به گزارش مشرق، رمان «یک فصل در کوبیسم» اولین تجربه خانم اعظم عبدالهیان درزمینه رمان است. در این رمان، برشی زمانی از زندگی بهار را دنبال میکنیم. بهارِ داستان دختری شهرستانی است که توانسته به پشتگرمی آقابزرگ، پدرومادرش را متقاعد کند تا به تهران بیاید و از رکود و سکوت و یکنواختی شهرستان فرار کند . به تهران بیاید تا کار کند، درس بخواند، با آدمهای جدید و گوناگون روبهرو شود و موقعیتهای تازه را تجربه کند و بزرگتر شود. در این داستان، فرصت مواجهه با روایتی زنانه از زندگی، عشق و شکست را داریم.
در این داستان، زاویه دید سوم شخص است و شروع داستان بهواسطه جملات کوتاه، ضرباهنگ تندی دارد. موقعیت زمانیای که راوی توصیف میکند، به هیجان و انگیزه مخاطب برای دنبالکردن داستان کمک میکند. اتفاقا از همین شروع کار است که با مفهوم جاری در داستان که کلیدواژهای مستتر است، روبهرو میشویم: «امنیت». امنیت دو وجه درونی و بیرونی دارد: وجه بیرونی آن مربوط به زیست ما در جامعه و مؤلفههایش است؛ اما وجه درونی آن احساس امنیت آدمها در مواجهه و تعامل با دیگری و دیگران است.
در این داستان، بهار هر دو وجه ناامنی را تجربه میکند. در باب وجه بیرونی ناامنی، شروع داستان و ترس و گریز بهار از مرد ولگرد در کوچه اولین مواجهه است. دومین مرتبهای که بهار ناامنی بیرونی را تجربه میکند، زمانی است که در مترو از زنان دستفروش کتک میخورد. در وجه ناامنی درونی، بهار دوبار امنیتش را ازدسترفته میبیند: یکی بهواسطه رهاشدن بهوسیله کیوان و فیلمی که کیوان منتشر میکند با وجود علاقه بهار به او و فداکاریاش دربرابر کیوان و دیگری زمانیکه بهار روابطش با همسایگان، بهویژه کتی مخدوش میشود که بیش از همسایگی دوست بهار بود. بهار از تنها حسی که پس از این تجربهها میگوید، ترس است. ترس نخستین و عادیترین احساس در برخورد با فقدان امنیت است؛ اما خشم، اندوه و استیصال احساسات متعاقبی هستند که ردی از آنها در بهار نیست. از این نظر بهار شخصیتی معلق بهنظر میرسد که بیشتر نظارهگر است.
در این رمان، با بهاری طرفیم که گویی یاد گرفته بعد از رهاشدن، به خودش فرصت بدهد. آموخته است که برای بازیابی خودش، گاهی باید از آدمها فاصله بگیرد. او حتی پس از این سرخوردگیها، به دامان خانواده و شهر کوچک و کسلکنندهاش رجعت میکند؛ اما بهاری که رجعت میکند، بهاری نیست که هجرت کرده است. بهار صیرورت و شدنی در مدت حضورش تجربه کرده که برایش بسان شکستن قالب قبلی ذهن و روحش بوده است. اکنون بزرگتر و شاید عمیقتر از قبل است که تصمیم به بازگشت گرفته است. هرچند در طول داستان برای خواننده سیر دقیق این صیر مشخص نشده است، بهواسطه حوادثی که بهار تجربه کرده است، موضوع تحولش باورناپذیر نیست. درنهایت، با این مشخصات است که درمییابیم بهار حداقل سه تله روانشناختی شایع در دختران را ندارد: رهاشدگی، وابستگی و مهرطلبی. بههمیندلیل، شخصیت اصلی داستان از سلامت روان نسبی برخوردار است.
