کتاب روشنای خاطره ها

مرتضی سرهنگی بزرگ، این سرباز هزارستاره ادبیات مقاومت، کسی که بیشتر خاطرات مقدس‌ترین جنگ ملی و میهنی ایرانیان حاصل دست و قلم اوست.

به گزارش مشرق، مرتضی سرهنگی این پدر خوش‌زبان ادبیات مقاومت کتابی تازه منتشر کرده است؛ کتابی سوای همه کتاب‌های دیگرش، سوای همه کتاب‌های خاطرات جنگ. «روشنای خاطره‌ها» گزیده‌ای است از آنچه در تمام این سال‌ها جدا و منتشر کرده است؛ گزیده از گزیده‌ها. این صفحه معرفی کوتاهی است بر این کتاب عجیب؛ این کتاب غریب.

اگر بگویند موتزارت چند قطعه موسیقی‌ برای شنیدن پیشنهاد کرده، می‌توانید مقابل وسوسه‌تان برای شنیدن آن موسیقی‌ها ایستادگی کنید؟ اگر بگویند آلفرد هیچکاک فهرستی از فیلم‌های منتخبش را اعلام کرده، چطور؟ یا در سناریویی شگفت‌انگیزتر اگر بگویند شیخ‌مصلح‌الدین سعدی‌شیرازی، استاد سخن، مجموعه‌ای از حکایات و اشعار و بریده‌هایی را که خوانده و به پایشان گریسته و خندیده‌ همراه با شرح کوتاهی منتشر کرده، حاضرید برای خواندنش چه کار کنید؟ متأسفانه هیچ‌کدام از این اتفاقات رخ نداده است. درعوض، مرتضی سرهنگی بزرگ، این سرباز هزارستاره ادبیات مقاومت، کسی که بیشتر خاطرات مقدس‌ترین جنگ ملی و میهنی ایرانیان حاصل دست و قلم اوست، کتابی چاپ کرده شبیه به آنچه توصیف کردم. سرهنگی ۳۰ سال است که درگیر خاطرات جنگ است. هرکس ۳۰ سال مشغول کاری باشد، تمام حسش به آن کار را از دست می‌دهد؛ مثلاً پزشکی با ۳۰ سال سابقه کار به این راحتی از عجز و لابه بیماری متأثر نمی‌شود یا پلیسی که ۳۰ سال با آدم‌های جورواجور سروکله زده، گول ننه‌من‌غریبم‌های هر کس و ناکسی را نمی‌خورد. سرهنگی ۳۰ سال است که مشغول خاطرات است. سینه او مخزن اسرار دفاع‌مقدس است. مخزن حرف‌های گفتنی‌ونگفتی. حالا پس از سال‌ها دویدن و جمع‌کردن خاطره، بعد از چاپ صدها جلد کتاب خاطره دفاع‌مقدس، کتاب کوچک و جمع‌جوری از ۴۰ خاطره منتخب در تمام سال‌های فعالیتش چاپ کرده است؛ خاطره‌هایی که بیش از بقیه نفسش را گرفته‌اند، جدا کرده و برای هرکدام شرح و توضیحی نوشته است. چهل خاطره که هرکدامش مثل قطاری به مقصدی نامعلوم و شگفت‌انگیز شما را غافل‌گیر می‌کند، می‌خنداند، می‌گریاند و دست‌آخر با گلویی بادکرده از بغض رها می‌کند.

بیشتر بخوانیم:

اگر قیمت جنگ مشخص شود، آن‌وقت می‌فهمیم با مملکتمان چطور باید رفتار کنیم

تشبیه «حوزه هنری» با «مرسدس بنز»!

تقدیر رهبر انقلاب از فعالیت‌های فرهنگی «سرهنگی» و «بهبودی»

سرهنگی در مقدمه این کتاب نوشته است: «گفتن ندارد، ناگزیرم بنویسم. بنویسم همه این سال‌هایی که روی این صندلی نشسته‌ام و رفت‌وآمد خاطره‌های کوچک‌وبزرگ را روی میز کارم می‌بینم. گاهی به یکی‌شان دل می‌بندم. غریبه که نیستید؛ وقتی چشم توی چشم می‌شویم، نمی‌توانم بروم به صفحه بعد. تصویر همان چند صفحه را که دلبری کرده، کنار می‌گذارم، دوباره و چندباره می‌خوانمش و یادداشت کوچکی برایش می‌نویسم. حالا همه آن خاطره‌ها را یک‌جا در این کتاب، روشنای خاطره‌ها، می‌گذارم پیش رویتان. خودش قصه‌ای است و قصه کوتاهی هم من برایش نوشته‌ام که می‌خوانید. غریبه که نیستید؛ معلوم است دست من به همه خاطره‌ها نمی‌رسد. گذر خیلی از خاطره‌ها هم به مسیر میز کارم نمی‌خورند و نیامدند. آن‌هایی را آوردم که باهم بروبیایی داشتیم. با همه این خاطره‌ها گاهی روزهای تلخ‌وشیرینی داشتم؛ اما از همه‌شان لذت بردم».

