از سنگها. میایستد و خوب نگاه میکند؛ «شهید حسینعلی صادقی، فرزند خدامراد، تاریخ شهادت: ۵۹/۸/۲۶، جزو گروه فداییان اسلام.»
حسینعلی...
با خودش فکر میکند.
حسینعلی صادقی...
یادش میافتاد. در عملیاتِ روز تاسوعا شهید شد. روز تاسوعای سال ۵۹ در کنار خودش شهید شد. خوب یادش مانده بود که ترکش توپ عراقی، با سر او چه کرد.
کاپشن پاییزهاش را تنش میکند. دفترچه یادداشت و خودکارش را از جیب پیراهنش درمیآورد. روی پاهایش مینشیند و روی یک برگه مینویسد: «خانواده محترم شهید، من قاسم صادقی هستم، همرزم شهید حسینعلی صادقی. اگر میخواهید درباره خاطرات شهیدتان مطالبی را بدانید، با این شماره تماس بگیرید. شماره تماس: …۰۹۱۲» بعد، دستمالش را از جیبش کاپشنش درمیآورد و یک نقطه از سنگ مزار را تمیز میکند. کاغذ را میگذارد روی همان جای تمیز و آن را با چند تکه چسب شیشهای، به سنگ مزار شهید میچسباند. طبق معمول، چند روز بعد، شماره ناشناسی به او زنگ میزند. اینبار یک نفر با لهجه لُری میگوید: «برادر شهید صادقی هستم. یکی از فامیلهای ما کاغذ شما رو روی قبر حسینعلی دیده و شمارهتون رو به ما داده…» آن موقع که نه پلاک و نه آماری از رزمندهها و شهدا بود. بعد از شهادت حسینعلی، پیکرش را به جای اَزنا برده بودند بهشت زهرای تهران و به خاک سپرده بودند.
سال ۸۸ بود. اولش را با جمع کردن همرزمهایش شروع کرد؛ همانهایی که سالهای ۵۹ و ۶۰ جلوی عراقیها را در جبهه ذوالفقاری آبادان گرفته بودند؛ همان منطقهای که دشمن میخواست محاصره آبادان را از آنجا کامل کند و همه شهر را بگیرد. اما کمکم به این فکر افتاد که اسم و عکس و آدرس و خاطرات شهدایش را هم جمع کند؛ شهدایی که هیچ نام و نشانی از آنها در هیچجا نبود. شهدایی که جزو گروه جنگهای نامنظم «فداییان اسلام» بودند، آمار رسمی و حتی پلاک نداشتند و پیکر بعضیشان هیچگاه پیدا نشد و برنگشت.
با کمک همرزمهایش، نام و نشانی بعضی خانواده شهدا را پیدا میکند. عکس و مشخصات کامل آنها را میگیرد و کنار هم میگذارد. بعضی را هم میرود مزارشان را پیدا میکند و نوشتهای به سنگ مزارشان میچسباند تا خانوادهشان را پیدا کند. از بچههای آن دوره، پرسوجو میکند ببیند این شهید، دقیقاً کجا و به چه نحوی شهید شده است. بعد، این خاطرات و اطلاعات را به خانواده شهیدی منتقل میکند که حتی نمیدانند فرزندشان چگونه به شهادت رسیده است و دیگران از او چه خاطراتی دارند.
سال ۱۳۹۳ میشود. سه چهار سالی از جمعآوری اسم و آدرس رزمندهها و شهدا میگذرد. خیلی از بچههای گروه فداییان اسلام دوباره زیر اسم شهید «سیدمجتبی هاشمی» و شهید «شاهرخ ضرغام» جمع شدهاند. حاج قاسم، نام و نشانی خیلی از شهدای ذوالفقاری را پیدا کرده است، اما یک چیزی، یک جایی، برای ماندگاری این سندها و خاطرهها کم است؛ جایی که بتواند یاد آن شهدا و رزمندهها را از غربت فراموشی میان نسل جوانِ جنگندیده درآورد.
او میداند باید چکار کند. فکرش را با چند نفر مطرح میکند. همه خوشحال میشوند و ذوق میکنند. اما کسی امید ندارد کارش به سرانجام برسد. حاج قاسم میخواهد دوباره برگردد ذوالفقاریه آبادان؛ روبهروی روستای سادات، آنطرفِ جاده قفاص؛ همان جایی که گروه فداییان اسلام جلوی تانکهای عراقیها ایستاد؛ همان جایی که حسینعلی صادقی و شاهرخ ضرغام شهید شدند. اینبار هم باید میجنگید؛ با کمیها و کاستیها و مشکلات عدم همکاریها.
با هماهنگی سازمان راهیان نور، بعد از ماهها پیگیری موفق میشود زمین خالیِ روبهروی روستای سادات را بگیرد؛ همانجایی که خاکریزهای گروه فداییان اسلام، آنجا بود. چند کانکس میبرد روی بیابان خدا میگذارد و به همراه همسر، پسر و عروسش بار سفر میبندد و ساکن آنجا میشود؛ او آنقدر در کارش جدی است! باور داشت همان شهدایی که نگذاشتند محاصره آبادان کامل شود، یاریاش میکنند.
امکانات بسیاری میخواست. باید خاکریزها و سنگرها و تانکها و ماشینهای سوخته جبهه ذوالفقاریه را بازسازی میکرد. نامه پشت نامه. از مسئولین آبادان تا فرمانده سپاه تهران و مسئول راهیان نور و حتی رئیس ستاد کل نیروهای مسلح و هر مسئولی که میدانست «باید» یا «میتواند» به او کمکی کند. فقط هم نامه نمینوشت. یک پایش آبادان بود و یک پایش تهران. میرفت میایستاد توی دفتر آن مسئول و تا جواب نمیگرفت، برنمیگشت. «یادمان شهدای ذوالفقاریه» حالا چندین کیلومتر خاکریز و جاده و دهها سنگر و چندیدن تانک و ادوات جنگی و چند سوله بزرگ و مجهز اسکان زائران راهیان نور و سرویس بهداشتی مناسب و کتابفروشی دارد، اما حاجقاسم و پسر و عروسش هنوز هم توی همان کانکسی زندگی میکنند که سال ۹۳ به آنجا آوردند؛ همان کانکسی که سه قسمت شده است: کارگاه هنری و تبلیغاتی عروسش، محل اسکان و استراحت خودش و اتاق پسر و عروسش.
حالا، یادمان شهدای ذوالفقاریه تبدیل شده به پاتوق رزمندهها و خانوادههای شهدای گروه فداییان اسلام. حاج قاسم خانوادهها را میبرد محل شهادت شهیدشان را نشانشان میدهد و از خاطرات آن روزها میگوید. اما کار اصلیاش، پذیرایی از دانشآموزان و دانشجویان و خانوادههایی است که در فصل برگزاری اردوهای راهیان نور به یادمان شهدای دشت ذوالفقاریه میروند. آنها، هم خاطرات مقاومت آن روزها را از زبان گویای حاج قاسم میشوند، هم با سلیقه و تدبیر او میتوانند شبی را در سنگرهای بازسازیشده در دل دشت ذوالفقاری، تا صبح خلوت کنند و به آن روزها و آدمهای قهرمانش فکر کنند.