اگر در شخصیت بهار چنین تلههایی وجود داشت، باید واکنشهای هیجانی، تکانههای عصبی و رفتارهای غیرمنطقی و مأیوسکننده را از او شاهد میبودیم؛ رفتارهایی که معمولا با ازدسترفتن عزتنفس همراه است. در این مواقع، معمولا اولویت فرد فقط در وجود کسی خلاصه میشود که در رابطه با اوست. در این داستان، اگر بهار واجد این تلهها بود، میتوانست رساندن انیسخانم به بیمارستان را به مرد همسایه بسپارد و به قرارش برسد یا زمانی که کیوان بدون خداحافظی رفت، عکسالعملهای عاطفی شدید نشان بدهد و به هر دستاویزی چنگ بزند که ردی از کیوان بیابد. حتی زمانیکه قبول میکند دوربین کیوان را در کولهاش بگذارد و بزند به دل شهر زیرِ زمین (مترو) و همراه زنان دستفروش شود، از «مهرطلبی»اش نیست که باج بدهد تا دوست داشته شود. او برای نزدیک و محبوب شدن و از روی محبت است که پیشنهاد این کار را میدهد. بهار از شخصیتی سالم برخوردار است. او بعد از رفتن کیوان، خاطرهها و روزهای بدش را نشخوار نمیکند و ظاهرا هم برای یافتن کیوان تلاش میکند؛ اما بهواسطه ازدستدادنش و شکست دراینزمینه و مخدوششدن رابطهاش با همسایهها، حالی شبیه دقمرگشدن تجربه نمیکند. درد وقایع نامطلوب زندگی را میکشد و برمیخیزد.
هرچند تا پایان داستان مشخص نشد این بلدبودنها و مهارتها چقدرش محصول ژنتیک و ارث و چقدرش نتیجه تربیت خانوادگی بوده است، بهنظر میرسد نویسنده میتوانست به این جزئیات توجه بیشتری کند تا شخصیت بهار تکاملیافتهتر در داستان اثرگذار باشد. یکی از ویژگیهایی که در تربیت دختران از عاملیت بسیار مهمی برخوردار است و میتواند در شخصیت آنها زمان بزرگسالی، گسل یا حفره ایجاد کند یا موجب استقلال و تقویت رفتارهای عقلانی در آنها شود، نحوه تعامل و ارتباط دختر و پدر است. در این داستان، بهجای پدر، آقابزرگ نشسته است و ما از پدرِ بهار رد اثرگذاری نمیبینیم؛ بلکه روح آقابزرگ در بخش مهمی از ذهن بهار جا خوش کرده است و در میانههای گرفتاری یا تردیدها بهسراغش میآید. اینجا نمیتوانم نگویم کاش نویسنده از این حضور بهره بیشتری میبرد.
حضور کیوان وزنه عاطفی مهمی در روح بهار بود. بودنش اثری داشت و رفتنش اثری دیگر. ساخت و پخش فیلم مستندش در شبکه ماهوارهای هم اثری دیگر در زندگی و روابط بهار داشت. دوگانه بهار-کیوان (مرد-زن) بهشدت قابلیت پرداخت مهمتری داشت. بخش مهمی از شدنِ بهار، یعنی آنچه صیرورت نامیدمش، ناشی از حضور و رفتن این مرد بود؛ اما ما از گذشته و شخصیت کیوان خیلی نمیدانیم. بهنظر میرسد اگر به رابطه بهار و کیوان و شخصیت کیوان بیشتر پرداخته میشد، دلیل برخی تصمیمات کیوان یا حتی عمق علاقهاش به بهار فهمیدنی بود.
نکته پایانی اینکه تابلویی که پایاننامه بهار بود، گویا پایاننامه نبود؛ بلکه روایت بهار بود و بخشی از زندگیاش. حضور مردی که معلوم نبود میآید یا میرود و قلبی که قرمز میشود و چسب میخورد، انگار که تکههایش را بههم بچسباند. بهار در مدت حضورش در تهران و زندگی مجردی، تجربیات مهمی را از سرگذراند. خشونتی که گاهی آشکار میشد و گاه در پشتپرده کلمهها، قضاوتها و نگاهها پنهان میشد، بهار را تکهتکه کرد؛ اما شخصیت اول این داستان قدرت بازیابی خودش و چسباندن تکههایش بههم را داشت. این اثر بهعنوان اولین کار از خانم عبدالهیان نویدبخش حضور بانویی مستعد و باانگیزه درزمینه رمان ایرانی است که میتوان مشتاقانه منتظر روایتهای زنانهشان از زندگی باشیم.
*صبح نو