به گزارش مشرق، در روزگاری به سر میبریم که داستانهای ایرانی هیچ ربطی به انسان ایرانی و شهر و گذشته و حالش ندارند. داستانها هویت ندارند، تاریخ و جغرافیا ندارند. ادبیات داستانی ما منقطع از هویت ایرانی است، تا حدی که اگر نام کاراکترها را در داستانهای امروز تغییر دهی، میتوانی فکر کنی همه آن اتفاقاتِ داستان نه سر آدمهایی در ایران که سر کسانی در اسکاندیناوی یا آمریکایشمالی یا اصلاً جنوب مکزیک آمده است. یا همه آن دیالوگهایی که بین شخصیتها ردوبدل شده، میتواند بین آدمهایی در هر پنج قاره این کره خاکی برقرار شده باشد. فرقی نمیکند.
بله؛ ادبیات داستانی امروز ما چنین وضعی دارد و باز نویسندگانمان شکایت دارند که مردم داستان نمیخوانند و قدر هنر ما والایان را نمیدانند. در صورتی که باید از این گرامیان پرسید: «مردم چطور میتوانند با چیزی که هیچ رنگ و بویی از آنها و زندگی و احوالشان نبرده است، ارتباط برقرار کنند؟»
در این هپروتزدگی ادبیات داستانی، آثار یزدانیخرم قدرت خود را از همان جوهری میگیرد که داستان امروز ایرانی از آن بیبهره است؛ تاریخ و جغرافیا. در رمانهای یزدانیخرم، ایران حضوری جدی و جاندار دارد. داستانهای او در شهرها و خیابانها و کوچه پسکوچههای همین کشور میگذرد. در روزها و سالهایی از تاریخ این مملکت که پُر از ماجرا بودهاند و فراموشنشدنی. مخاطب با خواندن هر فصل از این داستانها، نامها، یادها و جاهای بیشماری را به یاد میآورد که بین همه ایرانیان مشترکند و همین اشتراک باعث میشود با این آثار نسبت برقرار کند.
اما درباره «خون خورده»؛ رمان اخیر یزدانیخرم: داستان این رمان هم مثل کار قبلی این نویسنده در دهه ۶۰ میگذرد؛ دههای متلاطم و تاریخساز. «خونخورده» داستان پنج پسر خانواده «سوخته» است که هرکدام به نحوی در دهه ۶۰ از دست میروند، میمیرند. راویِ سرگذشت عجیب و غریب و مهیب این پسران، پسر دانشجویی در دهه ۹۰ است و اینگونه تاریخ دههها و دورانها در داستان به هم پیوند میخورد.
آنچه مسلم است یزدانیخرم در اثر تازه خود بسیار موفقتر از رمان قبلی عمل کرده. داستان پسران سوخته آنقدر غریب و مهیب است که هر خوانندهای را با خود به عمق داستان میکشاند. کتاب پُر از موقعیتهای خیالانگیز و وهمآلود است که میتواند حتی گاهی روی ضربان قلب خوانندهاش تاثیر بگذارد. میتواند مخاطبش را شوکه کند. میتواند او را برای لحظاتی واقعاً به مرزهای ترس برساند. و اینها مُهر تاییدی هستند بر توفیق و قدرت یک داستان. بیشک یزدانی خرم در «فرم» و در آنچه به خلق و هنر داستانگویی مربوط میشود، بسیار موفق عمل کرده است. اما چقدر میتوان با روایت یزدانیخرم از دهه ۶۰ همراه بود؟ دهه ۶۰ در روایت یزدانیخرم دهه از دست دادنها و از دست رفتنهاست. دهه تباهی است. دههای که انقلاب -رویداد- همچنان در آن جاری است و آدمها و شهرها و رابطهها از آن متاثر هستند. انقلاب -رویداد- با جنگ ادامه یافته و همه چیز و همهجا و همهکس در سایه آن گرفتارند. گویی آدمها در ظل رویداد، مسخ شده و ناگزیر از سرنوشت مشترکی هستند که برایشان رقم خورده است.
همه پنج پسر خانواده «سوخته» با پنجه قدرتمند همین تقدیر مشترک، مبهوتانه از زندگی حذف میشوند. سرنوشت تکتک آنها با داستان و سرنوشت جمعی آن روزها گره میخورد و مرگ و از دست رفتنشان ادامه وضع ایام است. آنها قربانی وضع انقلابیاند. هزینه ادامه و بقای حکومت تازه…. یزدانیخرم داستان سالهای رویداد را تعریف میکند و این بار هم مثل رمان قبلیاش، مذهبیهای داستان آدمهایی دلخوش به مناسک تهی از معنا هستند و منفعل. نویسنده «تجربه» در کتاب جدیدش باز هم از خجالت چپهای اول انقلاب در میآید و آنها را حسابی به باد تمسخر گرفته و تخفیف میکند. چپها جوانکهایی فریبخورده با انواع و اقسام اختلالات شخصیتی هستند. موجودات متوهمی که در خیال و اوهام زندگی میکنند. تمام پتانسیل «چپ» در آن سالها در همین تصویر مضحک و رقتانگیز و پرتوپلا خلاصه میشود. در «خون خورده» جوانان انقلابی و حزباللهی هم تنها با کُنشهایی تودهوار و افراطی به تصویر کشیده میشوند. این آدمها جایی در میان کاراکترهای اصلی داستان -که تعدادشان هم کم نیست- ندارند. قهرمانان فصل جنگِ کتاب که میتوانستند مستعد چنین مختصاتی باشند هم جور دیگری ساخته شدهاند. درونشان مرید «اخوان ثالث» پیدا میشود و خب خیلی هم خوب، اما هیچکدام از این جنگجویان «امام» ندارند، چون قرار نیست خواننده به انسان «بسیجی» نزدیک شود. قرار نیست حزباللهی و بسیجی روایت شود. نمایش همان کاریکاتورهایی که تُند مزاجند و در محاوراتشان «برادر! برادر!» میکنند، کفایت میکند....
مدعا و ویترین روایتهایی از سنخ روایت یزدانیخرم، ایدئولوژیزدایی از تاریخ است. اینکه نباید با عینکی ایدئولوژیک به سالهای دهه ۶۰ نگاه کرد، اما آیا همین منظر و روایت سلب از آن ایام که در کتابهای یزدانیخرم با اطلاق تکرار میشود، خود نوعی نگاه و گفتار ایدئولوژیک نیست؟ اینکه به در و دیوار بزنی تا آن سالها را کِدر و جهلزده نشان بدهی، رفتاری ایدئولوژیک نیست؟ حیف نیست ادبیات هم همان جنس حرفهایی را بزند که از بوق رسانههای فارسیزبان وابسته به پول سعودی و ملکه پمپاژ میشود؟ یعنی واقعاً همین مه غلیظ حماقت و ترسخوردگی و تباهی بود که آن سالها را فراگرفته بود؟ باید یادها را تجدید کرد. باید تاریخ را حاضر کرد. همانطور که بوده. باید آن جریان جدی زندگی در شهرها و خانهها را دید و فراخواند. خانههایی که اگر زنده نبودند، حتماً سنگرها هم نمیتوانستند هشت سال دوام بیاورند. روح و نوری، خانهها را به سنگرها متصل میکرد. شاید نور آن سالها چشم بعضی را بزند. گریزی نیست اما باید آن نور را فراخواند. درخشش آن نور به مصاف قلب و تبدیل تاریخ خواهد رفت.
*روزنامه فرهیختگان