به گزارش مشرق، روزی که جنگ بر کشور ما سایه افکند، جوانان و پیران، زنان و مردان و حتی کودکانی که قامت کوچکی هم داشتند، برای دفاع برخواستند. آنها تاب هتک حرمت را نداشتند. حبیب الله پولادوند هم از آن دسته رزمندگانی بود که داوطلبانه به جبهه رفت. روزی که به مناطق عملیاتی اعزام میشد، بر روی پاهایش ایستاده بود، اما هنگام بازگشت یک پایش را در مناطق به یادگار گذاشته بود. پس از جانبازی او هدفش را فراموش نکرد و کمکهای مردمی به جبهه را منتقل کرد. در ادامه روایت جانباز «حبیب الله پولادوند» از نحوه مجروحیت را میخوانید:
فروردین سال ۱۳۶۰ در ارتفاعات نوسود و نودوشه با برادران رزمنده دیگر خدمت میکردیم. ۲۱ فروردین همان سال نیروهای بعثی ساعت سه و سی دقیقه بعد از نیمه شب دست به پاتک زدند. ما عده زیادی نبودیم. تمام نیروهای ما جدید بودند و آشنایی به منطقه نداشتند. در میان ما سه نفر از نیروهای قدیمی آنجا بودند و تا حدودی منطقه را میشناختند که با کمک فرمانده، نیروهای جدید را تا حدودی نسبت به منطقه توجیه کردند.
بیشتر بخوانیم:
جرأت ندارم از مترو استفاده کنم
ما با آنکه از پشتیبانی توپخانه برخوردار نبودیم تصمیم گرفتیم تا آخرین نفس مقاومت کنیم. نیروهای بعثی با تمامی امکانات پاتک را آغاز کرده بودند و هر لحظه به ما نزدیکتر میشدند، ما جز خدا کسی را نداشتیم. ساعت ۵/۳ درگیری آغاز شد ما به همان چند عدد کلاش و نارنجک در مقابل آنان ایستاده و مقاومت کردیم.
درگیری تا ساعت هفت صبح ادامه داشت. وقتی که دشمن از پیشروی مایوس شد، عقب نشینی کرده و آتش توپخانه را بر روی نیروها خاموش کردند. نیروهای ما که خسته از این رزم بودند، برخی در داخل سنگر خوابیدند و عدهای دیگر در کنار خاکریز مشغول صحبت شدند. ساعاتی بعد نیروهای دشمن، ما را زیر آتش سلاحهای دور برد سنگین قرار دادند. من خدمه تیربار بودم. ناگهان یک گلوله توپ در ۱۰۰ متری ما به زمین خورد و ما چند نفر مجروح شدیم و پشت سر آن چندین گلوله توپ و خمپاره شلیک شد و عده دیگری از نیروهای ما مجروح شدند. فریاد «الله اکبر» و «یا مهدی» مجروحان بلند و دود و غبار سر تا سر بیابان را گرفته بود.
من میخواستم به کمک مجروحان بروم که ناگهان درد شدیدی تمام وجودم را فرا گرفت. پایم بینهایت میسوخت. وقتی نگاه کردم دیدم پای چپم قطع شده است. برای کمک فریاد الله اکبر سر دادم.
پای قطع شدهام را با خودم حمل میکردم
امدادرسانی با مشکلات زیادی انجام میشد. بعد از مجروحیت خونریزی پایم شدت گرفت، با خودم میگفتم که حتماً شهید میشوم، اما چند رزمنده من را پیدا کردند. به خاطر ترکشهایی که به پایم اصابت کرده بود، امدادرسانی سخت انجام شد. من را داخل پتو پیچیدند و از کوه به طرف پایین سرازیر شدیم. یک کلت و چند نارنجک دور کمرم بود و فرصت نشد که آنها را باز کنم. در سرازیر و وسطهای کوه بودیم که باز درگیری دشمن با سلاحهای سنگین شروع شد، ما نمیتوانستیم حرکت کنیم. رزمندگان من را روی زمین گذاشتند و مشغول تیراندازی شدند. نارنجکها زیر کمرم قرار گرفته و هر لحظه ممکن بود منفجر شوند و باعث شهادت رزمندگان دیگر شود ولی به لطف خدا هیچ اتفاقی نیافتاد، در حالی که آتش شدید دشمن ادامه داشت رزمندگان سعی داشتند من را به آمبولانس برسانند.
من پای قطع شدهام را نیز با خود حمل میکردم به امید آنکه در بیمارستان آن را پیوند بزنند. در وسط راه پس از چند لحظه درگیری دوباره من را بلند کرده و به راه افتادیم. هنوز مقدار زیادی راه نرفته بودیم که دوباره مزدوران بعثی ما را زیر آتش سلاحهای دور برد قرار دادند. مجدد من روی زمین افتادم و مشغول تیراندازی به طرف سنگرهای دشمن شدند. وقتی که دیدم درگیری شدت گرفت به دیگر رزمندگان گفتم که من شهید میشوم، من را رها کنید و خودتان را نجات بدهید، ولی آنها قبول نکردند.
وصیتم را به امدادگران کردم
پس از چند بار درگیری و مشکلات زیاد من را پایین کوه آوردند. پایین کوه چشمانم بسته شد و دیگر نمیدیدم و گفتم شهید میشوم از رزمندگان خواستم که اطراف من بنشینید تا وصیت کنم. رزمندگان همراهم گریه میکردند. پس از وصیت آمبولانس رسید و در میان آتش شدید دشمن من را داخل آمبولانس گذاشتند. پس از سه ساعت و نیم راه به پاوه رسیدیم. در پاوه یک شب بستری بودم و آن شب سریعاً پایم را عمل کردند و فردای آن روز به باختران منتقل شدم. در بیمارستان باختران بیهوش شدم، بعد از ۲ روز به هوش آمدم. سپس به تهران منتقل شدم. پای قطع شدهام را تا تهران آوردم، اما در تهران از پیوند آن ناامید شدم.
از اینکه یک پایم را از دست دادم هیچ ناراحت نیستم، چرا که بیشتر رزمندگان ما جانشان را هدیه کردهاند، دادن یک پا چیزی نیست من به خاطر اینکه دین خود را ادا کرده باشم با همین یک پایم ۲ بار به جبهه رفتم و اهداییهای مردم را برای رزمندگان بردم.