سخت‌ترین کار نوشتن از خاطرات کتاب است. چهل خاطره که هرکدام قصه‌ای دارند و جملگی برای ما نازپرورده‌های نفتی بهت‌آورند. ما اهالی دوران تورم خوردنیم. ما جنگ‌ندیده‌های صلح‌زده تصوری از سرهای قطع‌شده نداریم. تنها تصور ما از جنگ کلیپ‌های یک‌دقیقه‌ای تلگرامی و نماهای کارت‌پستالی هالیوودی است. دانه‌دانه این خاطرات مثل پتک پوسته نازک بی‌خیالی را ترک می‌زند. بعضی از آن‌ها هنوز بوی خون می‌دهد؛ خون تازه بچه‌های پرپرشده در اهواز، آبادان، هویزه و سوسنگرد که از بین کلمات شتک می‌زند توی صورتت. از ماجرای تنهایی و آوارگی منیژه جوان، همسر حسین لشگری، یکی‌دو روز پیش از شروع رسمی جنگ گرفته تا ماجرای تکان‌دهنده ناهید یوسفیان و خانواده‌اش. نوشتم ناهید یوسفیان. دوباره انگشت‌هایم داغ شد. آخ که کلمات چقدر کوچک می‌شوند. کاش لااقل شاعر بودم. شاید بیت خوبی از آن‌ور خط، از همان‌جایی که شوهر جوان ناهید رفته، می‌رسید و ذره‌ای از حس ماجرای آن‌ها را منتقل می‌کرد. خدا را شکر که هنوز در این مملکت آدم‌هایی مثل قاسم یاحسینی هستند تا قصه ناهید و خانواده‌اش لابه‌لای شلوغی شهرهای ما گم نشود. خدا را شکر که مرتضی سرهنگی هست تا ماجرای «تاکسی» را از بین انبوه خاطرات ناهید سوا کند و جلوی چشم بگذارد.

خانم ناهید یوسفیان اولین بانوی اتمی ایران است؛ دختر نخبه‌ای که در بحبوحه انقلاب، دانشجوی کارشناسی ارشد فیزیک هسته‌ای دانشگاه تهران می‌شود و بعد از انقلاب، به اولین بانوی هسته‌ای ایران تبدیل می‌شود. او در آغاز جنگ برای سرزدن به خانه دوران دانشجویی کارشناسی، با همسر و فرزندش به اهواز می‌روند. این سفر و اتفاقاتش سرنوشت ناهید و خانواده‌اش را برای همیشه عوض می‌کند. شرح بخشی از این ماجرا را باهم بخوانیم؛ ماجرایی که هرچه در توصیفش بگوییم، اضافه است. «علی، روزبه را از من گرفت و باهم به خیابان رفتیم و منتظر تاکسی شدیم. کمی جلوتر از ما، آقایی یک تاکسی خالی را متوقف کرد و خواست عقب تاکسی سوار شود. من ناگهان در یک حرکت غیرارادی، دویدم آن مرد را هل دادم و پس زدم و خودم ته تاکسی در صندلی عقب نشستم. علی هم آمد کنارم نشست. آن مرد هم ناچار کنار علی قرار گرفت. علی از حرکت من ناراحت شد و گفت: «این چه حرکتی بود؟ چرا این آقا را هل دادی و سر جایش نشستی؟» نمی‌دانم. دست خودم نبود. بی‌اختیار این کار را کردم […]. تاکسی یکی‌دو خیابان رفت. به فلکه سه‌دختر رسید. همین‌طورکه با علی صحبت می‌کردم، ناگهان صدای وحشتناک انفجار از صندوق عقب تاکسی بلند شد. دنیا در دیده‌ام تاریک شد. عصر تنگی بود که این اتفاق افتاد. آفتاب هنوز سوسو می‌زد و دامنش را هنوز از زمین برنچیده بود. احساس کردم ضربه محکمی به پای راستم خورد. پای چپم به‌شدت به در تاکسی خورد. چشمانم به‌شدت می‌سوخت و همه‌جا را تاریک می‌دیدم. صدای گریه روزبه به‌گوشم رسید. کمی دقت کردم. از آنچه دیدم وحشت کردم و به خود لرزیدم؛ مردی که کنار علی نشسته بود، سر نداشت و خون از رگ‌های بریده گردنش فواره می‌زد. سر علی هم شکافته بود و قسمتی از سفیدی مغزش بیرون ریخته بود». این گزیده‌ای از ماجرای عجیب ناهید بود. این ماجرا یکی از ۳۹ ماجرای کتاب است که خاص‌ترینشان هم نیست. همه خاطره‌ها همین‌طور بغرنج و جان‌کاه‌اند. پس، اگر نمی‌خواهید سختی بکشید، بی‌خیال این کتاب شوید. این کتاب، کتاب سختی است.

*صبح نو

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس